یادداشت 100 مامانی و نینی گولو
شکوفه ی بهار نارنجم ...
حالت خوبه عزیزم ... الهی مامانی قربونه اون قلنبه شدنات بره ... نمیدونم چرا وقتی اینجوری یه گوشه شیکم مامانی قلنبه میشه خندم میگیره ... شاید تو ذهنم تصورت میکنم که یه گوشه نشستی و داری برای خودت ماشین بازی یا عروسک باری میکنی ... اونوقت خندم میگیره از ذوق !!
فرشته ی مامان ... دو روزه که داریم غذای آب پز و بی نمک میخوریم ... خیلی هم بد نیست ... فقط منو یاده بابابزرگ خدابیامرز میندازه ... بابابزرگ هم از وقتی که یادم میاد فشارخون داشت و همیشه غذای رژیمی میخورد ...نزدیک به 8 سال !!! خیلی همت میخوادا !!! خدارو شکر من باید چند ماهی این رژیم رو داشته باشم !!
سرماخوردگیم هم کاملا خوب شده ... و از دیروز دوباره تکونای نازت رو حس میکنم ... الهی مامان قربون اون وول خوردنات بره ...
دیروز همراه بابایی رفتیم کوچه برلن ... بابایی اون نزدیکیها کار داشت .. منم که خیلی وقت بودم بیرون نرفته بودم ... باهم رفتیم یه دوری زدیم و البته دست خالی هم برنگشتیم ...
مامانی برای خودش یه پانجو بافتنی گرفت که سلیقه ی بابایی بود ... البته لازم داشتم ... چون پالتوم دکمه هاش بسته نمیشه !!
بابایی هم برای خودش یه ژیله گرفت
برای فرشته ی کوچولومون هم 2 دست لباس راحتی گرفتیم ... که مامانی از دیروز تا حالا داره قربون صدقشون میره ... اخه خیلی کوچولوان ... بقوله بابایی سایزشون میلیمتریه !!!
تو بازار یه مغازه سیسمونی فروشی رو دیدیم که قیمتاش خیلی مناسب بود ... همه چیزم داشت ... آقای فروشنده هم خیلی راهنماییمون کرد ... چند تامدل کالسکه دیدم که خیلی به دلم نشست ... البته بگما ... مامانی خیلی دنبال مارک بازی نیست .... همینقدر که وسایلت کیفیت مناسبی داشته باشه کافیه ...
یه پاساژ بود پر بود از لباس بچه ... کوچیک و بزرگ ... مدلای خیلی نازی داشت .. ولی حیف که اکثرشون تک فروشی نداشتن ... ولی دیدنشون هم میارزید !!! مامانی که از نگاه کردنشون هم لذت برد ...
تا برگردیم خونه ساعت 2 شده بود ... مامانی خیلی گرسنش بود و مثله همیشه حال پخت و پز نداشت!!
بابایی برامون از بیرون غذا گرفت ... البته غذای خونگی ... و مجبور شدیم رژیم رو بشکنیم ...
بعدشم یه چرت خوابیدیم ... چون 3 ساعتی بود که راه رفته بودیم و حسابی خسته بودیم
اما بگم از دیشب ... مامانی مشغوله حرف زدن با دوستاش توی کلوپ بود که یهو احساس کرد حالش بد شد ... حس کردم تمام بدنم داغ شد . ... به بابایی گفتم در اتاق رو باز کنه ... چقدر هول کرد بابایی طفلک ... بلند شدم چندتا لیوان آب خوردم و یه کم توی راهرو راه رفتم ... بابایی هم هی میگفت بپوش بریم دکتر ... البته خودم هم خیلی ترسیده بودما ... تا حالا اینجوری نشده بودم ... یه کم حالم بهتر شد ... اما تا در اتاق رو میبستیم باز همونجوری میشدم ... یه کم پاشویه کردم و بازم چند تا لیوان آب خوردم ... بعد از نیم ساعت حالم جا اومد ...
نمیدونم دلیله این حالتم چی بود ... شاید بخاطر بدغذایی بوده ... به هرحال به خیر گذشت ...
تا لحظه ای که بخوابم داشتم به سلامتت فکر میکردم ... ولی نمیدونستم چکار کنم
صبح وقتی بیدار شدم بازم نگرانت بودم ... دیدم که مثل همیشه یه گوشه دلم قلنبه شدی ... دستم رو گذاشتم رو شیکمم و باهات حرف زدم ... و شما هم دوتا تکونه خوشگل مامانی رو مهمون کردی و از دلنگرانی درش آوردی ...
الان خوبیم ... برای بابایی ماکارانی پزیدیم و داریم استراحت میکنیم ... البته برای خودمون مرغ آب پز به همراه سبزیجات گذاشتیم ...
بابایی هم زنگ زد و گفت که حتما عصر میره و برامون دستگاه کنترل فشار خون میگیره !!!
مامانی هم به خودش قول داده که دیگه بدغذایی نکنه ... چون اصلا دلش نمیخواد نینی گولوش اذیت بشه ...
خدا جونم ... خودت مراقب نینی گولوی من و همه ی نینی تودلیها باش ... لطفا"
یه بوس کوچولو برای یه فرشته ی کوچولو
امروز 18 هفته و 2 روزته
پ.ن : بابایی از اداره اومد ... بعد از شام گفت میخوام یه چیزی بهت بگم ولی هول نکن ...گفتم باشه
عزیزم ... یادته که بهت گفتم مامان بزرگ برای ختم مادره زنعموم رفته بود شمال ....روز 4شنبه خاله اینا رفتن شمال تا روز جمعه با مامان بزرگ برگردن ...
بابایی گفت که خاله اینا و مامان بزرگ توی راه تصادف کرده بودند ... بند دله مامانی پاره شد ... خدا روشکر مشکل جدی برای هیچ کدوم پیش نیومده ... فقط شوهر خاله یه کم سرش زخمی شده ... فوری برای خاله زنگ زدم و جویای احوال شدم ... خداروشکر خوب بودن و مشکلی نبود ... ولی ماشینشون کلی خسارت دیده ... چون چپ کرده بودن ... به دست فرمونه شوهر خاله شک ندارم ... 18 سال راننده جاده بوده ... ولی خواست خدا بود و به خیر هم گدشت
امروز با مامان بزرگ هم صحبت کرده بودم ... ولی خوب مطمئنم به خاطر رعایت حاله من بهم چیزی نگفته بوده ... فردا حتما میرم پیشش
بازم خداروشکر .... یه حادثه ی دیگه ار سرمون رفع شد ...
یاده شعری میافتم که همیشه بابابزرگ میخوند :
گر نگهدار من آنست که من میدانم ..... شیشه را در بغل سنگ نگه میدارد
خداروشکر