یادداشت 92 مامانی و نی نی گولو
شکوفه ی بهارم
بابایی رفته شمال !! من و شما هم اومدیم خونه مامان بزرگ ... البته به اصرار بابابی ...
یه کار اداری پیش اومد بابایی مجبور شد ظهر دوشنبه بره شمال ... البته قبلش برامون کلی کرفس و لوبیا سبز گرفته بود تا در نبودش حوصلمون سر نره !! با هم اومدیم خونه مامان بزرگ و بعد از یه خدافظی غمناک بابایی راهی شد ... و من موندم و یه عالمه غصه !! که باید چند روز از عشقم دور باشم ...
همراه مامان بزرگ و خاله جونت نشستیم و سبزیها و لوبیاها رو پاک کردیم ... دستشون درد نکنه ... کلی کارم سبک شد ... بقیه کاراشم خاله جون انجام داد (شستن و پختن و اینا )
در این چند ساعت بابایی چند باری زنگ زد و خبرمون رو گرفت و اصلا نذاشت که دلتنگش بشیم ... عصری هم با خاله نشستیم و توی نت دنبال چندتا مدل خوشگل برای کلاه نی نی گولو گشتیم !!
مامانی میخواد برات کلاه ببافه !!! فکر کن !!! مامانی که تا حالا ازین هنرا به خرج نداده میخواد برای عشق دومش کلاه ببافه ... چی از کار دربیاد خدا میدونه
بعدشم که شوهر خاله اومد و وقتی فهمید که من دارم مامان میشم کلی سربه سرمون گذاشت ....
مامانی موقع خواب خیلی اذیت شد ... چون جام عوض شده بود و زیردلم و اون جای ناجور درد میکرد !! و تا اذان صبح فقط این پهلو اون پهلو شدم و نخوابیدم ...
بعد از نماز کلا بیهوش شدم !!
ساعت ١٠ بیدار شدم ... بابایی زنگ زد و حالمون رو پرسید ... درگیر کارای بانک بود ... اگه کارش تموم بشه امشب برمیگرده ...
بعد از صبحانه با خاله و مامان بزرگ رفتیم بازار ...تا مامانم برای خودش مانتو بگیره ... منم بردمشون تو راسته سیسمونی و کلی گردوندمشون تو بازار و هی برای لباس خوشگلا ذووووق کردم ...
آخر سر هم با چند تا کلاف کاموای خوشرنگ و یه لباس سرهمی نااااااااااز برگشتیم خونه
هنوز ناهار نخوردیم ... بعد از ناهار بافتنی هات رو سر میندازم انشالله ...
عکس لباستم هر وقت رفتیم خونه و ازش عکس گرفتم برات میذارم ...
فعلا باید یه کم بدرازم ... چون بازم درد دارم
عاشقتم .... عزیز دلم