یادداشت 83 مامانی و نی نی گولو
شکوفه ی بهار نارنجم
بازم چشم مامانی روشن !! دوباره دیدمت عزیزم .... بووووووووووووس برای اون تکونای خوشگلت
یه عالمه بوس برای فرار کردنات از زیر دست دکتر خان ! چقدر از دستت کلافه شده بود !! نزدیک بود موهاش رو بکنه از دستت !!
الهی مامانی فدای اون کلت بره !!
بسه دیگه ..
خوبی عزیزم ؟ حالت بهتر شده ؟ آخه امروز اینقدر دکتر دنبالت کرده بود و فشارت داده بود که تا چند ساعت دله مامانی درد میکرد !!
اولش که با بابایی رفتیم تو مطب دیدیم دکتر نیومده ... منتظر نشستیم ... شلوغ بودا ... بابایی که حسابی کلافه شده بود ... بالاخره دکتر اومد و منم اولین نفر رفتم پیشش ...روی تخت دراز کشیدم ... دکتر هم کارش رو شروع کرد ... نمیدونم چرا اینجور وقتا دکترا ساکت میشن !! همینجورکارش رو میکرد و حرف نمیزد ... دیگه صبرم تموم شد ... گفتم آقای دکتر من بار دومی هست که میام سونو لطفا یه کم برام توضیح بدید ... یه نگاه بهم کرد.. مانیتور رو چرخوند طرفم و بعدش گفت : این سرشه ... این بدنشه ... اینم تکوناشه !!! اینم صدای قلبش !!
ووووووووی ...چه کیفی داشت صدای قلبتو شنیدن ... دیگه اشکم در اومد ... تو دلم برا دوستام و همه منتظرای نینی دعا کردم ... و دوباره محو تماشای حرکاتت شدم ...
خیلی تکون میخوردی مادر !! برای اندازه زدن هر قسمت از بدنت دکتر باید کلی دنبالت میگشت و آخر سر یه گوشه اینقدر فشارت میداد که آروم بگیری !! و بتونه اندازه بزنه ...
الهی مامان قربونت بره که هنوزم وقتی یادت میافتم دلم غنج میره ...
خلاصه بعد از 20 دقیقه ی رویایی !! از اتاق اومدم بیرون و چشمم به بابایی افتاد که همینجور تو چشام زل زده بود ... نگران بود ... براش گفتم که چیا دیدم و چه صدای خوشگلی رو شنیدم و کلی دلشو آب کردم
حالا از وقتی که اومدم خونه هی عکساتو نگاه میکنم و ذوق مینمایم !!
ولی مامانی ... نمیدونم چرا تو رو بزگتر ازینا فرض میکردم !! انگار تو عکسات شبیه سن و سالت نیستی و این یه کم نگرانم کرده !!
میدونم که همش دلنگرانیهای الکیه چون دکتر خان گفت که همه چیز نرماله ... حالا بازم مامانی کلش رو کرده توی یه عالمه مقاله و کتاب که ببینه نینی تو این سن و سال باید چه شکلی باشه !!! مامانیه دیگه !!
فردا عکسای نازت رو میبرم پیش دکتر خودم ...البته اگه تا فردا از ذوق نخورمشون !!!
میبوسمت فرشته ی نازم