یادداشت 82 مامانی و نی نی گولو
شکوفه ی نارنج مامان
مامانی دو تا چیز کشف کرده در موردت عزیزم ...
یکیش این که به مسواک زدن شدیدا حساسیت داری !! با اینکه توی این مدت بیشتر از سه نوع خمیردندان عوض کردم ولی بازم تا مسواک رو توی دهنم میذارم حالت تهوع میگیرم و شروع میکنم به عق زدن !!! ویاره جدیده !!!
یکی دیگشم اینه که اگه مامانی یه چیزی دلش بخواد و بخوره بعدش اینقدر اذیت میشه که از خوردنش پشیمون میشه !!! مثلا امروز مامانی برا ناهار قیمه پزیده بود ... موقع کشیدن غذا که شد یهو دلم ترشی خواست !! هر چی گشتم حتی یک ذره از ترشیجات در منزلمون یافت نشد ... یهویی چشمم افتاد به چند تا سیر تازه که توی کابینت بود ... نامردی نکردم و 5 تا حبشو آوردم و همراه غذا خوردم .... هنوز لقمه آخر از گلوم پایین نرفته بود که حس کردم دلم درد گرفته و بیحال شدم ... همونجا بغل سفره دراز کشیدم !!
خلاصه ... که بابایی مهربون سفره رو جمع کرد و ظرفارو هم شست و برای مامانی یه چایی نبات بدون زعفرون آورد تا مامانی الان حالش بهتر شده و داره برات مینویسه ... ولی ... در حال حاضر هیچ موجود زنده ای نمیتونه از کنار مامانی رد بشه ...!! چون بازم نتونستم مسواک بزنم
اینجوریاست دیگه !! هر چی هوس کنم از چشمام در میاد !!
این از احوالات شما و من ....
دیشب همراه همه ی خاله ها و دایی ها رفتیم خونه خاله بزرگه ... تازه از مشهد برگشتن .. یعنی یه تیر و دو نشون شد ... هم زیارت قبول و هم عرض تسلیت ... همه سرشون جمع بود به جز همون دو تا دسته گلی که برای همیشه از پیشمون رفتن ...
آناهیتا کوچولو هم بود ... اینقدر ناااااااااااااااز شده که نگو ... ولی هنوزم کوچولوئه !!
( آناهیتا همون دختر دایی رضاست !! که طی یک عملیات انتحاری و قبل از گرفتن شناسنامه اسمش از آرمیتا به آناهیتا تغییر کرد !!)
خاله بزرگه برای بچه ها سوغاتی آورده بود و برای بزرگترا نخودچی !! چون سالی 3 یا 4 بار حتما میرن مشهد و نمیشه هر سری سوغات بیاره ... البته من خودم معتقدم که سوغات مشهد همون نخودچیشه ... و نهایتا تسبیح عقیق ...
سوغاتی آناهیتا هم یه دست لباس بود که خیلی خوشگل بود و شبیه خودش بود !! و مامانی با دیدنش دلش غنج میرفت ...
خلاصه که یه شب نشینی داشتیم و ساعت حدود یک بود که اومدیم خونه ...
امروزم که کار خاصی نکردیم ... همش با بابای مهربون حرف زدیم ... درباره همه چی ... از مهمونی دیشب گرفته تا بیمارستان محل زایمان من !!!
امروز زنگ زدم و برای شنبه وقت سونو گرفتم ... میخوام برم و صدای قلب خوشگلت رو بشنوم ...
چند روز پیش که رفته بودم پیش دکترم ... یه خانومی اومده بود که فکر کنم منتظر تولد نینیش بود ... وقتی رفت تو اتاق و دکتر سونوش کرد صدای قلبش اینقدر بلند بود و تند که همه تو مطب خندشون گرفته بود .. انگار که یهو یه گله اسب شروع کردند به دویدن !! خیییییلی ناز بود ... و منم یهو دلم خواست !!!
به امید اون روز که صدای قلب تو بشنوم ...
میبوسمت فرشته ی کوچولو