یادداشت 102 مامانی و نینی گولو
شکوفه ی بهارم
من و بابایی اومدیم پیش مامان بزرگ ...
ساعت 1 بامداد ... داره بارون میاد ... اونم از نوع شدیدش ... و منو میبره به خاطرات دوران تجرد ...
عاشق این بارونا بودم ... برام مهم نبود تو بهار یا پاییز ... بارون که میومد باید میرفتم رو بالکن مینشستم و رعد و برق ها رو میدیدم !!! اینم از علایق مامانیه !!
همیشه هم بابت این مسئله بابابزرگ بهم تذکر میداد ... که خطر رعد و برق بیشتر از زیباییشه ... ولی کو گوش شنوا ...
امشب هم به محض اینکه بارون شروع شد دویدم تو حیاط ... بابایی هم باهام اومد .... دوتایی نشستیم و بارون رو تماشا کردیم ... کلی هم خیس شدیم ...
چند روزیه میخوام برات یه چیزی بگم ولی دودلم ... نمیدونم بگم ... نگم ... خاطرات خوبی نیست ... ولی یه بخشی از زندگیمون بوده ... و مطمئنم دیگه یاداوریشون نمیکنم ... چون الان تو رو دارم ...
سال گذشته تو همچین روزایی بود که فهمیدم باردارم ... چه حس خوبی بود ... البته از روز اول که اقدام کردیم مطمئن بودم که تو دلم یه خبراییه .... دقیقا 19 آبان بود ... اولین بی بی چک مثبت که هنوزم نگهش داشتم ... روز آزمایش رو که نگوووووو ... داشتم بال در میاوردم ... ولی اولین بار بود و منم بی تجربه ... با اینکه علائم بدی رو میدیدم ولی بازم استراحت نمیکردم ... اصلا نمیدونستم نیاز به استراحت دارم !!
تا همینجاشو برات میگم ... چون گفتن بقیش به نظرم ناشکریه ... چون خدا فرشته ی کوچولوم رو زودی بهم برگردوند ... یه فرشته که امید مامانش تو روزای ناامیدی بود ... خدایا شکرت ...
فقط میخوام با یادآوری اون روزا برای خودم و مرور اتفاقاتی که توی چند ماه پیش برام افتاد به خودم تلنگر بزنم ... که خدا حواسش به همه چیز ما هست .... این ماییم که بیشتر وقتا یادمون میره که خدایی مهربانتر از مادر هست ... که هیچ دادن و ندادنش بی حکمت نیست ...
خدایا شکرت ...
دوستت دارم فرشته ی نازم
امروز 18 هفته و 6 روزته