شکوفه ی بهار نارنج ... بهدادشکوفه ی بهار نارنج ... بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 1 روز سن داره

خاطرات من و باباش...!

یادداشت 95 مامانی و نی نی گولو

1390/8/10 14:27
نویسنده : نانا
257 بازدید
اشتراک گذاری

شکوفه ی مامان

عزیزدلم ... خوبی ؟

مدتیه وقتی میام برات پست بذارم همه چیز ار ذهنم میره !! بعدش که پست رو برات ارسال میکنم تازه یادم میافته که فلان مطلب رو برات نگفتم ... با خودم میگم باشه دفعه بعد اولین چیزی که مینویسم همینه .. ولی بازم یادم میره !!

امروز فقط اومدم تا چند تا مطلب فراموش شده رو برات بگم ...

1.مامانی یادته که بهت گفتم زنداییم چند وقتی توی کما بوده ... الحمدلله الان بهوش اومده ... یعنی حدود 2 هفته ای میشه ... اما ... خیلی از کارها رو نمیتونه انجام بده ... یا بهتر بگم ...  جز پلک زدن و صداهای محدودی از گلوش میاد کار دیگه ای نمیتونه انجام بده ... منتقلش کردن به خونه ... همراه با تجهیزات پزشکی ... نمیدونم این خوبه یا بد .... تا همینجاشم خداروشکر ... چیزی غیر از حکمت خدا توش نیست ...

امیدوارم که حالش روز بروز بهتر بشه ...

2.مامانی یادته که گفتم برادرزاده محمد آقا هم از کوه افتاده بود و چند وقتی توی کما بود ... 20 روز یش تونستن به تهران انتقالش بدن ... بهوش اومده ... اما ... چشماش یه کم مشکل داره ... ولی کلا رو به بهبوده ... هنوزم بیمارستانه ... تونستن بیهوشش کنن و شکستگی استخوان رانش رو جراحی کنن ... و این یعین بهبودی نسبی ... خدا کمکش کنه ... به جوونیش رحم کنه ... البته نا همینجاشم جای شکرداره ...  با وضعیتی که داشت و حرفایی که دکترا میزدن بهوش اومدنش معجزه بود ...

براش آرزوی سلامتی دارم

این دوتا مطلب جامونده از  هفته های قبل ...

و اما دیروز

هنوز خونه مامان بزرگ بودیم ... بابایی یه سر رفت بانک ... بعدشم یه سری از خریدای مامان بزرگ رو انجام داد ... هوا همچنان سرررررررررررد اما بدونه بارونه ... و من دلم میخواد بخوابم !!

مامان بزرگ مشغول تدارک ناهار شد ... بابایی روزنامه میخوند و من هم دراز کشیدم تا بخوابم ...

ساعت 2 بیدار شدم ... ناهار خوردیم و همراه بابایی اومدیم خونه ...

انگار که یک ماهه خونه نبودم ...!! بخاری خاموش بود و  خونه مثل یخچال شده !!

با لباس نشستم تا خونه گرم بشه ... هنوزم خوابم میاد !!! چرا ؟؟؟؟؟؟؟؟

بابایی میگه من شام میپزم تو برو بخواب و من هم از خدا خواسته میرم میخوابم !!!

خلاصه که دیروز مامانی فقط خواب بود ... و امروز صبح هم به زور بیدار شد

یه کم کارای عقب افتاده انجام دادم ... یه کم جمع و جور داشتم که انجام دادم ... البته فقط همونایی که جلوی چشام بودن و خونه رو بهم ریخته بودن !!

بعدشم اومدم نشستم پای لپ تاپ !!

فعلا همین

بووووووووووووووووس برای فرشته ی کوچولو

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

مامان تربچه
10 آبان 90 15:23
سلام نارینه جونم
انشاالله همیییییییشه خبرهای خوب بنویسی
خدا همه ی مریض ها رو شفا بده
تو هم برو بخواب!!!


امیدوارم این روزای خواب آلود بیاد سراغت
مامان آريا
11 آبان 90 13:07
سلام عزيزم مامانيه خوابالو

اميدوارم خدا هم زن داييتو و هم برادرزاده آقا محمد رو زود زود شفا بده
دست بابايي واقعا" درد نكنه كه اينقدر كمك حالته


سلام مامانی ... هنوزم خوابم میاد !!
ممنونم عزیزم ... با دله پاکت براشون دعا کن
من که همیشه ازش تشکر میکنم ...مرسی
nafasemaman
11 آبان 90 15:30
سلام دوست خوبم همیشه به وبلاگت سر میزنم و خیلی خوشحالم که هم حال روحیت و هم جسمیت خوبه ایشالاه همیشه شادو سلامت باشی


سلام دوست جون ... ممنونم که میای پیشمون ...خداروشکر فعلا همه چیز آرومه ... امیدوارم برای شما هم خوب و خوش بگذره