شکوفه ی بهار نارنج ... بهدادشکوفه ی بهار نارنج ... بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه سن داره

خاطرات من و باباش...!

یادداشت 88 مامانی و نی نی گولو

1390/7/26 16:34
نویسنده : نانا
243 بازدید
اشتراک گذاری

شکوفه ی بهار نارنج من

مامانی بازم غمگینه ... بازم بی انگیزست ... بازم دلش تغییر میخواد ... بازم دلش میخواد همه درکش کنن ... بازم دلش میخواد غصه هیچی رو نخوره ... ولی اینبار  از دست خودم و بابایی ناراحتم ...

دلم میخواد الان تو این شرایطی که داریم هیچ حرف و بحثی بینمون نباشه ... دلم میخواد فقط شاد باشیم ... دلم میخواد قبل از انجام هر کاری و زدن هر حرفی یادمون باشه که یه مهمون کوچولو داریم ... ولی نمیشه ... بعضی وقتا یه چیزایی پیش میاد که دلم میشکنه ... یه چیزایی که اگه قبلا بود اینقدرا آزارم نمیداد ...

از دست بابایی دلخورم ... از دست بعضی کاراش ... دلم میخواد همه ی حواسش به من باشه ... ولی نمیشه ... چیزای دیگه هم هست که باید بهشون برسه ... میدونم که من خیلی حساس شدم ... پر توقعم ؟؟ شاید !!

این از حال و روز مامانی

تو چطوری فرشته ی ناز مامان؟؟ نمیدونی چقدر دلم میخواد زودتر برات اسم انتخاب کنم و با اسم صدات کنم ... ولی تا اون موقع اسمت هر چی که رو زبونم بیاده ...

راستی دیروز همراه بابایی رفتیم بهشت زهرا ... با اینکه از شب قبلش یه کم بحثمون شده بود و صبح دیروز هم یه کم با هم سرسنگین بودیم !! ولی بابایی گفت بریم ... منم که فقط دلم میخواست از خونه بزنم بیرون ..گفتم بریم ... البته یک ماه میشد که نرفته بودم سرخاک ( نشده بود ... حالم خیلی روبراه نبود ... بدون ماشینم که سخته ) ساعت 11 بود ... با مترو رفتیم ... به نظرم راحت بود مسیرش یا شایدم چون فکرم مشغول بوده متوجه سختی مسیر نشدم !! به هر حال خوب بود ... یه کم با باباییم دردو دل کردم ... آرومتر شدم ... تا بیایم خونه ساعت از 1 گذشته بود ...

تا الان و امروز ... هنوز هوای خونمون ابریه ... هوای آسمون هم ابریه !!! بد جوووووووور ... بابایی هم سرکاره ... منم از صبح هی میخوام برم خونه مامان بزرگ ولی حسشو ندارم ... کلا امروز دلم میخواد هیچ کاری نکنم ... حتی صبحانه هم نخوردم !!! ولی بعدش دلم برات سوخت ... گفتم نینی نازم چه گناهی داره که مامانش بی حوصلست !! صبحانه و ناهار رو یکجا خوردیم ... اما بازم دلم نمیخواد هیچکاری کنم ... اصلا انگیزشو ندارم

 

اه ... چقدر غر زدم امروز

بوووووس برای فرشته ی کوچولوی خودم

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (8)

مامان تربچه
26 مهر 90 16:41
به نظرم این حالت ها طبیعیه
شنیدم خانم های باردار چون هورمون هاشون کم و زیاد میشه حساس میشن
با شوشو حرف بزن
مقاله در این مورد سرچ کن و بهش بده بخونه و ...



ممنون عزیزم ...
مامان آرین
27 مهر 90 8:40
دوستم خوبی؟امروز حالت بهتره؟


ممنونم ... فکر کنم دارم بهتر میشم
مامان نی نی ناز
27 مهر 90 12:27
نارینه جونم ......
تو روزای سختی رو گذروندی و با این شرایطی که داری طبیعیه که حساس شده باشی ...
ولی به چیزای خوب و آینده قشنگتون با نی نی .... به روزای بزرگ شدنش فکر کن و نذار فکرای بد ناراحتت کنن
بخاطر نی نی گولو هم که شده ارامش خودت رو حفظ کن
سرت رو به کارای هنری گرم کن

امیدوارم بهتر شی و بابایی نی نی گولو هم بیشتر هوات رو داشته باشه .... هر چند که میدونم داره.


ممنونم مامان تازه ... سعی میکنم به روزای شیرین آینده فکر کنم تا حالم بهتر بشه
setareh
27 مهر 90 15:42
سلام عزیزم

کاملا میفهمم چی میگی ولی از خودت ناراحت نباش چون این حالات برای همه پیش میاد بالاخره هورمونا بلا پایین میشه و ما هم که زود قاطی میکینم هههههههههه

خواستم بخندی تا بهتر بشی ولی عشقم در کل همه اینا طبیعیه نگران نباش وبا خیال راحت غر بزن ما گوش میکینم بوسسسسسسسسسس


مرسی دوس جونم ... خیالم راحت شد که طبیعیه رفتارم
مامان مانی جون
27 مهر 90 19:18
وای میدرکمت
من که خیلی حساس شده بودم و شوشو هم گاهی میزد به سیم آخر
اما به خاطر شرایطم زودی آشتی میکردیم
الهی همیشه شاد باشین و ناراحتی از 6 فرسخی تونم رد نشه


ممنونم عزیزم ... امیدوارم غصه هیچ جایی تو زندگیتون نداشته باشه
سفانه
28 مهر 90 16:19
نارینه جونم یاد بارداری خودم می افتم و ناراحتی های وحشتناکی که برام پیش میومد بسکه زودرنج شده بودم. یه آدم در شرایط عادی حتی نمیتونه تصورش رو بکنه که شرایطی رو داری فدات شم. مردهای ما خیلی خوبن ولی در نهایت نمیتونن درک کنن حس ما رو تو بارداری. اینها رو گفتم که بدونی این شرایط فقط مال تو نیست گلم. باید دلمون رو بذاریم جای دل اون آدمهایی که هیچ همراهی ندارن و باید خودشون تنهایی این مسیرو طی کنن. خدا همیشه جای شکرشو برامون میذاره. منی که دارم اینها رو میگم خودم دلم خون بودهاااااااا ههههه.... ولی ایشالله به سلامتی و خوشی میگذره و شکوفت میاد تو بغلت و همه شون یادت میره... ایشالله.... توروخدا مراقب خودت باش و برای ماهم دعا کن مهربون.... بوووووووووووس


سلام مامان جونم ... بازم با حرفات ۀرومم کردی !!! اصلا من نمیدونم رگ خواب منو از کجا بلدی !!
مرسی بابت حرفای قشنگت
بووووووووووووس برای مادر و پسر
مامان پارسا جون
28 مهر 90 19:10
سلام گلم خوبی؟
خیلی به خودت سخت نگیر عزیزم
یه کم زودرنجی طبیعیه
همه این دوره رو طی کردن
بیشتر مراقب خودت باش.


سلام مامان مهربون ... چشم ...
مامان آريا
2 آبان 90 15:08
نارينه جون غرغرو مي شود
عزيزم با اون شرايطي كه تو گذروندي تموم اين حالاتت طبعيه ولي خوب در كنارش هم يكم شوهريتو درك كن خودتم خوب مي دوني تمام تلاششو براي كمك و راحتيت مي كنه پس زيادي حساس نباش


اره مامانی ... هر کار از دستش بربیاد دریغ نمیکنه ... منم از حساسیتم کم میکنم حتما