یادداشت 101 مامانی و نینی گولو
شکوفه ی بهارم
خوبی فرشته ی کوچوووولو ؟
مامانی هم خوبه ... بابایی مهربون هم خوبه ...
دوشنبه رفتیم خونه مامان بزرگ .. من و بابایی ... اتفاقا خاله جون هم اونجا بود ... تمام وقتمون به حرف زدن درباره تصادفشون گذشت ... واقعا خدا بهشون رحم کرده ...مامان بزرگ که فقط از خاله معصوم خدابیامرز یاد میکرد که تو اون لحظه های تصادف چی کشیده ... البته تصادف خاله جون خیلی بدتر بوده ولی خواست خدا بوده ... اینم خواست و اراده خدا بوده که به خیر گذشته ...
تا عصری اونجا بودیم بعدش اومدیم خونمون
سه شنیه ... روز عید غدیر ... بابایی ادارست و من تنهام ... مامان بزرگ زتگ زد تا همراه خاله ها و دایی جون بریم سرخاک ... سرظهر بود که رفتیم ... خیلی شلوغ نبود ... توراه پر از ایستگاه صلواتی بود ... ما هم یه شربت آبلیمو و شیرینی نوش جان کردیم ... حدود دوساعتی سرخاک بودیم ... بعد من رفتم خونه مامان بزرگ ... غروب هم اومدم خونه
امشب همه ی خاله ها و داییها خونه مامان بزرگ بودن ولی چون بابایی مهربون حوصله نداشت ما نرفتیم !!! (کشته منو با این حوصلش )
ساعت حدودای 8 بود که مامان بزرگ زنگ زد و گفت برای عرض تسلیت میخوان برن پیش زنعموم... منم گفتم که میام ... ولی بابایی مهربون بازم حوصله نداشت !!! ( نمیدونم این حوصلش رو کجا جا گذاشته بود !!) دایی اومد دنبالم و با هم رفتیم خونه عمو بزرگم ... و بعدشم دوباره منو رسوند خونه ...
امروز صبح ... بابایی مهربون حوصله داشتند و رفتند برامون نوبت سونوگرافی گرفتند !!!
الانم ناهار خوردیم و بابایی در حاله استراحت هستند ... هوا هم ابری !!!!!!!!!!!!! منم حوصلم شدیدا" سر رفته ... فکر کنم رفته همونجایی که حوصله ی بابایی میره !!!!!!
نوبت سونوگرافیمون روز یکشنبه است ...
مامان جون ... خواهش میکنم که اینبار بذار ببینیم اونی رو که باید ببینیم !!!!!!!!!! دیگه دلم آب شد واست
بوووووووووووووس برای فرشته ی نازم
امروز 18 هفته و 5 روزته