یادداشت 94 مامانی و نی نی گولو
شکوفه ی بهار نانج مامان
خوبی فرشته ی نازم ؟
از روز جمعه برات بگم ... بابایی رفته بود سرکار و منم دیدم هوا حساااااااااابی ابریه و خونمون دلگیر شده ... اومدم خونه مامان بزرگ و دیدم بعللللللللله !!! همه هستن ... فقط جای من خالی بود انگار !!
خاله جونات داشتن سبزیهای مامان بزرگ رو با دستگاه خرد میکردن ... دختر خاله ها هم داشتن با آناهیتا بازی میکردن و دایی و زندایی جون هم لالا بودن !! مستقیم رفتم بالای سر آناهیتا ...
ماشالله خیلی نااااااز شده ... همینکه صداش کردم شروع کرد به خندیدن و دست و پا زدن تا من بغلش کنم ... و از اونجایی که مامانی نینیهای کوچولو رو بغل نمیکنه همونجوری شروع کردم باهاش حرف زدن ... اونم هی خودشو لوس کرد برام ... بعد از کلی بازی کردن باهاش دیگه گرسنش شده بود و هر چیزی که به لبش نزدیک میشد رو میخواست بخوره ... مامانش بیدار شد و بردش تا شیرش بده ...
کم کم همه سرمون جمع شد و یه صبحانه خوردیم ... ساعت 11 صبح !!
بعد از ظهرم مامان بزرگ و خاله ها مشغول اماده کردن وسایل ترشی و سالاد فصل شدن و من رو هم نمیذاشتن هیچ کاری کنم ... به خاله جونت گفتم حالا که من اینقدر بیکار موندم بیا برام یه کلاه دیگه سر بنداز تا ببافم !!
خاله جون برام کلاه رو سر انداخت منم مشغول بافتن شدم تا غروب که اومدم خونه ... بعد از شام هم دوباره مشغول بافتن شدم و تا اخر شب بدنه کلاه رو بافتم ...
شنبه صبح ... بابایی از دیشب بهم قول داده که اگه فردا هوا بارونی بود منو ببره بیرون !! آخه من عاشق راه رفتن زیر بارونم !! اونم بدونه چتر !!
هوا بارونیه و بابایی هم به قولش عمل کرده ... داریم تو بازار قدم میزنیم ... رفتیم برای مامانی پانچو بافتنی بگیریم ولی رنگاش خوشگل نبود ... فقط برای بابایی کلاه خریدیم و کلی هم خیس شدیم و اومدیم خونه ... البته کلی هم لذت بردیم ... چون لباس گرم تنمون بود و اصلا سردمون نشد
عصر شنبه ... خاله مسیج داده که اگه میتونی بیا پیش مامان بزرگ بمون ... ما هم از خدا خواسته آماده شدیم و رفتیم خونه مامان بزرگ ... خاله جون کلی سبزی برا خودش گرفته و پاک کرده و حالا خسته شده و میخواد بره خونه ... اما قبلش کلاهت رو نشونش دادم و ادامه کار رو ازش یاد گرفتم و دوباره شروع کردم به بافتن ... تا اخر شب تمومش کردم و همراه بابایی و مامان بزرگ کلی ذوق نمودیم ... یه کلاه رو گوشی نااز ... عکسشو تو پست بعدی میذارم ... داشتیم اماده میشدیم تا بخوابیم ... که یهویی امیر و صبورا و بهزاد اومدن ... خیلی کسل بودن ...بهزاد دنبال چند تا عکس برای سرکارش رفته بوده خونشون که بچه ها هم همراهش میرن ... صبورا چندتا از اسباب بازیهاش و امیر چند تا از کتابای قدیمیش رو برداشته تا ببره خونه مامان بزرگش ... صبورا از بغل باباش پایین نمیاد ... معلومه که ناراحته ... همینطور امیر ... و بهزاد ... یه کم سربه سر بچه ها گذاشتم تا روحیشون عوض بشه ... چقدر دله بچه ها کوچیکه ... خدایا شکرت ...
یکشنبه ... بابایی رفته سرکار ... من و مامان بزرگ هم بعد از خوردن صبحانه مشغول خرد کردن سبزیهای خاله شدیم ... نصف کارارو انجام دادیم که خاله اومد و کلی منو دعوا کرد که چرا با این حال نشستی پای دستگاه ... به ناچار بلند شدم ... کار سبزیها که تموم شد مشغول کارای ترشی شدن ... منم فقط نگاشون میکردم !!!
امروز مامانت خیلی کم حوصله بود ... نمیدونه چرا ... روی مبل دراز کشیده بود و بارون رو تماشا میکرد ... شابد بازم دلش تنگ شده بود ... عکس بابابزرگ روبروم بود و تک تک لحظه هایی که ازش یادمه داره از مغزم میگذره ... همونجوری خوابم برد ...
بابایی از اداره اومد ... امشبم اینجا میمونیم ... مامان بزرگ که حسابی خسته بود ساعت 10 رفت بخوابه ... بابایی رفت تا دوستش رو ببینه ... منم نشستم تا برای شکوفه ی بهارم بنویسم ... ولی نوشتنم نمیومد !! تا الان که دیگه فردا شده !!!
بابایی خوابه ... منم خوابم نمیاد ... دلم میخواد بشینم به صدای بارون گوش بدم ... شاید آرامش بگیرم ...
ولی تو بخواب کوچولوی من ...
میبوسمت
پ . ن : امروز سومین روز از ماه ذیحجه است ... من متولد این ماهم ... پارسال خدا خواست و تونستم ١٠ روز اول این ماه رو روزه دار باشم و امسال بخاطر مهمون کوچولوم نیمتونم ... از همه ی دوستای گلم که سعادت روزه داری تو این روزای قشنگ رو دارن التماس دعا دارم ...