شکوفه ی بهار نارنج ... بهدادشکوفه ی بهار نارنج ... بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 12 روز سن داره

خاطرات من و باباش...!

یادداشت 12 مامانی

1389/12/10 1:35
نویسنده : نانا
221 بازدید
اشتراک گذاری

نازنینم

دیروز که مطالب وبلاگتو مرور میکردم ... دیدم یاد رفته بهت بگم که باباییت برای سپندارمذگان برام 3تا تابلو خریده  + یه عروسک خوشکل !!!!

نمیدونم چرا تازگیها به عروسک علاقمند شده !!! دیروز که با هم بازار بودیم از جلوی یه مغازه رد شدیم که پر بود از عروسکای کیفی بامزه ... بابایی هم هی اصرار نمود که بخریم !!! منم هی گفتم نه .... ولی وقتی برگشتیم خونه پشیمون شدم که چرا نخریدمشون !!! فقط یه جمله به بابایی گفتم ... کاش یکی ازون کیفا برا نینی میخریدیم ... اونم از خدا خواسته ... گفت فردا میریم میگیریم ....

خلاصه مامانی ... امروز  که حال من خیلی خوب نبود ... بابایی تنها رفت همون مغازه ... قرار شد از انتخابش عکس بگیره و برام ام ام اس کنه تا منم نظر بدم ...( مامان و بابایی خیلی مدرن هستن )  ولی من هرچی نشستم  دیدم از بابایی خبری نیست ... بعد از دو ساعت یهو اومد خونه  !!!!

ولی چیزی نگرفته بود ... گفت رفتم داخل مغازه ... صاحب مغازه گفته مجرد تو مغازمون راه نمیدیم !!!!

اینم از عجایب خلقت ....

انگاری قسمت نبود مامانی ... ولی قول میدم حالم که خوب شد حتما برم و برات بخرمش .... قوووووول

 

عزیز دلم ... امروز اصلا حال خوبی نداشتم ... الانم سر درد داره میکشه منو ...

ولی تحملش میکنم ... بخاطر تو ...

قربونت برم ... نمیدونم چرا این فکر و خیالای الکی یه لحظه هم مامانی رو راحت نمیذاره ... هروقتم سوالای الکی از بابایی میپرسم دعوام میکنه ... دوست نداره ناامید باشم ... دوست ندارم برم دکتر و بازم بهم بگه باید صبر کنم ... ولی بابایی میگه اگرم نشد ماه بعد .... ولی من نمیخوام ازین دیرتر بیام سراغت ... دیگه دارم احساس تنهایی میکنم ... دیگه دلم بی تابته

خدایا به من آرامش بده

قشنگم .... فردا میرم پیش خانم دکتر ... امیدوارم چیزی نگه که دلم بشکنه ....

 

تو هم برای مامانی دعا کن ...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)