یادداشت 98 مامانی و نی نی گولو
شکوفه ی بهار نارنج زندگیم
خوبی عزیز دلم ؟؟ هنوزم که داری یواش یواش بازی میکنی تا مامانی پیدات نکنه !! ولی اشکال نداره ... چون فکر کنم دلیلش رو فهمیدم ...
انگاری که شما زودتر از مامانی متوجه سرماخوردگی شدی و زیاد ورجه وورجه نکردی تا انرژیت رو ذخیره کنی ...
آره عزیزم ... دو روزه که مامانی سرماخورده ...
روز شنبه بابایی اداره بود ... ساعت 2 بود که دیدم مامان بزرگ زنگ زد و گفت داره میاد خونمون ... رفته بود شاه عبدالعظیم زیارت... بعدشم اومد خونمون ... هنوز ناهار نخورده بود ... منم نخورده بودم ... زودی بلند شدم بساط سفره رو چیدم و با هم ناهار خوردیم ... بعدشم مامور آمار اومد و مشخصات ما رو ثبت کرد ... البته فقط من و بابایی رو ... هویت شما رو گفت 5 سال دیگه به حساب میارن !!!
خلاصه که کلی با مامان بزرگ حرف زدیم ... از تمام مسیر و از گوشه گوشه ی حرم خاطره داشت ... چون زیاد همراه بابابزرگ خدابیامرز میرفتن زیارت ... همینطور حرف میزدیم و خاطرات رو زنده میکردیم ...
ساعت 5 بود که مامان بزرگ رفت خونه ...
منم خونه رو یه جارو کشیدم و منتظر اومدن بابایی شدم ...
آخر شب هم یه دوش گرفتم و خوابیدم ...
صبح یکشنبه ... با دردگلو بیدار شدم ... نمیتونستم نفس بکشم !!! بابایی رو صدا کردم تا برام آب بیاره ... بعدش با ناله ی فراوان گفتم که گلوم درد میکنه ... سرماخوردگیه یهویی !!!!!!!!!!!!!
امروز قرار بود برم پیش دکترم ... بابایی بعد از ناهار رفت ملاقات یکی از فامیلاشون که توی بیمارستان بستریه ... قرار شد منم با اژانس برم پیش دکترم ... اصلا حال تکون خوردن نداشتم ... آبریزش .. درد گلو .. عطسه .. کلافه شدم دیگه ... گرفتم خوابیدم ... یه وقت بیدار شدم و برای منشی دکتر زنگ زدم که دیگه دیر شده بود ... گفت امروز شلوغه وقت نداریم !!!
منم از خداخواسته سرم رو کردم زیر پتو و خوابیدم ...
بابایی اومد با یه عالمه شلغم !!!!
بعدشم نذاشت من اصلا تکون بخورم ... نمیخواستم دکتر برم ... چون دوست نداشتم دارو بخورم ... میدونم که برات خیلی خوب نیست ... پس سعی کردم با روش سنتی حالم رو بهتر کنم ...!!! خوردن غذای آبپز و بخورهای ساعت به ساعت بابایی تا آخر شب حالم رو جا اورد ... امشب شب عید بود ... مطمئن بودم همه خاله ها و داییها خونه مامان بزرگ هستن ... ولی من نمیتونستم تکون بخورم ... تب داشتم و دائم فس فس میکردم ... ترجیح دادم برای مامان بزرگ زنگ بزنم و عید رو تبریک بگم ... بعد از تبریک عید و اینا مامان بزرگ گفت که امشب میره شمال ... مادر زنعموم فوت کرده بود ... چند سالی بود که بیمار بود و یکجا نشین ... خدا رحمتش کنه ... بازم دلم گرفت که یه مادر ..یه فرشته از روی زمین کم شد ...
آخر شب یه بخووور دیگه گرفتم و خوابیدم ... البته چون بدنم داغ بود و ترسیدم تبم بالا بره یه استامینافون بدون کدئین خوردم ...میدونم که خیلی روت اثر نداره !!
دیشب اصلا خوب نخوابیدم ... مدام گلوم خشک میشد و مجبور بودم آب بخورم ... با هر تکون خوردن من بابایی هم بیدار میشد ... طفلی حسابی بد خواب شد ... حالا خوبه امروز تعطیل بود !!
بیدار که شدم ... بابایی صبحانه رو آماده کرده بود و منتظرمن بود ... چشمام رو باز کردم و طبق عادت هر روز دستم رو روی شکمم گذاشتم و بهت صبح بخیر گفتم ... که یهویی متوجه شدم تمام بدنت رو جمع کردی و دقیقا زیر ناف مامانی نشستی !!! زودی بابایی رو صدا کردم ... دستش رو گذاشت روی شکمم و مدام قربون صدقت میرفت ... برای خودمم خیلی جالب بود ... ازین کارا برای مامانی کرده بودی ولی امروز مدلش فرق داشت ... همه جای شکمم خالی بود جز اونجایی که تو بودی !!! خلاصه که حاله مامانی رو با این کارت جا آوردی .... حساااااااااااابی سر حال شدم ...
ساعت 1 بود ... دایی محمد زنگ زد و گفت میخوان بیان خونمون عید دیدنی !!! با بابایی خونه رو اماده کردیم و منتظر شدیم ... دایی جون و زندایی اومدن .. البته بدون بچه ها ... رفته بودن بهشت زهرا ... بعدشم خونه ی بقیه ی خاله ها و حالا هم اینجا ... یک ساعتی پیشمون موندن و رفتن ... هر چقدر اصرار کردم که ناهار رو با هم بخوریم قبول نکردن و گفتن بچه ها منتظرن ... موقع خداحافظی دایی جون زیرگوشم گفت مراقب خودتون باش ... منم گفتم چشم ... داشتم از خجالت آب میشدم !!!
بعد از رفتن دایی اینا مامانی باز ولو شد ... چون یه دونه شیرینی خورده و گلوش باز درد گرفته ...
عزیز دلم ...
از دیشب بابایی کلی مقاله سرچ کرده که ببینیم مریضی مامانی روی نینی گولو اثری داره یا نه ... و به این نتیجه رسیدیم که نه .. اثری نداره ... خداروشکر ... و این خیاله مامانی رو راحت میکنه .. چون میدونه که نینی نازش ضعیف نمیشه ...
همین دیگه ... مامانی دیگه جون نداره بنویسه ... برم یه بخور دیگه بگیرم و یه کم بخوابم
مراقب خودت باش عشقم ...
پ . ن : امروز عید قربانه .... عیدتون مبارک دوستای گلم
خدایا صدای دله دوستای خوبم رو بشنو و زود زود یه فرشته ی کوچولو بهشون هدیه بده ... الهی آمین
امروز 17 هفته و 3 روزته