یادداشت 108 مامانی و نینی گولو
شکوفه ی بهار زندگیم
این چند روز مامانی بی حوصله بود و هی به بابایی بیچاره گیر میداد !! شما هم که هی ناز میکردی برای مامانی ....
دوشنبه ...صبح... بعد از صبحانه بابایی میخواست بره بیرون ...مشغول جمع کردن سفره بودیم که خاله جون زنگ زد و گفت که دارن همراه ماما بزرگ و اون یکی خاله جون میان خونمون ... بابایی که آماده رفتن بود ...منم تندی گوشه وکنار و جمع و جور کردم و منتظر موندم ... خاله اینا اومدن ...ساعت 10:30بود ... بابایی هم بعد از سلام و احوالپرسی عذرخواهی کرد و رفت ...
یک ساعتی به حرف زدن گذشت ... بعدش لباسای نازت رو آوردم و به خاله ها و مامان بزرگ نشون دادم ... کلی قربون صدقت رفتن ... و البته از سلیقه مامانی تعریف کردن ... بعدشم کلی درباره شما صحبت شد ...و خاله جونا از روی حالتهای مامانی حدس زدن که شما گل پسر هستی ...!! منم گفتم شاید !!!!!!!!!!!
البته توی خونه ما خیلی درباره جنسیت نینیها سوال نمیشه ... یعنی براشون دختر و پسر نداره ... چون از هر دو نوع به تعداد زیاد موجود است !!!
وقت ناهار بود ولی نمیذاشتن بلند بشم ناهار بپزم !!! آخرش خاله ها دست بکار شدن و گفتن یه چیز حاضری میخورم ... رفتن نون و پنیر و گوجه و خیار آوردن و با چایی میل کردند !! و من کلی ناراحت شدم ( مثلا )
خاله جون باید زودتر میرفت دنبال دخترش مدرسه ... خدافظی کرد و رفت و اون خاله جون و مامان بزرگ موندن ... تا ساعت 2 پیشم بودن ... بعدش چون مامان بزرگ میخواست بره روضه خدافظی کردن و رفتن .. و مامانی دوباره تنها شد ...
البته بعد از اینکه مامان بزرگ اینا رفتن بابایی سر رسید !! و من کلی چشمام رو تنگ و گشاد کردم و از بابایی پرسیدم که توی کوچه وایساده بودی تا مامانم اینا برن بعد بیای خونه !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! و بابایی داشت شاخ درمیآورد از این فکر من ......
تا عصر هیچ خبری نبود ...عصری بعد از یه چرت کوتاه از خواب بیدار شدم ... هر چی دنبالت گشتم پیدات نکردم ... اینکار رو هر یکساعت معمولا انجام میدم ... تکرارش کردم ... بازم نبودی !! تا آخر شب هم پیدات نکردم ... شما هم که دریغ از یه وول !! نگران شدم ... به بابایی گفتم نینی نیست !!! اولش به شوخی گرفت ولی وقتی نگرانی منو دید اونم یه کم نگران شد ... با پیشنهاد دوستان شیرینی خوردم و دراز کشیدم تا شاید یه لگدی بزنی !!! ولی شما انگار نه انگار !!!
تا اخر شب دیگه اشکم در اومد ... بابایی هی سعی کرد به من آرامش بده ولی نمیتونست ... تا اینکه بالاخره شما دلت برا مامانی سوخت و یه نصفه لگد نثار مامانی کردی !!! وسط گریه یهو خندم گرفت و به بابایی گفتم نینی اومد !!!
البته زیادی مامانی رو لوس نکردیا ... تمام دیروز رو استراحت کردی ... و تا آخر شب هرچی برات شعر خوندم و نازت کردم محلم نذاشتی ...فقط آخر شب برام یه قره کوچولو دادی و خیال مامانی رو راحت کردی !!
اما از امروز صبح حالت خوبه ... و به محض اینکه مامانی چشماش رو باز کرد شروع کردی به ابراز وجود !!
بعد از صبحونه با بابایی رفتیم مرکز بهداشت !! از دوسال پیش که اومدن و بهمون فرمش رو دادن تا دوروز پیش ماهی یکبار زنگ میزدن و درخواست میکردند که تشریف بیارید پرونده تشکیل بدید ... ولی ما هی نمیرفتیم ... و اونا هی زنگ میزدن ...
امروز دیدیم هوا خوبه ... منم چند روزی میشه که بیرون نرفتم ... با بابایی رفتیم مرکز بهداشت ... که بر خلاف تصور من از اینجور جاها یه جای ترو تمییز و خلوت بود ... !! بابایی گفت من میرم این اطراف یه دوری میزنم تا کار شما تموم بشه ... ساعت 10:30 بود که رفتم داخل اتاق ماما ... اول از همه وزن و قدم چک شد ... بعدشم یه سری سوالات عمومی ... بعدشم یه سری سوالای خصوصی ... بعدشم بررسی سونوها و آزمایشاتی که انجام دادم ... بعدشم تعداد ضربان قلبم رو گرفت که طبق معمول بالا بود 117 بار در دقیقه !! و گفت که بالاست ... بعدشم اندازه گیری فشار خون !!!که کلی به مامان استرس میده !!
خانوم ماما گفت فشارت 12 روی 8 هستش که برای اواسط بارداری بالاست !!!!!!!!! ولی من کلی ذوق کردم !!!! و براش توضیح دادم که قبلا چه خبر بوده !!!!!! و در دل خوشحال بودم که تو این یک ماه تونستم فشارم رو متعادلتر کنم ... اونم با خوردن غذاهای بی نمک و بیمزه !!
حالا نوبت معاینه شما بود .... خانوم ماما دستگاه سونی کید رو روی شیکمم گذاشت تا صدای قلبت رو بشنوه ... منم منتظررررررررررررررررررر .... ولی شما بازم بازیت گرفته بود و نمیدونم کجا قایم شده بودی !!
3 دقیقه دنبالت گشت !!! اما نبودی !! و مامانی قلبش اومد تو دهنش !!
خانوم ماما گفت به پهلو دراز بکش و چند تا نفس عمیق بکش ... همین کار رو کردم ... دوباره دستگاه رو گذاشت روی شکمم و اینبار پیدات کرد .... قلبت 158 بار در دقیقه میزد ... تالاپ و تولوپ ...
به نظر خودم که زیاد بود ... چون توی سونوی قبلب که رفته بود 144 بود ... (مامانی !!! نکنه از دکتر میترسی !!!!!!!!!!!!؟؟؟؟؟)
بعدش خانوم ماما برامون نامه داد که بخاطر تپش قلب مامانی و تیروئید بریم پیش دکتر غدد و برای دندون عقل مامانی که روش سیاه شده هم بریم پیش دندانپزشک ... و چند تا آزمایش هم گفت تا انجام بدیم ... بعدشم همین دیگه ... اومدیم ...
حالا ساعت چند بود ؟؟ 12 !!!!!!!!!!!
دماغ بابایی یخ زده بود ... از سرما .... با هم کلی خندیدیم بابت این قضیه ... بابایی میگفت فکر کردم دارین نینی رو سزارین میکنید !!!!!!!!!!!
اومدیم خونه ... برای ناهار یه چیزی خوردیم ( نمیگم چی !! ) الانم میخواییم بخوابیم !!!!!!!!
همین دیگه ... فعلا خیری نیست ...
دوستت دارم پسر کوچولوی شیطونه مامانی
امروز 20 هفته و 5 روزته (١٤٥ روز)