یادداشت 109 مامانی و نینی گولو
شکوفه ی بهاری مامان
خوبی عزیزکم ... مامانی قربونه اون وول خوردنات بره ... البته فکر کنم یه کم قویتر شدی .. چون دیگه از روی شکمم تکونات معلومه ... وقتایی هم که مامانی دستش رو روی شکمش میذاره هی میای زیر دست مامانی و شروع میکنی به دلبری !!! مامانی هم هی ذوق میکنه ...
امروز وقتی داشتی برای مامانی ابراز وجود میکردی ... دست بابایی رو آروم گذاشتم جای دست خودم ... ولی اینقدر ناقلایی که زودی آروم شدی ... به بابایی گفتم بذار دستت رو شکمم باشه ... چند دقیقه آروم بودی ... بعدش یهو یه تکون شدید خوردی که چشمای بابایی گرد شده بود از حس کردنش !! و گفت چه ترسناک !!!!!!!!! (حس پدری رو داری !! )
بالاخره هرجور بود خودتو به بابایی هم نشون دادی گل پسر ...
از دیروز برات بگم ... همراه مامان بزرگ و خاله ها رفتیم بهشت زهرا ... هوا سرد بود حسابی ... یکساعتی اونجا بودیم .. روز قبلش انگار امیر و باباش رفته بودن سرخاک ... چون سرخاک مادرش و بابابزرگش رو با شاخه های گلی که توی خاک فرو کرده بود تزیین کرده بود و 2 تا پرچم کوچیک هم به مناسبت محرم گذاشته بود رو خاکشون ... و این صحنه دله هممون رو آتیش زد ... مامانی که حسابی دلشو خالی کرد ... کلی دلم گریه داشت ... یه کم سبک شدم ... تو راه برگشت هم یه خانومی آش رشته پخش میکرد که قسمت ما هم شد و خوردیم ... اومدیم خونه مامان بزرگ ... صبورا اونجا بود ... تازه رفته موهاشو کوتاه کرده ... خیلی ناز و خوردنی شده بود ... یک ساعتی گذشت که امیر هم اومد اونجا ... من میخواستم بیام خونه ... امیر هم گفت که میخواد همراهم بیاد ... زنگ زد و از باباش اجازه گرفت بعد با هم اومدیم خونه ...
چند ساعتی پیشم بود و خودش رو با بازی کامپیوتر سرگرم کرد ... بعدشم که بابایی اومد و شام خوردیم ... بعد از شام هم باهمدیگه نقطه بازی و تانک بازی کردیم !! البته به سبک امیر خان !!!بعدشم رسوندمش خونه مامان بزرگش که یه کوچه با خونه ما فاصله دارن ...
فکر کنم بهش خوش گذشت این چند ساعت ... حسابی شیطونی کرد ... و گفت که بازم میاد پیشم !
بعد از رفتنش دله مامانی باز بارونی شد .. بازم شروع کردم به گله از خدا .. البته تو دلم ... خیلی دلم میگیره وقتی به بی مادریشون فکر میکنم ... خدا بهشون آرامش بده ...
به سختی خودم رو آروم کردم و بغضم رو خوردم ... چون دیگه داشتم مخه بابایی مهربون رو رسما" تیلیت میکردم با گریه هام !! اونم که خسته از سرکار برگشته بود ... شما هم که اینجور موقعها فقط دله مامانی رو فشار فشور میدی ...
خوب مامانی ... بهم حق بده که یه وقتایی دلم بگیره ... یه وقتایی دلم بخواد گریه کنم .. الانم که محرمه و ادم دلش غمداره ... خواهشا" یه کم با مامانی راه بیا و از گریه های مامانی ناراحت نشو ...
هنوزم دلم گریه داره ....
میبوسمت کوچولوی مامان ...
امروز 21 هفتت تموم شد ( 147 روز)
پ.ن : امروز صحنه ای از تلویزیون دیدم که دلم حسابی گرفت ... مامانایی که دوست داشتن توی این روز از محرم که منسوب به 6 ماهه کربلاست به تن بچه هاشون لباس سقایی بپوشونن ولی نمیتونستن ... بچه هاشون مریض بودن و توی بیمارستان ... چشم مادراشون حسابی گریون بود ...
خداجونم ... به حق کوچکترین شهید کربلا قسم ... لباس عافیت به تن همه ی بیماران بپوشان ... الهی آمین
از ته دلتون برای شفای همه ی کوچولوهای بیمار دعا کنید ...