یادداشت 103 مامانی و نینی گولو
شکوفه ی بهاری مامان
پنجشنبه ... دیشب خیلی بد خوابیدم ... نمیدونم گرمم بود یا چی ؟ در عوض صبح تا ساعت 10 خوابیدم ... بابایی رفته بود اداره و من اصلا بیدار نشده بودم ... تا عصر بیکار بودیم ... خاله جونات هم نیومدن ... عصری دایی جون اینا اومدن ... و حال و هوای ما هم عوض شد ...
امروز با بابایی که حرف میزدم تصمیم گرفتیم شب با مامان بزرگ بریم خونه دایی رضا (پیش آناهیتا ) ولی حالا که دایی محمد اومد نمیدونم بتونیم بریم یانه ... دایی محمد میخواست زنگ بزنه تا دایی رضا آناهیتا رو بیاره خونه مامان بزرگ که من بهش گفتم قراره ما امشب بریم خونه دایی رضا ... دایی محمد گفت ما هم میاییم !! و اینجوری قرار شد که دسته جمعی بریم پیش اناهیتا ...
شام خوردیم و حدود ساعت 9 بود که داشتیم حاضر میشدیم تا بریم ... برامون مهمون اومد ... داداشه مامان بزرگ و خانومش ...مامان بزرگ گفت من میمونم شما برید ... ما هم عذرخواهی کردیم و رفتیم ...
مامان بزرگ هم خیلی دوست داشت بیاد ... از خونه موندن خسته شده بود ...
وااااااااااااای که چقدر ناز و بانمک شده بود این دختر ... فقط در حاله شیطونی و حرف زدن بود ... همش شیرین کاری میکرد و دله منو ضعف میاورد ... ولی حیف که دایی جون نمیذاشت بغلش کنم !!! میگفت سنگینه برات !!!
وقتی باباییش رو نگاه میکرد و آقوم آقوم میگفت دله دایی ضعف میرفت ... بیشتر از همه ما دایی محمد داشت با اناهیتا بازی میکرد ....!! برامون خیلی جالب بود !! چون دایی محمد تو رفتار عادیش هم رسمیه و اینجور سرو کله زدنش با یه بچه برای هممون دیدنی بود !!! خوب حق هم داره ... اولین باره که عمو شده !!
خلاصه که تا ساعت 12 اونجا بودیم ... بعدش هم اومدیم خونه مامان بزرگ ... دایی اینا موندن و من و بابایی اومدیم خونه ... اونم پیاده و زیر بارون
یه کم لباس داشتم ریختمشون لباسشویی ... ساعت 1:30 شب!!! و بعدش که ماشین شروع به شستشو کرد تازه یادم اومد که امشب همسایه جدیدمون که طبقه پایین ما هستن (عروس و دامادی که امشب عروسیش بود ) ممکنه خواب بوده باشن !!! ولی کاری از دستم بر نمیومد !!
جمعه .... مامانی مدام به بابایی مهربون میگه حوصلم سررفته ... ولی بابایی مهربون فقط میگه امروز رو استراحت کن !!!! و من تا شب فقط استراحت کردم !!!!!
شنبه ... بابایی ادارست ... مامانی دلش نمیخواد بیدار بشه ... سرش درد میکنه .... هوا هم که ابری !! به زور از جام پاشدم ... یه صبحوونه کوچولو خوردیم و داریم وبگردی میکنیم ... هنوزم سرم درد داره
خدا کنه امروز زود بگذره .. . و زود فردا بشه ... دلم برای دیدنت یه ریزه شده
دوستت دارم کوجولوی مامان
امروز 19 هفته و 1 روزته ...(134 روز)