یادداشت 91 مامانی و نی نی گولو
شکوفه ی بهار نارنجم
بالاخره گفتم !!
وای که چقدر کار سختی بود ....
از دیروز با خودم فکر میکردم که برای مامانه بابایی زنگ بزنم و بهشون بگم که خدا یه فرشته ی کوچولو بهمون هدیه داده ... اما نمیدونستم باید از کجا شروع کنم و چی بگم ... عصری که بابایی اومد بهش گفتم که فکرم چیه .. اونم گفت فکر خوبیه ولی خودت باید انجامش بدی و من روم نمیشه !!
امروز صح بعد از خوردن صبحانه تصمیم گرفتیم بریم بازار یه دوری بزنیم ... قبل از رفتن گوشی رو برداشتم و برای مامانه بابایی زنگ زدم
بابا بزرگ گوشی رو برداشت و بعد از سلام و احوالپرسی گوشی رو داد به مامان بزرگ ... صدای قلبم رو واضحتر از هر صدایی میشنیدم ... و بدجور صدام میلرزید !! بعد از احوالپرسی و اینا گفتم کوچولومون هم سلام میرسونه و اونوقت میتونستم خوشحالی رو توی صدای مامان بزرگ بشنوم ... برامون آرزوی سلامتی کرد و کلی سفارش که مراقب خودمون باشیم ... بعدشم گوشی رو دادم به بابای مهربون تا با مامان بزرگ حرف بزنه ... قیافه ی بابایی دیدنی بود .... از خجالت قرمز شده بود !! و بدتر از من صداش میلرزید !!!
خواستیم از خونه بیایم بیرون که بابایی گفت حالا بریم یه سر به مامانت بزنیم و خوشحالش کنیم ... منم که از خدا خواسته ... توی راه هم برنامه ریختیم که سر صحبت رو از کجا باز کنیم !!
مامان بزرگ روزه بود ... بعد از کمی نشستن بهش گفتم که برای ناهار نمیمونیم و میخوایم بریم بازار تا برای لپتاپمون کیف بخریم ... مامان بزرگ هم گفت مگه سیستمتون رو جمع کردین ؟ منم گفتم نه .. ولی برای سیسمونی چیدن مجبورم که جمعش کنم !!
چشمای مامان بزرگ از خوشحالی برق زد و گفت مگه خبریه ؟؟ گفتم که قراره سه نفره بشیم ...
خیلی خیلی خوشحال شد وجای بابابزرگ رو خالی کرد ...بعدشم کلی سفارش به من و کلی سفارش مخصوص به بابای مهربون کرد !!!
تا ساعت 11:30 اونجا بودیم و بعدش با بابایی رفتیم بازار
انگار که یه بار سنگین از روی دوشم برداشته شد !!
رفتیم بازار ... اول رفتیم کیف فروشی و یه کیف خوشگل برای لپتاپ خریدیم ... و یه کیف دستی خوشگلتر برای مامانی !!
بعدشم رفتیم یه تلفن بیسیم خریدیم که مامانی مجبور نباشه وقتایی که بابایی سرکاره از جاش بلندشه و تلفن رو جواب بده !!!!
بعدشم رفتیم چند تا سیسمونی فروشی رو دیدیم و کلی برای لباسا و وسایل کوچولوش ذوق کردیم ...
بعدشم رفتیم همونجای همیشگی که توی دوران نامزدی میرفتیم و یه کباب و ریحون عااااالی خوردیم !! و کلی خاطره مرور کردیم ....
روز خوبی بود ... همینقدر که دله دو تا مامان بزرگ رو شاد کردیم برامون کافیه
حالا از وقتی اومدیم خونه هی داری انگشتت رو میکنی یه جاهای ناجور و هی مامانی رو قلقلک میدی !! فکر کنم از بیرون رفتن خیلی خوشت نمیاد !! مامان جان هنوز هیچی نشده تنبل شدی !!
مطمئنم که چیزی نیست و زودی حالمون خوب میشه ...
حالا بریم یه کم استراحت کنیم ... تا ببینیم خدا چی میخواد
دوستت دارم عزیزم