یادداشت 88 مامانی و نی نی گولو
شکوفه ی بهار نارنج من
مامانی بازم غمگینه ... بازم بی انگیزست ... بازم دلش تغییر میخواد ... بازم دلش میخواد همه درکش کنن ... بازم دلش میخواد غصه هیچی رو نخوره ... ولی اینبار از دست خودم و بابایی ناراحتم ...
دلم میخواد الان تو این شرایطی که داریم هیچ حرف و بحثی بینمون نباشه ... دلم میخواد فقط شاد باشیم ... دلم میخواد قبل از انجام هر کاری و زدن هر حرفی یادمون باشه که یه مهمون کوچولو داریم ... ولی نمیشه ... بعضی وقتا یه چیزایی پیش میاد که دلم میشکنه ... یه چیزایی که اگه قبلا بود اینقدرا آزارم نمیداد ...
از دست بابایی دلخورم ... از دست بعضی کاراش ... دلم میخواد همه ی حواسش به من باشه ... ولی نمیشه ... چیزای دیگه هم هست که باید بهشون برسه ... میدونم که من خیلی حساس شدم ... پر توقعم ؟؟ شاید !!
این از حال و روز مامانی
تو چطوری فرشته ی ناز مامان؟؟ نمیدونی چقدر دلم میخواد زودتر برات اسم انتخاب کنم و با اسم صدات کنم ... ولی تا اون موقع اسمت هر چی که رو زبونم بیاده ...
راستی دیروز همراه بابایی رفتیم بهشت زهرا ... با اینکه از شب قبلش یه کم بحثمون شده بود و صبح دیروز هم یه کم با هم سرسنگین بودیم !! ولی بابایی گفت بریم ... منم که فقط دلم میخواست از خونه بزنم بیرون ..گفتم بریم ... البته یک ماه میشد که نرفته بودم سرخاک ( نشده بود ... حالم خیلی روبراه نبود ... بدون ماشینم که سخته ) ساعت 11 بود ... با مترو رفتیم ... به نظرم راحت بود مسیرش یا شایدم چون فکرم مشغول بوده متوجه سختی مسیر نشدم !! به هر حال خوب بود ... یه کم با باباییم دردو دل کردم ... آرومتر شدم ... تا بیایم خونه ساعت از 1 گذشته بود ...
تا الان و امروز ... هنوز هوای خونمون ابریه ... هوای آسمون هم ابریه !!! بد جوووووووور ... بابایی هم سرکاره ... منم از صبح هی میخوام برم خونه مامان بزرگ ولی حسشو ندارم ... کلا امروز دلم میخواد هیچ کاری نکنم ... حتی صبحانه هم نخوردم !!! ولی بعدش دلم برات سوخت ... گفتم نینی نازم چه گناهی داره که مامانش بی حوصلست !! صبحانه و ناهار رو یکجا خوردیم ... اما بازم دلم نمیخواد هیچکاری کنم ... اصلا انگیزشو ندارم
اه ... چقدر غر زدم امروز
بوووووس برای فرشته ی کوچولوی خودم