شکوفه ی بهار نارنج ... بهدادشکوفه ی بهار نارنج ... بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 12 روز سن داره

خاطرات من و باباش...!

یادداشت 91 مامانی و نی نی گولو

1390/8/1 16:34
نویسنده : نانا
401 بازدید
اشتراک گذاری

شکوفه ی بهار نارنجم

بالاخره گفتم !!

وای که چقدر کار سختی بود ....

از دیروز با خودم فکر میکردم که برای مامانه بابایی زنگ بزنم و بهشون بگم که خدا یه فرشته ی کوچولو بهمون هدیه داده ... اما نمیدونستم باید از کجا شروع کنم و چی بگم ... عصری که بابایی اومد بهش گفتم که فکرم چیه .. اونم گفت فکر خوبیه ولی خودت باید انجامش بدی و من روم نمیشه !!

امروز صح بعد از خوردن صبحانه تصمیم گرفتیم بریم بازار یه دوری بزنیم ... قبل از رفتن گوشی رو برداشتم و برای مامانه بابایی زنگ زدم

بابا بزرگ گوشی رو برداشت و بعد از سلام و احوالپرسی گوشی رو داد به مامان بزرگ ... صدای قلبم رو واضحتر از هر صدایی میشنیدم ... و بدجور صدام میلرزید !! بعد از احوالپرسی و اینا گفتم کوچولومون هم سلام میرسونه و اونوقت میتونستم خوشحالی رو توی صدای مامان بزرگ بشنوم ... برامون آرزوی سلامتی کرد و کلی سفارش که مراقب خودمون باشیم ... بعدشم گوشی رو دادم به بابای مهربون تا با مامان بزرگ حرف بزنه ... قیافه ی بابایی دیدنی بود .... از خجالت قرمز شده بود !! و بدتر از من صداش میلرزید !!!

خواستیم از خونه بیایم بیرون که بابایی گفت حالا بریم یه سر به مامانت بزنیم و خوشحالش کنیم ... منم که از خدا خواسته ... توی راه هم برنامه ریختیم که سر صحبت رو از کجا باز کنیم !!

مامان بزرگ روزه بود ... بعد از کمی نشستن بهش گفتم که برای ناهار نمیمونیم و میخوایم بریم بازار تا برای لپتاپمون کیف بخریم ... مامان بزرگ هم گفت مگه سیستمتون رو جمع کردین ؟ منم گفتم نه .. ولی برای سیسمونی چیدن مجبورم که جمعش کنم !!

چشمای مامان بزرگ از خوشحالی برق زد و گفت مگه خبریه ؟؟ گفتم که قراره سه نفره بشیم ...

خیلی خیلی خوشحال شد وجای بابابزرگ رو خالی کرد ...بعدشم کلی سفارش به من و کلی سفارش مخصوص به بابای مهربون کرد !!!

تا ساعت 11:30 اونجا بودیم و بعدش با بابایی رفتیم بازار

انگار که یه بار سنگین از روی دوشم برداشته شد !!

رفتیم بازار ... اول رفتیم کیف فروشی و یه کیف خوشگل برای لپتاپ خریدیم ... و یه کیف دستی خوشگلتر برای مامانی !!

بعدشم رفتیم یه تلفن بیسیم خریدیم که مامانی مجبور نباشه وقتایی که بابایی سرکاره از جاش بلندشه و تلفن رو جواب بده !!!!

بعدشم رفتیم چند تا سیسمونی فروشی رو دیدیم و کلی برای لباسا و وسایل کوچولوش ذوق کردیم ...

بعدشم رفتیم همونجای همیشگی که توی دوران نامزدی میرفتیم و یه کباب و ریحون عااااالی خوردیم !! و کلی خاطره مرور کردیم ....

روز خوبی بود ... همینقدر که دله دو تا مامان بزرگ رو شاد کردیم  برامون کافیه

حالا از وقتی اومدیم خونه هی داری انگشتت رو میکنی یه جاهای ناجور و هی مامانی رو قلقلک میدی !! فکر کنم از بیرون رفتن خیلی خوشت نمیاد !! مامان جان هنوز هیچی نشده تنبل شدی !!

مطمئنم که چیزی نیست و زودی حالمون خوب میشه ...

حالا بریم یه کم استراحت کنیم ... تا ببینیم خدا چی میخواد

دوستت دارم عزیزم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (6)

مامان پارسا جون
1 آبان 90 17:57
وای خیلی لحظه ی سخت و قشنگیه
خیلی دل میخواد
منکه خودم نتونستم بگم
ولی تو خوب کاری کردی
معلومه که حسابی خوشحال میشن


واقعا سخت بود ...ولی شیرین
مامان طلا
1 آبان 90 18:02
سلام . مدتها بود که به وبلاگتون سر نزده بودم. یعنی کلا آدرسش یادم نبود. حالا که اتفاقی به وبلاگتون برخوردم از شکوفه بهار نارنج یادم افتاد به شما . خیلی خوشحال شدم نی نی دار شدید. تبریک میگم


سلام دوست خوبم ...خوشحالم که دوباره پیدامون کردی ...ممنونم عزیزم
مامان آريا
2 آبان 90 15:00
بالاخره يكي از كارايي كه بايد مي كردي و مهمترينش بودو انجام دادي خيلي خوشحالم ديدي چقدر ديدن شادي دوتا مامان بزرگ خوشحال كننده بود
دوميش چي شد منظورم انتخابه اسمه
يه بوس خيلي خيلي مخصوص براي ني ني گوگولوي خودم
يه بوسم براي مامان مهربونش كه حسوديش نشه


کار بسیار لذت بخشی بود ... درباره اسم هنوز به نتیجه نرسیدیم
ممنونم بابت ماااااااااااااااچ
آوين
2 آبان 90 15:33
سلام عزيز دلم خسته نباشي واقعا به نوبه خودش كار سختي رو انجام دادي آرزوي سلامتي دارم براي هر سه تا تون


سلام مامان جون .... واقعا سخت بود
مامان مبینا
2 آبان 90 16:53
چقدر عالی.ولی چرا اینقدر دیر به همه گفتید؟من فکر می کردم به مامانی خودت گفتی.


شرایط روحیمون باعث نگفتن بود ... بعدشم خیلی سخت بود برام... اما بالاخره گفتیم با تمام سختیش !!!
مامان تربچه
4 آبان 90 7:34
هورااااااااااا
حالا همهههههههه خوشحالن
با اون لپ تاپ خوشکلت یک سر هم به ما بزن


حتمااااااااااااااا