شکوفه ی بهار نارنج ... بهدادشکوفه ی بهار نارنج ... بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 1 روز سن داره

خاطرات من و باباش...!

یادداشت 109 مامانی و نینی گولو

1390/9/11 20:17
نویسنده : نانا
267 بازدید
اشتراک گذاری

شکوفه ی بهاری مامان

 خوبی عزیزکم ... مامانی قربونه اون وول خوردنات بره ... البته فکر کنم یه کم قویتر شدی .. چون دیگه از روی شکمم تکونات معلومه ... وقتایی هم که مامانی دستش رو روی شکمش میذاره هی میای زیر دست مامانی و شروع میکنی به دلبری !!! niniweblog.comمامانی هم هی ذوق میکنه ...

امروز وقتی داشتی برای مامانی ابراز وجود میکردی ... دست بابایی رو آروم گذاشتم جای دست خودم ... ولی اینقدر ناقلایی که زودی آروم شدی ... niniweblog.comبه بابایی گفتم بذار دستت رو شکمم باشه ... چند دقیقه آروم بودی ... بعدش یهو یه تکون شدید خوردی که چشمای بابایی گرد شده بود از حس کردنش !! و گفت چه ترسناک !!!!!!!!!niniweblog.com (حس پدری رو داری !! )

بالاخره هرجور بود خودتو به بابایی هم نشون دادی گل پسر ...niniweblog.com

از دیروز برات بگم ... همراه مامان بزرگ و خاله ها رفتیم بهشت زهرا ... هوا سرد بود حسابی ... یکساعتی اونجا بودیم .. روز قبلش انگار امیر و باباش رفته بودن سرخاک ... چون سرخاک مادرش و بابابزرگش رو با شاخه های گلی که توی خاک فرو کرده بود تزیین کرده بود و 2 تا پرچم کوچیک هم به مناسبت محرم گذاشته بود رو خاکشون ... و این صحنه دله هممون رو آتیش زد ... niniweblog.comمامانی که حسابی دلشو خالی کرد ... کلی دلم گریه داشت ... یه کم سبک شدم ... تو راه برگشت هم یه خانومی آش رشته پخش میکرد که قسمت ما هم شد و خوردیم ... اومدیم خونه مامان بزرگ ... صبورا اونجا بود ... تازه رفته موهاشو کوتاه کرده ... خیلی ناز و خوردنی شده بود ... یک ساعتی گذشت که امیر هم اومد اونجا ... من میخواستم بیام خونه ... امیر هم گفت که میخواد همراهم بیاد ... زنگ زد و از باباش اجازه گرفت بعد با هم اومدیم خونه ...

چند ساعتی پیشم بود و خودش رو با بازی کامپیوتر سرگرم کرد ... niniweblog.comبعدشم که بابایی اومد و شام خوردیم ... بعد از شام هم باهمدیگه نقطه بازی و تانک بازی کردیم !! البته به سبک امیر خان !!!niniweblog.comبعدشم رسوندمش خونه مامان بزرگش که یه کوچه با خونه ما فاصله دارن ...

فکر کنم بهش خوش گذشت این چند ساعت ... حسابی شیطونی کرد ... و گفت که بازم میاد پیشم !

بعد از رفتنش دله مامانی باز بارونی شد .. niniweblog.comبازم شروع کردم به گله از خدا .. البته تو دلم ... خیلی دلم میگیره وقتی به بی مادریشون فکر میکنم ... خدا بهشون آرامش بده ...

به سختی خودم رو آروم کردم و بغضم رو خوردم ... چون دیگه داشتم مخه بابایی مهربون رو رسما" تیلیت میکردم با گریه هام !! niniweblog.comاونم که خسته از سرکار برگشته بود ... شما هم که اینجور موقعها فقط دله مامانی رو فشار فشور میدی ...

خوب مامانی ... بهم حق بده که یه وقتایی دلم بگیره ... یه وقتایی دلم بخواد گریه کنم .. الانم که محرمه و ادم دلش غمداره ... خواهشا" یه کم با مامانی راه بیا و از گریه های مامانی ناراحت نشو ...

هنوزم دلم گریه داره ....niniweblog.com

میبوسمت کوچولوی مامان ...niniweblog.com

niniweblog.comniniweblog.comniniweblog.comniniweblog.com

امروز 21 هفتت تموم شد ( 147 روز‌)

پ.ن : امروز صحنه ای از تلویزیون دیدم که دلم حسابی گرفت ... مامانایی که دوست داشتن توی این روز از محرم که منسوب به 6 ماهه کربلاست به تن بچه هاشون لباس سقایی بپوشونن ولی نمیتونستن ... بچه هاشون مریض بودن و توی بیمارستان ... چشم مادراشون حسابی گریون بود ...

خداجونم ... به حق کوچکترین شهید کربلا قسم ... لباس عافیت به تن همه ی بیماران بپوشان ... الهی آمین

از ته دلتون برای شفای همه ی کوچولوهای بیمار دعا کنید ...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (5)

مامان تربچه
11 آذر 90 20:47
سلام نارینه جونم
واقعا حس پدری حس عجیبیه!!!!!!!!!!!!!!!!!!
برا امیر و صبورا هم نگران نباش
اونا همدیگه رو دارن و یک بابای مهربون.
سخته اما حتما از پسش بر میان مخصوصا با وجود خاله ی مهربونی مثل تو


سلام دوستم ... هنوزم در فکرم که حسه پدری چقدر میتونه قوی باشه !!!
ممنونم عزیزم
معصومه مامان آریا
13 آذر 90 9:45
سلام عزیزم حسابی با این تکونای خوشملت کیف می کنی ها
حس پدری عجب حسیه
منم واقعا"‌دلم برای صبورا و امیر جان سوخت ولی نارحت نباش اونا یه پدر خوب و مهربون دارن و مادر بزرگ و خاله ها و دایی های دلسوزی مثل شما که می تونین دوروبرشون باشینو دردشونو تسکین بدین
مواظب خودتو فرشته کوچولوی توی دلت هم باش


سلام ... ممنونم از همدردیت عزیزم .. انشالله خدا هواشونو داره و ما هم هر کاری بتونیم براشون میکنیم


سمانه مامان پارسا جون
13 آذر 90 11:54
سلام نارینه جون خوبی؟
کوچولوت خوبه؟
عزاداریهاتون قبول واسه ما هم دعا کنید
خدا رحمت کنه عزیزانت رو گلم


سلام دوستم ... ممنونم ما خوبیم ... خداوند رفتگان شما رو هم مورد رحمت خودش قرار بده
مامان آرین
16 آذر 90 15:25
بوووووووووووووووووووووووووووووس برای نی نی و مامانش


مرسی خاله
مامان مانی جون
16 آذر 90 16:50
کجاشو دیدی
بزار به سلامتی دنیا بیاد اون موقع حس پدری رو واقعا میبینی
وقتی شب بیداری بکشه


امیدوارم حس پدریش اون موقع کمرنگتر شده باشه !!!!!!!