شکوفه ی بهار نارنج ... بهدادشکوفه ی بهار نارنج ... بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 12 روز سن داره

خاطرات من و باباش...!

یادداشت 93 مامانی و نی نی گولو

1390/8/5 14:37
نویسنده : نانا
275 بازدید
اشتراک گذاری

شکوفه ی بهار مامان

خوبی فرشته کوچولوی من ... من که حالم خوبه ... چون بابایی برگشته !!

سه شنبه بعدازظهر خاله جون جوراباتو سرانداخت و داد دست مامانی ... منم در همه حال مشغول بافتن شدم ... نشسته .. ایستاده ... درازکش !! مامان بزرگ خیلی حرص میخورد و هی میگفت حالا بذارش کنار کمرت شکست ... اما کو گوش شنوا !! از بس ذوق کرده بودم ... تا شب تموم شد ... خیلی ناااااااز شده ... همه عاشقش شدن ...

شب دایی جونت اومد و با سوالاتش منو کلی خجالت داد ... درباره همه چی سوال کرد ... حتی سن دقیقت !! .. بالاخره یه بابای با تجربست !!

اخر شب بابایی زنگ زد که راه افتاده ... من کلی دلشوره گرفتم ... اون موقع شب .. جاده شمال ... خطرناکه دیگه ... اما اینقدر براش صلوات فرستادم تا دلم اروم گرفت ... از طرفی هم کلی خوشحال شدم که فردا بابایی پیشمونه !

بابایی  ساعت 8 رسید خونه مامان یزرگ ... باهم یه صبحونه خوردیم و بعدشم خوابیدیم تا 11 ... من زودتر از بابایی بیدار شدم ... لباستو اوردم و گذاشتمش روی بالش خودم .. کنار بابایی ... و منتظر نشستم تا بابایی بیدار بشه و عکس العملش رو ببینم !! بابایی بیدار شد و لباستو دید ... خیلی خوشش اومد ... بیشتر از همه از کوچولو بودنش خوشش اومد ... و هی میگفت چقدر کوچولوئه !! و بعدش میخندید !!

یه چایی خوردیم و بعدشم بابایی رفت بخاریمونو از انبار مامان بزرگ اینا اورد و مشغول تمییز کاری شد تا عصری ببریم خونه و وصلش کنیم ...

البنه اینو نگفتم که مامان بابایی کلی برامون ویارونه داده بود تا بابایی بیاره ... از لواشک و آلو گرفته تا گردو و پسته و نون محلی!!!

خوشحالن دیگه .... دستشون درد نکنه

بعد از ناهار وسایلمون رو جمع و جور کردیم و اومدیم خونه .. اول از همه بخاری رو وصل کردیم .. چون خونمون مثل یخچال بود ... هوا سرده حسابی ....

بعدش مامانی خونه رو جارو کرد و بابایی هم گردگیری !!!

بعدشم رفتم تا دوش بگیرم ... این حموم برای مامانی خاطره ساز شد ... چون برای اولین بار تهوع بارداری رو امتحان کردم ...!!

داشتم سرمو شامپو میزدم که یهو حالت تهوع گرفتم !!! حالا چشمامم بسته بودم که کف نره ... نمیدونستم چکار کنم ... همینجور هی چیز میشدم و هی چشمم میسوخت ... بابایی نگران شد ... چون نمیتونستم پاشم دره حموم رو باز کنم ... فقط گفتم حالم خوبه

بعد از کلی چیز شدن حالم خوب شد و تونستم به ادامه حمام بپردازم !!! وقتی هم اومدم بیرون زیر دلم درد گرفته بود ... اینقدر که بهم فشار اومده بود !!

خداروشکر که تا حالا ازین ویارا نداشتم !!

بعد از شام کلاهت رو سرانداختم و شروع کردم به بافتن ... و تا 11 شب تموم شد !!! خودمم باورم نمیشد که با این سرعت کلاه بافتم .. البته ساده بود ... خیلی خوشم اومد از کلاه و کفشت ... 

امروز حالمون خوبه ... از صبح کار خاصی نداشتیم ... البته کلی حرف داشتیم با بابایی ... یعنی من هی سوال میکردم که ذوقه مامان و بابای بابایی ... و همینجور عمه جونات چه مدلی بوده ... بابایی هم با تمام جزئیات برام تعریف میکرد ... خیلی خوشحال بودن ... مخصوصا عمه جون فریده ... و همشون به بابایی سفارش کردن که کلی مراقبم باشه !!

همین دیگه ...

بووووووووووووووس برای فرشته کوچولو

مبارکه عزیزم

مبارکه عزیزم

مبارکه عزیزم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (10)

مامان تربچه
5 آبان 90 15:43
واااااااااااااااااااااااای قربون اون قد و بالای ریزه میزه ی میلیمتری برررررررررررررم
نارینه جون خیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــلی هنرمندی
انشاالله به تندرستی تنش کنی



ممنونم خاله جون ... برای تربچه جونم میبافم
آوين
5 آبان 90 16:39
آخ آخ من فداي اون كفش و كلاه كوچولوت برم كه قرار پاهاي توپولوي تو برن توش...عزيز دلم
مامان گلي دستت درد نكنه خسته نباشي


خدا نکنه خاله جونم
قابل نداره ها !!
مامان پارسا جون
6 آبان 90 12:25
وای خدا چقدر خوشگله این کفش و کلاه آفرین به این مامان با سلیقه


قابل نداره خاله جووووووون
سارینا
6 آبان 90 17:07
ای جان قربونش برم من؛چه مامان خوبی دستت درد نکنه خیلی خوشگلن؛


ممنونم خاله
مامان رها
7 آبان 90 11:32
سلام عزیزم خیلی خوشحالم که هر دو خوبید من همیشه میام و بهتون سر میزنم و خاطراتتون رو می خونم منتظر بودم که ببینم کی به مامانتون میگید خوشحال شدم که خبر خوش رو بهشون دادید و خوشحالشون کردین راستی عزیزم خیلی با سلیقه ای خوش به حال نی نی گو لو با این مامان با ذوق و هنر مند


سلام دوست جونم ... ممنونم که بهمون سر میزنید ...
چشماتون قشنگ میبینه ... اصلا قابل شمارو نداره
فریبا
7 آبان 90 13:12
خوش به حالش با این مامان هنرمندش... از روزهای انتظارت تا میتونی لذت ببر....


ممنونم دوست عزیزم ... از تک تک لحظاتش لذت میبریم
مامان آريا
7 آبان 90 14:57
اول از همه چشمت از اومدن بابايي روشن
دوم عزيزم اميدوارم ديگه ويار بد نياد سراغت
سوم و اصلي تر از همه خاله قربونت برم من با اين لباس خوشمل و جوراباو كلاه ناناست جيگرتو كي مياي به دنيا تا ماماني اينارو تنت كنه و باهاشون براي ما عكس بندازه
آفرين به مامان هنرمند كارت عالي بود


ممنونم ...
انشالله !!
خدا نکنه عزیزم ... برای دیدن لباسا توی تن نینی ناز باید یکسالی منتظر باشید ...!!
آسیه
7 آبان 90 23:25
وای خدا چقد نازه.مبارکش باشه....انشاالله به شادی تنش کنی عزیزمممممممممم

میگم چه جوری بافتی به منم یاد میدی؟
من بلد نیستم


ممنونم خاله جون ...
بافتش خیلی راحته ... حتما برات میگم تا شما هم برای نینی جونمون ببافی
آیرین
8 آبان 90 11:08
سلام عزیزم .
چشمتون روشن ...

واییییییییییییی چقدر این کلاه و جورابا ناااااااااااااااازن . دست مامان بهارنارنج درد نکنه ......
ایشالله که از همشون به خوبی و خوشی استفاده کنه جیگر خاله .
بوووووووووووووووووووس


سلام خاله جونم .. چشمات قشنگ میبینه ...
بوووووس
مامان مانی جون
8 آبان 90 12:28
خوبه بلد نبودی و اینقد قشنگ بافتی!!!!!!!
مبارکش باشه


سلامت باشید خاله جون ... چشماتون قشنگ میبینه