یادداشت 84 مامانی و نی نی گولو
شکوفه ی بهار نارنج مامان
یکشنبه عصر عکسای نازت رو بردم پیش دکترم و اونم آزمایشات لازم رو برام نوشت ... و گفت همه چیز خوبه ... مامانی با خوشحالی از مطب اومد بیرون و رفت آرایشگاه ... بعد از 3 ماه حسابی گیسام بلند شده بود !!
دوشنبه صبح همراه بابایی رفتیم آزمایشگاه ... بازم از مامانی کلی خون گرفتند ... البته اینبار یه پرسشنامه و اینا هم بود که باید پر میشد ... همه چیز خوب بود ... تا وقتی که رسیدیم توی کوچه ... یهو دل مامانی درد شدیدی گرفت ... بطوریکه مجبور شدم برای چند دقیقه یکجا وایسم .. خدا میدونه که توی اون چند دقیقه چه چیزا از ذهنم گذشت !!! حتی تا جاهای بدبد هم فکر کردم !!
خلاصه هرطور بود خودم رو رسوندم خونه ... بابایی که دیگه رنگ به رخش نمونده بود ... هرچی گفت بریم دکتر ... قبول نکردم ... گفتم اگه بهتر نشدم میریم ... همونجور دراز کشیدم وبابایی کمکم کرد تا لباسام رو عوض کردم و زیر پتو خوابم برد ... ساعت حدودای 11 بود که بیدار شدم ... یه کم بهتر بودم ولی هنوزم زیر دلم انقباض داشت .. از اون انقباضای ناجوووووووووووور !!! که ذهن رو میبره به یه جای دیگه ...
دلم میخواست بشینم یه دل سیر گریه کنم ... ولی چون بابایی نگران میشد فقط بغضم رو قورت میدادم ... تا غروب یه کم دردها و انقباضا بهتر شد ... امروز مامانی استراحت مطلق بود و بابایی شده بود کدبانو ... نذاشت هیچکار بکنم ... تا شب دیگه خیلی بهتر شده بودم ولی بازم انقباض داشتم ...
امروز صبح ... هنوزم یه کم زیر دلم تیر میکشه ولی خیلی خیلی بهتر شدم ... حداقل دیگه نگران نیستم ... یعنی علائم نگران کننده ای نداشتم ... خداروشکر
اول زنگ زدم به بابایی تا خیالشو راحت کنم ... اونم کلی خوشحال شد ... ولی گفت فقط استراحت کن ... لطفا !
حالا عزیزکم چت شده بود که اینجور یهو مامان و بابا رو نگران کردی ؟؟
من که میگم بخاطر تحرک زیاد این چند روزم بوده ... شنبه که رفتیم با هم سونو ... یکشنبه هم پیش دکتر جون و آرایشگاه ... سه شنبه هم آزمایشگاه ... اونم با این همه پله که خونمون داره ... خوب معلومه شکوفه ی مامان خسته میشه !! مطمئنم که دلیلیش همین بوده ... ولی الان مامان نگرانه ... میگه نکنه یه وقتی زبونم لال یه چیت شده باشه ... به دکترم زنگ زدم ... گفتم بیام سونو کنی گفت نه ... فقط استراحت کن فعلا ... سونو ضرر داره !!
چه میدونم ... انشالله که حالت خوب باشه ...
راستی امروز مامان بزرگ اومده بود اینجا ... اگه بدونی چقدر خوشحال شدم از دیدنش ... آخه چند وقتی میشد که نرفتم خونشون ... فکر کنم یه چیزایی از بودنت فهمیده ... یه دبه ترشی و یه دبه سالاد زمستونی برام آورده !!! هووووووووورررررررررررراااااااااااا... بعدشم موقع خدافظی یهو چشمش افتاد به کیف نازت که گذاشتمش تو اتاق خواب !! یه لبخندی زد و هیچی نگفت ...
خوشحال شدم از اینکه اومد خونمون ... ولی از حرفاش فهمیدم که خیلی تو دلش غصه داره ... از تنهایی خودش نه ... از بابت امیر و صبورا ... تازه مدرسه شروع شده و مشکلاتشون چند برابر شده ... بهزاد پیش مامان بزرگ درد و دل میکنه ... از گوشه گیری صبورا و از بدقلقیهای امیر و از مدرسه نرفتن صبورا و از سربه هوا بودن امیر میگه ... و از مامان بزرگ راهنمایی میخواد ...
مامان بزرگ هم جلوی بهزاد خودش رو آروم نشون میده ولی خدا میدونه که آتیش به جونش میافته وقتی این چیزا رو میشنوه...
فقط خدا میتونه کمکش کنه ... فقط خدا میتونه به دل امیر و صبورا آرامش بده ...
امروز با مامان بزرگ درباره این چیزا حرف زدیم .. و فکر کنم موقع رفتن یه کم حالش بهتر شد ... هر چند از اون موقع فکر من مشغول شده دوباره ... دلم نگران شده ... دلم غصه دار شده ... و فقط دارم دعا میکنم ... برای همه بچه هایی که این شرایط رو دارن .. و براشون از خدا صبر و آرامش طلب میکنم ...
عزیز دلم
فرشته ی کوچیک مامان
دله مامانی از بس تو این مدت غصه داشته حسابی ترک برداشته ... با شیطونیهات بیشتر ازین دل نگرانم نکن عزیزم ... مامانی تحمل کوچیکترین غم و دلهره ای رو نداره ...
دوستت دارم بهار نارنجم