شکوفه ی بهار نارنج ... بهدادشکوفه ی بهار نارنج ... بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه سن داره

خاطرات من و باباش...!

یادداشت 87 مامانی و نی نی گولو

1390/7/24 14:54
نویسنده : نانا
249 بازدید
اشتراک گذاری

شکوفه ی بهار مامان

خوبی عزیزکم !! مامانی از دیشب خیلی نگرانته ... خیلی هم عذاب وجدان داره ... و فقط از خدا جون میخواد که نینی گولو رو براش سالم نگه داره ...

این هفته نتونستم بیام و برات بنویسم ... اصلا حسش نبود که بیام بشینم پشت سیستم ... دلم میخواست همش ولو باشم ...!!

حالا برات میگم چه خبرا بوده این هفته ...

صبح دوشنبه ... خاله جونت اومد خونمون ... برای مامان بزرگ آش پشت پا پزیده بود ... دستش درد نکنه ...

یه چند ساعتی نشستیم و گپ زدیم ...

سه شنبه ... بابایی خونه بود و طبق معمول پای سیستم !! منم جلوی تلویزیون ولو بودم ... کلا ولو بودن رو دوست دارم ! عصری بابایی رفت جواب آزمون رو گرفت و مامانی تشخیص داد که همه چیز نرماله و خداروشکر مشکلی نیست !! و بابایی هم دوباره رفت پای سیستم !!  البته آخر شب یه فرصتی پیش اومد و من و بابایی تونستیم چند ساعتی حرف بزنیم .. و تصمیمهایی بگیریم !! یکیش این که فردا شب بریم خونه دایی رضا و چشم روشنیه آناهیتا جونم رو براش ببریم ... ( نگو چقدر دیر ... تا امروز فرصتش پیش نیومده بود ) و یکی دیگشم اینکه ... پنجشنبه یه کار قشنگ و به یادموندنی انجام بدیم !!

چهارشنبه ... قرار شد بابایی از سرکار که داره میاد برامون سبزی بخره تا برای فردا آمادش کنم !! آخه میخوام یه کار قشنگ انجام بدم ... بنابراین از صبح استراحت کردم تا برای شب انرزی داشته باشم !!

بابایی از اداره اومد منم سفره شام رو پهن کردم و زودی شام خوردیم و بابایی رفت و مشغول ظرف شستن شد و منم نشستم به سبزی پاک کردن تا زودتر کارم تموم بشه و بریم خونه دایی جون ... که یهو تلفن بابایی زنگ خورد ... بابایی جواب داد ... و بعدش گفت بابام اومده تهران ... تا یک ربع دیگه میرسه خونمون !!!

این یعنی همه برنامه ریزی ها کشک !!!

سعی کردم بر اعصاب خودم مسلط باشم ... و البته خونسرد ... خیلی کار سختی بود خونسرد موندن ... باید برای شام یه چیز آماده میکردم ... سبزیها هم که وسط اتاق بودن ... برنامه خونه دایی هم که بهم ریخت ... وووووووووی

 بابابزرگ اومد ... مثل همیشه با دست پر !! و این یعنی یه عالمه کار برای مامانی ...!

شام حاضری براشون آماده کردم ... بعد از شام خوردن و شستن ظرفها نشستم به سبزی پاک کردن تا فقط از وسط اتاق جمعشون کنم ... بعدشم رفتم سروقت چیزایی که بابابزرگ آورده بود ... گوشت و مرغ و ازین چیزا .. که خودش یه دنیا کار بود .... از تعریف کردنشم خسته میشم چه برسه به انجامش !!

طفلی بابایی چقدر حرص خورد ... همش نگاهش به من بود ... منم با لبخند بهش اطمینان میدادم که حالمون خوبه ...

تا ساعت 11 کارام تموم شد ... فقط مونده بود شستن سبزیها که بعد از خوابیدن بابابزرگ باباجونی زحمتش رو کشید ...چون من همه کارام رو ایستاده انجام داده بودم و کمرم خیلی درد گرفته بود ...

خلاصه که امشب هم گذشت ...

پنجشنبه ... بابابزرگ رفت بیرون تا به کاراش برسه ... بابایی هم رفت تا بقیه وسایل مورد نیاز برای انجام اون کار قشنگ رو بخره ... میدونی اون کار چی بود ... الان حدودا 100 روزه که شما مهمون دله مامانی شدی ... و این برام خیلی شیرینه ... تصمیم گرفتم که به تعداد روزایی که پشت سر گذاشتیم ..  لقمه نون و پنیر و سبزی آماده کنم و توی حرم شاه عبدالعظیم تقسیم کنم  ... به نیت سلامتی شما ... اگه خدا قبول کنه

بساط ناهار رو آماده کردم و با بابایی مشغول آماده کردن لقمه ها شدیم .. دو ساعتی طول کشید ... نزدیکای ظهر بود که بابایی لقمه ها رو برد تا تقسیمشون کنه ... منم با خیال راحت مشغول کارای دیگم شدم ...

حالا یه دغدغه دیگه داشتم ... امروز عصر باید برم پیش دکترم !! و  بابابزرگ اینا نمیدونن که ما یه مهمون کوچولو داریم  .. پس من باید چی بگم ... بگم کجا دارم میرم ... بالاخره به بابایی گفتم من تنها میرم و اگه بابات ازت پرسید موضوع رو براش بگو ... هرچند این حرف از ته دلم نبود !!

ساعت حدود 3 بود که بابابزرگ گفت میخوام بخوابم ... انگار که دنیا رو بهم هدیه کرده بودن !! چون من ساعت 3:30 وقت دکتر داشتم ... برنامم جور شد ...

رفتم پیش دکترم و بابایی خونه موند ... خداروشکر همونجور که مامانی تشخیص داده بود همه چیز آزمایش خوب و نرمال بود ... ولی مامانی یه کم فشارش بالا بود ... فکر کنم در اثر استرس رفته بود بالا !!دکتر برام چندتا ویتامین نوشت و ما هم اومدیم خونه ... هنوز خواب بودن !! هم بابایی هم بابابزرگ !! و من از خوشحالی در پوستم نمیگنجیدم !!

امروز مامان بزرگ هم از مشهد برمیگرده و ساعت 2 شب میرسه تهران ... و من فردا میتونم برم پیشش

جمعه ... بابابزرگ صبح زود رفت دعای ندبه ... منم یه دل سیر خوابیدم تا ساعت 10 که بابابزرگ اومد ...با هم صبحانه خوردیم ... تدارک ناهار رو دیدم ... بابابزرگ هم روزنامه میخوند ... تا ساعت 2 که سفره ناهار جمع شد و بابابزرگ رفت مجلس ختم یکی از آشناها ... و باز من و شما تنها شدیم ...

نمیشد تنها بمونیم ... حوصلمون سر میرفت ... به بابایی زنگ زدم و گفتم تا بابات از ختم برگرده من میرم خونه مامانم و برمیگردم ... رفتیم پیش مامان بزرگ ... هنوزم خسته راه بود ... ولی کلی با هم حرف زدیم ... و از سفرش برامون تعریف کرد ... ساعت نزدیکای 4 بود که برگشتیم خونه

امشب هم گذشت ...

شنبه ... بابابزرگ رفت شمال ... بدون اینکه از وجود شما با خبر بشه ... و مامانی یه کم از خودش بدش اومد که چرا این موضوع که باعث خوشحالی همه میشه رو داره مخفی میکنه !!

ولی یه چند ساعت بعد دوباره از خودش خوشش اومد !!

تا شب همینجور با بابایی حرف میزدیم درباره همه چی ... تااینکه شب شد و موقع خواب

بابایی که زودی خوابش برد ... منم جلوی تلویزیون بودم و سعی داشتم یه برنامه ببینم تا خوابم بیاد ... که یه فیلم توجهم رو جلب کرد ... نشستم به نگاه کردن ... اولش گفتم بیخیال بشم ولی بازم نشدم و ادامه دادم ... فیلمش یه کم ترسناک بود .. و مامانی هی قلبش میومد تو دهنش ... بعد از یک ساعت نگاه کردن فیلم کم کم عذاب وجدان اومد سراغم ... و نگرانت شدم ... و هزارتا فکر الکی اومد تو سرم ... تلویزیون رو خاموش کردم و خواستم بخوابم ... تشنم بود ... تا بلند شدم که برم و آب بخورم یهو دیدم بابایی مثل برق از جاش پرید و برق رو روشن کرد ... !!

گفتم چی شد ... گفت حس کردم یه چیز از رو پام رد شد ...

چشمم افتاد به تشک و دیدم بعله ... جناب سوسک دارن مارو نگاه میکنن ... همه موهای تنم سیخ شد و برای بار صدم قلبم اومد تو دهنم ... رفتم توی آشپزخونه و بابای شجاع هم رفت به جنگ سوسک !! و تونست شکستش بده

خلاصه که بعد از اون فیلم ترسناک و تشریف فرمایی جناب سوسک و ترسیدن مامانی ... نگرانت شدم عزیزم ... و عذاب وجدان دارم که چرا این کارو کردم !! هر چند الان کاری از دستم بر نمیاد جز دعا کردن ...

چقدر پستمون طولانی شد ... چقدر حرف داشتیم ...

حوصلت سر رفت مامانی ؟؟ اشکال نداره ... بعد از یه هفته حق دارم دو صفحه برات بنویسم !!

عزیز دلم

خوب باش ...

مامانی هم قول میده ازین کارای عذاب وجدانی دیگه انجام نده ...

بووووووس

دوستت دارم

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (6)

مامان مانی جون
24 مهر 90 15:07



مرسی
مامان آريا
24 مهر 90 15:10
عزيزم خدارو شكركه همه چي خوب و عاليه
ولي واقعا"‌خيلي بدجنسيه كه ديگرون و كه دوست دارن نوه دار بشن و توي شاديتون شريك نمي كنين چرا به همه نمي گين اين ني ني كوچولوي خوشگل كه مطمئنم هنوز براش اسم انتخاب نكردي مهمون دلت شده تا همه هم اينكه خوشحال بشن هم اينكه مراعات حالتو بكنن و كمكت باشن مخصوصا"‌مامانت
كارتم خيلي قشنگ بود پخش نون و سبزي رو مي گم اميدوارم ني نيت توپولي و سالم به دنيا بياد


نمیدونم چرا نمیگم !!!!!!! واقعا نمیدونم
انشالله خدا قبول کنه
مامان تربچه
24 مهر 90 16:44
سلام خانمی
صدقه بذار کنار گلم
راستی
چه کار قشنگی
یادم باشه اگه خدا بهمون نی نی داد همچین کاری رو بکنم


سلام عزیزم ... انشالله که خودم برات نذرتو ادا کنم
مامان پارسا جون
24 مهر 90 17:37
کارتون خیلی قشنگ بود نارینه جون
ایشاا... که قبول باشه و نی نی گلت به سلامتی به دنیا بیاد.
ولی کاش به بابابزرگش میگفتی.حتما حسابی خوشحال میشد


ممنونم عزیزم ... کاش گفته بودم و خیال خودمو راحت میکردم
آوين
24 مهر 90 20:38
سلام عزيز دلم مواظب خودت باش و هر جور كه راحتي رفتار كن اميدوارم يه روز به يمن تولد 120 سالگيش نون و پنير درست بكني


سلام دوس جونم ... ممنونم
nafasemaman
25 مهر 90 19:43
بسلامتی عزیزم / ایشالاه که هر دوتون سلامت یاشید / واقعا چرا نمیگید ؟ گناه دارن طفلیا


سلامت باشید
برای خودمم سواله که چرا نمیگم !!!