شکوفه ی بهار نارنج ... بهدادشکوفه ی بهار نارنج ... بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 12 روز سن داره

خاطرات من و باباش...!

یادداشت 105 مامانی و نینی گولو

1390/9/1 0:29
نویسنده : نانا
241 بازدید
اشتراک گذاری

شکوفه ی بهاری مامان

مامانی داره عشق میکنه از وول خوردنات ...niniweblog.com

دیروز از ساعت 6 صبح بیدار بودم !! نه به خواست خودم ... بیدار شدم و دیگه خوابم نبرد ... تا ساعت 8 این پهلو اون پهلو شدم تا بالاخره بابایی بیدار شد ... منم دیگه نخوابیدم ...niniweblog.com

بعد از صبحانه مشغول ناهار پختن شدم ... در حین آشپزی هم یه دستی به سر و گوش آشپزخونه کشیدم ... niniweblog.com

بعد از ناهار خونه رو جارو کشیدم و بعدشم یه دوش جانانه گرفتم ... دیگه انرژیم تموم شد ... ساعت 6 عصر روی مبل ولو شدم و نمیدونم کی خوابم برد ...niniweblog.com

ساعت 7 بیدار شدم ولی انگار خستگیم بیشتر شده بود ... یه چایی خوردیم ... بیکار نشسته بودیم که یهویی زنگ در رو زدن و دیدیم که بعله ... بابابزرگ از شمال اومده !! اونم بیخبر !! با دست پر !!niniweblog.com

از اومدنش خوشحال شدم ولی چون با دست پر اومده بود مجبور بودم تا آخر شب مشغوله جمع و جور کردن وسایل باشم ... niniweblog.com

مامان بزرگ برامون کلی چیز میز فرستاده ... از مربا و ترشی گرفته تا گوشت و ماهی ... و این یعنی کلی کار ... اول از همه سفره شام رو انداختم و بعد از شام به کارام رسیدم .... البته بابایی مهربون هم خیلی کمکم کرد ... niniweblog.comتا ساعت 11 که کارام تموم شد و دیگه نتونستم بشینم و مستقیم رفتم توی رختخواب .... شما هم که تا مامانی یه کم کار میکنه خودتو قلنبه میکنی یه گوشه و هی دله مامانی رو فشار میدی !!niniweblog.com

توی رختخوابم دراز کشیدم و از روی دلم اینقدر نازت کردم که بالاخره راضی شدی از انقباض در بیای !!!niniweblog.com

امروز صبح ساعت 7 بیدار شدیم !!! بابابزرگ بیشتر از این نمیخوابه !!! یه صبحونه مفصل با نون داغ حسابی سرحالمون آورد ... بعدش بابابزرگ رفت حرم  و من مشغول ناهار پزیدن شدم ....

یعد از ناهار هم رفتیم پیش مامان بزرگ .... چند ساعتی نشستیم که بعدش خاله اینا اومدن و مامان بزرگ هم نذاشت ما بیایم خونه ... شام رو همونجا موندیم ... اتفاقا مامان بزرگ یه غذای محلی پزیده بود ... و بخاطر من کم نمکش کرده بود و منم از خوردنش حسابی لذت بردم ....niniweblog.com

البته اینو بگم تو اون فاصله ای که خونه مامان بزرگ بودیم چند بار فشارم رو چک کردم و خداروشکر یه کم پایین اومده بود ... اولین بار 13 بود و بار دوم 12 !!! و من کلی ذوق کردم که تونستم با نخوردن نمک یه کم فشارم رو کنترل کنم ...niniweblog.com

تا ساعت 9 اونجا بودیم ... بعدشم اومدیم خونه ....

بابابزرگ هم یهو تصمیم گرفت که بره !! ساعت 11 بود که رفت .... و من و بابایی هنوز توی شوک هستیم !! که این چه اومدن و رفتنی بود !!!niniweblog.com

البته میدونم که بخاطر رعایت حال من خیلی نموند ...niniweblog.com

حالا هم مامانی داره از خستگی غش میکنه ... از ساعت 7 صیح بیدارم ... اصلا سابقه نداشته ‍‍!!!niniweblog.com

 شما هم که انگار تازه شارژ شدی !! از وقتی اومدیم خونه داری تو شیکم مامانی بپر بپر میکنی !!niniweblog.com

تو به بازیت برس .... من میرم بخوابم

بوووووووووووووس برای پسر کوچولوی خودم

 

niniweblog.comniniweblog.comniniweblog.comniniweblog.com

امروز ١٩ هفته و ٤ روزته (١٣٧ روز )

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (5)

مامان تربچه
2 آذر 90 9:13
سلاااااااام نارینه جونم
وقتی داری کار میکنی و نی نی خودش رو جمع میکنه میدونی چه معنی میده؟
این یعنی:
"من خودم رو زدم به اون راه!!!"
شازده پسرت از الان داره این جوری میکنه که وقتی هم دنیا اومد موقع کمک کردن که شد خودش رو بزنه به اون راه و از زیر کار در بره!!!!!
معلومه خیییییییییلی زیرکه و از اون بچه باهوش هاست!!!


سلام دوستم ... چه ترفند جالبی !!
فکر کنم خودتم کوچولو بودی از این کارا میکردی !!!
بووووووووووس
آیرین
2 آذر 90 11:13
خسته نباشی عزیزم ....
ای جون دلمممممممم . قربون اون تکون خوردناش برممممممم .
بوووووووووووووووووووووووووووووووووس


ممنونم عزیزم ... میبوسمت
مامان پارسا جون
2 آذر 90 12:04
خیلی خیلی مراقب خودت باش خانومی با اون وروجک شیطونت


چشم مامان جون
مامان آرین
3 آذر 90 11:59
بچه ها بیاین ساندویچ


هورااااااااااااااااااااااااااااااا
مامان مانی جون
3 آذر 90 16:56
ای بابا ما گفتیم دختره یه کاندید واسه ازدواج پسرمون میشه
نگو پسره و رقیب شده(شوخی بود)
الهی سالم و سلامت دنیا بیاد


هههههههه ببخشید ..

حالا بیا با هم دنباله عروس بگردیم !!