شکوفه ی بهار نارنج ... بهدادشکوفه ی بهار نارنج ... بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 1 روز سن داره

خاطرات من و باباش...!

یادداشت 103 مامانی و نینی گولو

1390/8/28 22:14
نویسنده : نانا
596 بازدید
اشتراک گذاری

شکوفه ی بهاری مامان

پنجشنبه ... دیشب خیلی بد خوابیدم ... نمیدونم گرمم بود یا چی ؟ niniweblog.comدر عوض صبح تا ساعت 10 خوابیدم ... بابایی رفته بود اداره و من اصلا بیدار نشده بودم ... تا عصر بیکار بودیم ... خاله جونات هم نیومدن ... عصری دایی جون اینا اومدن ... و حال و هوای ما هم عوض شد ...niniweblog.com

امروز با بابایی که حرف میزدم تصمیم گرفتیم شب با مامان بزرگ بریم خونه دایی رضا (پیش آناهیتا ) ولی حالا که دایی محمد اومد نمیدونم بتونیم بریم یانه ... دایی محمد میخواست زنگ بزنه تا دایی رضا آناهیتا رو بیاره خونه مامان بزرگ که من بهش گفتم قراره ما امشب بریم خونه دایی رضا ... دایی محمد گفت ما هم میاییم !! و اینجوری قرار شد که دسته جمعی بریم پیش اناهیتا ...niniweblog.com

شام خوردیم و حدود ساعت 9 بود که داشتیم حاضر میشدیم تا بریم ... برامون مهمون اومد ... داداشه مامان بزرگ و خانومش ...مامان بزرگ گفت من میمونم شما برید ... ما هم عذرخواهی کردیم و رفتیم ...

مامان بزرگ هم خیلی دوست داشت بیاد ... از خونه موندن خسته شده بود ...

وااااااااااااای که چقدر ناز و بانمک شده بود این دختر ... فقط در حاله شیطونی و حرف زدن بود ... همش شیرین کاری میکرد و دله منو ضعف میاورد ... ولی حیف که دایی جون نمیذاشت بغلش کنم !!! میگفت سنگینه برات !!!niniweblog.com

وقتی باباییش رو نگاه میکرد و آقوم آقوم میگفت دله دایی ضعف میرفت ... بیشتر از همه ما دایی محمد داشت با اناهیتا بازی میکرد ....!! برامون خیلی جالب بود !! چون دایی محمد تو رفتار عادیش هم رسمیه و اینجور سرو کله زدنش با یه بچه برای هممون دیدنی بود !!! خوب حق هم داره ... اولین باره که عمو شده !!niniweblog.com

خلاصه که تا ساعت 12 اونجا بودیم ... بعدش هم اومدیم خونه مامان بزرگ ... دایی اینا موندن و من و بابایی اومدیم خونه ... اونم پیاده و زیر بارونniniweblog.com

یه کم لباس داشتم ریختمشون لباسشویی ... ساعت 1:30 شب!!!  niniweblog.comو بعدش که ماشین شروع به شستشو کرد تازه یادم اومد که امشب همسایه جدیدمون که طبقه پایین ما هستن (عروس و دامادی که امشب عروسیش بود ) ممکنه خواب بوده باشن !!! niniweblog.comولی کاری از دستم بر نمیومد !!

جمعه .... مامانی مدام به بابایی مهربون میگه حوصلم سررفته ... ولی بابایی مهربون فقط میگه امروز رو استراحت کن !!!! و من تا شب فقط استراحت کردم !!!!!niniweblog.com

شنبه ... بابایی ادارست ... مامانی دلش نمیخواد بیدار بشه ... سرش درد میکنه .... هوا هم که ابری !! به زور از جام پاشدم ... یه صبحوونه کوچولو خوردیم و داریم وبگردی میکنیم ... هنوزم سرم درد دارهniniweblog.com

خدا کنه امروز زود بگذره .. . و زود فردا بشه  ... دلم برای دیدنت یه ریزه شدهniniweblog.com

دوستت دارم کوجولوی مامان

 

niniweblog.comniniweblog.comniniweblog.com

امروز 19 هفته و 1 روزته ...(134 روز)

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (5)

مامان تربچه
28 آبان 90 16:03
ما هم منتظر فرداییم
مامان مانی جون
28 آبان 90 17:21
الهی که شکوفه ی کوچولوت سلامت به دنیا بیاد تا همه واسه نی نی بازی جمع شن خونهء شما


انشالله ... ولی مهمونداری با نی نی خیلی سخته
زهرا
29 آبان 90 6:42
بازم سلام
امروز فردای دیروزه ها
امیدوارم پست بعدی پر باشه از خبرهای خووووب.


سلام دوستم ...
واقعا گاهی وقتا یادم میره که انتظار این روزها رو میکشیدم ..
مامان آريا
29 آبان 90 11:12
عزيزم ماهم دلمون براي ديدن اين شكوفه بهار نارنجت لك زده دوست داريم زودتر اين ماهات تموم بشه و ني ني خوشملت صحيح و سلامت پا به دنيا بزاره


ممنون خاله جون که مامانی رو همراهی میکنی ...
بووووس
مامان نی نی
29 آبان 90 14:34
بی صبرانه منتظر جواب سونو هستم..دخمل یا پسمل؟


توی پست بعدی میگم !!