شکوفه ی بهار نارنج ... بهدادشکوفه ی بهار نارنج ... بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 12 روز سن داره

خاطرات من و باباش...!

یادداشت 10 مامانی

1389/12/3 1:54
نویسنده : نانا
268 بازدید
اشتراک گذاری

عزیز دلم

بالاخره اسفندم اومد..... وای که این روزای آخر سال آدم چه حس و حال غریبی پیدا میکنه ....

هم نگرانم هم خوشحال هم ناراحت ... نمیدونم چه حسیه  ... ولی انگار بیشتر نگرانم

هرچی فکر میکنم که ببینم امسال چکارایی کردم ... یادم نمیاد ... انگار هیچ چیز یادم نیست ... جز غم دوری تو ....

از هرکجا شروع میکنم به فکر کردن ... آخرش به همین یه جمله میرسم "" خداروشکر اسفند شد!!! "" خدارو شکر امسال تموم شد !!! ""

من اصلا مامان منفی بافی نیستماااا... خیلی هم مثبت فکر میکنم ولی امسال برای من و باباییت سال خوبی نبود ... از مریضی بابایی بگیر تا جر و بحثهای دایی ... تا پر کشیدن تو ... تا از دست دادن دوستام ... و خیلی چیزای دیگه که مجبورم میکنه تا بگم امسال سال خوبی برامون نبوده .....

 امسال خیلی حوادث رو پشت سر گذاشتیم !!!!

چه روزا و شبایی که چشمامون پر اشک بود و دلمون پر غصه ....ولی میگذشت چون من باباییتو داشتم ... چون همیشه کنارم بوده ... چون همیشه بهم امیدواری میداده .... و این بودنش باعث دلگرمیم میشد ... حتی روزایی که از دستش حرص میخوردم هم دوست داشتم کنارم باشه ...

الان که سال داره تموم میشه ... انگاری تازه یاد ساعتهای از دست رفته میافتم ... روزهای بر باد رفته ....

کلا" این خصلت آدمیه

تا چیزی رو از دست نده قدرش رو نمیدونه

حالا اون یه چیز میتونه روزهای عمرمون باشه ... آدم خاصی باشه .. یا یه فرصت کوچیک برای ابراز محبت ... یا چند ساعت و روز و ثانیه !!!!!

اینجوریه دنیای ما آدما

این ماه آخر هم که تموم بشه .... من یکسال بزرگتر میشم ... بابایی یکسال بزرگتر میشه ... و دنیا یکسال پیرتر...

ولی همه به امید زنده اند ... به امید فردای بهتر ... به امید دیدن بهار دوباره .... و اینا قشنگی زندگی ماست

بگذریم مامانی....

امروز بابابزرگت از شهرستان اومده پیشمون ... یهو !!!! بیخبر !!!!

از این کارا زیاد میکنه

ما رو از سورپرایز میترکونه 

قدمش روی چشم ....

برامون سوغاتی هم آورده ...

لواشک ترش .... پسته و بادوم ..... ببین چقدر به من میرسن !!!!!

هنوز فرصت نکردم بخورمشون ... ولی الان که دارم برات مینویسم دهنم آب افتاده ....

عزیز دلم ... نازنینم ... فرشته کوچولوی من .... چشمای مامان هنوزم با یاد تو خیس میشن ...........

کاشکی یه کم ازین دلتنگی منو برای خدا جونم میگفتی....

امروز روز بزرگی بود ... 17 ربیع الاول ...میلاد پیامبر... و من و بابایی مثل همیشه .... تورو از خدای مهربون خواستیم ....

میدونم که به همین زودی ها میای و مارو از دلتنگی در میاری ....

تا اون روز منتظرت میمونم و برای بوسیدن دستهای کوچولوت لحظه شماری میکنم ....

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامانی یاستین
4 اسفند 89 5:32
سلام خانمی ،نوشته هات دلنشینن
امیدوارم که توی سال جدید خدا یه فرشته ی سالم و صالح بهتون هدیه کنه،به حکمت خدا شک نکن،گر ببندد ز حکمت دری ز رحمت گشاید در دیگری
دوست داشتی از وب جوجه های من هم دیدن کن


ممنونم از دعای زیباتون ... من عاشق دوقلو هستم ... انشالله متین جان و یاسمن عزیزم همیشه سلامت باشن