شکوفه ی بهار نارنج ... بهدادشکوفه ی بهار نارنج ... بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 1 روز سن داره

خاطرات من و باباش...!

یادداشت 100 مامانی و نینی گولو

1390/8/22 16:35
نویسنده : نانا
1,631 بازدید
اشتراک گذاری

شکوفه ی بهار نارنجم ...

حالت خوبه عزیزم ... الهی مامانی قربونه اون قلنبه شدنات بره ... نمیدونم چرا وقتی اینجوری یه گوشه شیکم مامانی قلنبه میشه خندم میگیره ... شاید تو ذهنم تصورت میکنم که یه گوشه نشستی و داری برای خودت ماشین بازی یا عروسک باری میکنی ... اونوقت خندم میگیره از ذوق !!niniweblog.com

فرشته ی مامان ... دو روزه که داریم غذای آب پز و بی نمک میخوریم ... خیلی هم بد نیست ... فقط منو یاده بابابزرگ خدابیامرز میندازه ... بابابزرگ هم از وقتی که یادم میاد فشارخون داشت و همیشه غذای رژیمی میخورد ...نزدیک به 8 سال !!! خیلی همت میخوادا !!! خدارو شکر من باید چند ماهی این رژیم رو داشته باشم !!niniweblog.com

سرماخوردگیم هم کاملا خوب شده ... و از دیروز دوباره تکونای نازت رو حس میکنم ... الهی مامان قربون اون وول خوردنات بره ...niniweblog.com

دیروز همراه بابایی رفتیم کوچه برلن ... بابایی اون نزدیکیها کار داشت .. منم که خیلی وقت بودم بیرون نرفته بودم ... باهم رفتیم یه دوری زدیم و البته دست خالی هم برنگشتیم ...

مامانی برای خودش یه پانجو بافتنی گرفت که سلیقه ی بابایی بود ... البته لازم داشتم ... چون پالتوم دکمه هاش بسته نمیشه !!niniweblog.com

بابایی هم برای خودش یه ژیله گرفت

برای فرشته ی کوچولومون هم 2 دست لباس راحتی گرفتیم ... که مامانی از دیروز تا حالا داره قربون صدقشون میره ... اخه خیلی کوچولوان ... بقوله بابایی سایزشون میلیمتریه !!!niniweblog.com

تو بازار یه مغازه سیسمونی فروشی رو دیدیم که قیمتاش خیلی مناسب بود ... همه چیزم داشت ... آقای فروشنده هم خیلی راهنماییمون کرد ... چند تامدل کالسکه دیدم که خیلی به دلم نشست ... البته بگما ... مامانی خیلی دنبال مارک بازی نیست  .niniweblog.com... همینقدر که وسایلت کیفیت مناسبی داشته باشه کافیه ...

یه پاساژ بود پر بود از لباس بچه ... کوچیک و بزرگ ... مدلای خیلی نازی داشت .. ولی حیف که اکثرشون تک فروشی نداشتن ... ولی دیدنشون هم میارزید !!! مامانی که از نگاه کردنشون هم لذت برد ...niniweblog.com

تا برگردیم خونه ساعت 2 شده بود ... مامانی خیلی گرسنش بود و مثله همیشه حال پخت و پز نداشت!!niniweblog.com

بابایی برامون از بیرون غذا گرفت ... البته غذای خونگی ... و مجبور شدیم رژیم رو بشکنیم ...

بعدشم یه چرت خوابیدیم ... چون 3 ساعتی بود که راه رفته بودیم و حسابی خسته بودیمniniweblog.com

اما بگم از دیشب ... مامانی مشغوله حرف زدن با دوستاش توی کلوپ بود که یهو احساس کرد حالش بد شد ... حس کردم تمام بدنم داغ شد  .niniweblog.com ... به بابایی گفتم در اتاق رو باز کنه ... چقدر هول کرد بابایی طفلک ... بلند شدم چندتا لیوان آب خوردم و یه کم توی راهرو راه رفتم ... بابایی هم هی میگفت بپوش بریم دکتر ... البته خودم هم خیلی ترسیده بودما ... تا حالا اینجوری نشده بودم ... یه کم حالم بهتر شد ... اما تا در اتاق رو میبستیم باز همونجوری میشدم ... یه کم پاشویه کردم و بازم چند تا لیوان آب خوردم ... بعد از نیم ساعت حالم جا اومد ...niniweblog.com

نمیدونم دلیله این حالتم چی بود  niniweblog.com... شاید بخاطر بدغذایی بوده ... به هرحال به خیر گذشت ...

تا لحظه ای که بخوابم داشتم به سلامتت فکر میکردم ... ولی نمیدونستم چکار کنمniniweblog.com

صبح وقتی بیدار شدم بازم نگرانت بودم ... دیدم که مثل همیشه یه گوشه دلم قلنبه شدی ... دستم رو گذاشتم رو شیکمم و باهات حرف زدم ... و شما هم دوتا تکونه خوشگل مامانی رو مهمون کردی و از دلنگرانی درش آوردی ...

niniweblog.com

الان خوبیم ... برای بابایی ماکارانی پزیدیم و داریم استراحت میکنیم ... البته برای خودمون مرغ آب پز به همراه سبزیجات گذاشتیم ...niniweblog.com

بابایی هم زنگ زد و گفت که حتما عصر میره و برامون دستگاه کنترل فشار خون میگیره !!!niniweblog.com

 مامانی هم به خودش قول داده که دیگه بدغذایی نکنه ... چون اصلا دلش نمیخواد نینی گولوش اذیت بشه ...niniweblog.com 

خدا جونم ... خودت مراقب نینی گولوی من و همه ی نینی تودلیها باش ... لطفا"niniweblog.com

 

یه بوس کوچولو برای یه فرشته ی کوچولو

 لباس راحتیهای نینی گولو

niniweblog.comniniweblog.com

امروز 18 هفته و 2 روزته

پ.ن : بابایی از اداره اومد ... بعد از شام گفت میخوام یه چیزی بهت بگم ولی هول نکن ...گفتم باشه

عزیزم ... یادته که بهت گفتم مامان بزرگ برای ختم مادره زنعموم رفته بود شمال ....روز 4شنبه خاله اینا رفتن شمال تا روز جمعه با مامان بزرگ برگردن ...

بابایی گفت که خاله اینا و مامان بزرگ توی راه تصادف کرده بودند ... بند دله مامانی پاره شد ... خدا روشکر مشکل جدی برای هیچ کدوم پیش نیومده ... فقط شوهر خاله یه کم سرش زخمی شده ... فوری برای خاله زنگ زدم و جویای احوال شدم ... خداروشکر خوب بودن و مشکلی نبود ... ولی ماشینشون کلی خسارت دیده ... چون چپ کرده بودن ... به دست فرمونه شوهر خاله شک ندارم ... 18 سال راننده جاده بوده ... ولی خواست خدا بود و به خیر هم گدشت

امروز با مامان بزرگ هم صحبت کرده بودم ... ولی خوب مطمئنم به خاطر رعایت حاله من بهم چیزی نگفته بوده ... فردا حتما میرم پیشش

بازم خداروشکر .... یه حادثه ی دیگه ار سرمون رفع شد ...

یاده شعری میافتم که همیشه بابابزرگ میخوند :

گر نگهدار من آنست که من میدانم ..... شیشه را در بغل سنگ نگه میدارد

خداروشکر

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (9)

سارا
22 آبان 90 19:40
نارینه حونم ان شاءالله که فشار خونت کنترل میشه و اون یه بار همینجوری، اتفاقی بالا بوده. ولی خواهشا مراقب خودت و شکوفه نازمون باش


انشالله که همینطور بشه ... چشم خاله جون ... مراقبم
مامان آريا
23 آبان 90 14:44
عزيزم خوشحالم كه همه چيزتون خوبه و هر دوتون در سلامت به سر مي برين
آخ قربون اون لباساي ميليمتريت برم من
خدارو شكر كه توي حادثه خسارت جاني نداشتين حتما" يه صدقه بدين


ممنونم آبجی جون ... مامان دیروز آش خیر پخته بود ... انشالله یه قربونی هم میکنیم ..
مامان آريا
23 آبان 90 14:44
علي در عرش بالا بي نظير است
علي بر عالم و آدم امير است
به عشق نام مولايم نوشتم
چه عيدي بهتر از عيد غدير است؟
عيدتون مبارك


ممنونم
مامان پارسا جون
23 آبان 90 21:02
تمام لذت عمرم در اين است / كه مولايم اميرالمومنين است
عید بر نارینه جونه گل و کوچولوش مبارک


ممنونم عزیزم
مامان مانی جون
23 آبان 90 23:21



سپاسگذارم
آوين
24 آبان 90 12:14
سلام دوست خوبم عيدت مبارك


سلام عزیزم ... ممنونم
زهرا
24 آبان 90 15:30
سلام نارینه جان. چند روزی میشه که شروع به خوندن مطالبتون کردم. از اول... برای اتفاقی که برای خواهر و پدرتون افتاد متأثر شدم و از مادر شدنتون خوشحال!

امیدوارم به سلامتی شکوفه ی بهار نارنجتون به دنیا بیاد و با عطر وجودش شما و همسرتون رو از زندگی سرمست کنه!


سلام دوستم ... ممنونم که مطالبم رو خوندید ... انشالله توی زندگیت غم نبینی ...
انشالله شما هم به همه ی خواسته هاتون برسید...
مامان مانی جون
24 آبان 90 17:39
ممنون بابت توصیه ات اما مانی جونمو چه کار کنم ؟
اصلا دوست ندارم جایی بذارمش و برم دکتر


من حاضرم نگهش دارم ... تا شما سلامت نباشی که نمیتونی مادری کنی عزیزم
مامان تربچه
26 آبان 90 9:01
واااااااااای چه لباس ناااااااازی
ایشالا زودی دنیا بیاد بپوشتش
واسه تصادف هم خدا رو شکر که به خیر گذشت



چشمات قشنگ میبینه ... ایشالله
ممنونم .. واقعا خداروشکر