شکوفه ی بهار نارنج ... بهدادشکوفه ی بهار نارنج ... بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 1 روز سن داره

خاطرات من و باباش...!

یادداشت 110 مامانی و نینی گولو

1390/9/14 23:47
نویسنده : نانا
285 بازدید
اشتراک گذاری

شکوفه ی بهاری مامان

بابایی رفته اداره و ما تنهاییم ... از دیشب فکر مامانی مشغوله ... و دلش کلی شکسته ...

میدونیکه بابابزرگ اینا هر سال محرم نذی دارن (بابای بابایی ) ... ما هم از سالی که ازدواج کردیم هرسال برای تاسوعا و عاشورا میریم شمال ... البته به خواست بابابزرگ ... !

اما امسال شمال رفتن برام خیلی سخته ... نه اینکه نتونم ... دلم نمیکشه که برم ... امسال با همه ی سالها برام فرق داره ... امسال دله مامانی میخواد که پیش مامان بزرگ باشه و تو روز عاشورا دلداریش بده ... ولی توجیه کردن اونایی که شرایطش رو درک نمیکنن خیلی سخته ... ممکنه خیلیها ازش دلخور بشن ... ولی با همه ی اینا من دلم میخواد امسال رو همینجا باشم ... اصلا روحیش رو ندارم که برم ... این روزا فقط منتظرم یه صدای نوحه بلند بشه تا من گریه کنم ... دلم از زمین و زمان پره ...

بابای مهربون میگه دوست نداره تنها بره ...میگه نمیتونه مارو تنها بذاره ... میگه محرم همه جا یکیه ... و اخرش میگه دلش اونجاست !! میگه اگه نره دلش آروم نمیشه ... میگه خیلی براش سخته که تهران بمونه ... و مامانی سردرگم میشه توی این حسه بابایی !!!!!!!

شنبه بابایی از اداره که برگشت ... به بابابزرگ زنگ زد ... بابابزرگ پرسید که هنوز نیومدید ؟ و بابایی جواب داد که امسال نمیتونیم بیایم چون مامان نینی دوستداره تهران بمونیم ... و بابابزرگ خیلی راحت گفت که خوب تنها بیا !!!! بابایی گفت نمیتونم تنهاشون بذارم و بابابزرگ گفت ما منتظرتیم و خداحافظی کرد !!!

بابایی هاج و واج منو نگاه کرد ... عصبانی بود ... چشماش پر از اشک بود ... منم اشکم در اومد ... بهش گفتم پاشو برو ... دله بابات رو نشکن ... ما هم داریم پدرو مادر میشیم و دوست نداریم بچمون دلمون رو بشکنه ... چشم به راهشون نذار ...( این حرفا حرفای دلم نبود) و بابایی اینو متوجه نشد ...

گفت نمیرم ... امسال شرایطش رو نداریم ... زور که نیست ...

تا آخر شب حرف خاصی نزدیم ...

یکشنبه ... بابایی صبحانه رو آماده کرد ... ساعت 8 صبح ... بیدارشدم دیدم زل زده توی صورتم ... گفتم چیه ؟ گفت اگه من برم ناراحت میشی ؟ و من گفتم نه ... (این حرف حرف دلم نبود ) گفت پس بعد از صبحانه میرم ... گفتم باشه ... گفت تو میری خونه مامانت بمونی؟ .. گفتم آره ... خوشحال شد ... صبحانه خوردیم و من رو مبل دراز کشیدم و خودم رو سرگرم تماشای تلویزیون کردم ... بابایی هم داشت وسایلش رو آماده میکرد ... و من فقط مراقب بودم که اشکام روون نشه ... ساعت 10 بود ...

 بابایی گفت پاشو حاضر شو بریم خونه مامانت ... گفتم من خودم میرم ... گفت باشه ... لباساشو پوشید و وسایلش رو برداشت ... دیگه نتونستم خودم رو نگه دارم و اشکم دراومد ... نذاشتم بابایی اشکم رو ببینه ... خداحافظی کردیم ... تابابایی پاش رو از در گذاشت بیرون منم اشکم روون شد ... همونجا پشت در نشستم و گریه کردم ...

نمیدونم دلیل گریم بخاطر تنهاییم بود ... یا بخاطر اینکه بابایی درکم نکرده بود ... یا بخاطر اینکه بابابزرگ شرایطمون رو در نظر نگرفته بود ... یا بخاطر اینکه نتونسته بودم حرف دلم رو به بابایی بگم !!!

بابایی ساعت 11 زنگ زد و گفت که سوار اتوبوس شده ... گفت گریه کردی و من گفتم نه !!! و حرف دلم رو نزدم ...

بابایی ساعت 2 زنگ زد و گفت چرا هنوز نرفتی خونه مامانت !! گفتم دیرتر میرم ... گفت اگه میخوای نری و تنها بمونی بگو من برگردم ... و من گفتم دیرتر میرم !!

بابایی ساعت 2:30 زنگ زد و گفت نرفتی ؟ گفتم نه ... گفت نمیری ... گفتم آخر شب میرم ... گفت باشه و قطع کرد ...

بابایی ساعت 3 مسیج داد و گفت من رسیدم آمل ... دارم برمیگردم عزیزم ...

من تا این لحظه داشتم گریه میکردم ... به همون دلیلی که نمیدونم !!

اما گریم تموم شد یهو ....!! دو دل بودم که به بابایی زنگ بزنم یا نه ... نمیتونستم بفهمم واقعا داره برمیگرده یا نه !!!! ولی دلم آروم شد ... مشغول اماده کردن غذا شدم .... غذا آماده شد ولی میل به خوردن نداشتم

تا ساعت 6 منتظر صدای تلفن بودم ... چون اگه بابایی برنگشته بود باید توی این ساعت میرسید خونه بابابزرگ اینا ...

ساعت 6:10 بابایی زنگ زد .... گفت هنوز خونه ای ؟ گفتم آره ... گفت حالت خوبه ؟ گفتم آره ... گفت باشه خداحافظ

من بازم سردرگم شدم ... نمیدونستم الان کجا بوده !!! ولی حدس زدم که برنگشته و فقط زنگ زده تا منو از حال خودش باخبر کنه ... با این فکر دوباره اشکم سرازیر شد ...

داشتم از گرسنگی غش میکردم ولی حوصله خوردن نداشتم ... در همین لحظه همسایه برامون نذری آورد ... اونم قیمه ... دو تا قاشق ازش خوردم ... ولی یهو به دلم افتاد که بابایی داره میاد !! غذا رو گذاشتم روی بخاری تا گرم بمونه و با بابایی بخوریم !!!

ساعت 7:25 مامانی داره گریه میکنه از حس اشتباهی خودش !! جلوی تلویزیون دراز کشیده و پتو رو تا گردنش کشیده بالا ... در اتاق باز شد !!!!!! بابایی با صورت خسته و قرمز شده از سرما اومد تو اتاق ... داره لبخند میزنه و سلام میکنه !!!!!!!! و من همینجور نگاهش میکنم و اشکم رو صورتم خشک میشه ...

واقعا" برگشته !!!!!!!!! اونم از آمل .... یعنی نصف راه رو رفته و برگشته !!!!!!!!!!!!!!!!!!

از خجالت نمیتونم حرف بزنم ... حتی نمیتونم نگاهش کنم ... ولی اون همچنان داره لبخند میزنه ...

میگه غذا خوردی ... میگم نه ... میگه چی درست کنم ... میگم نذری هست ... بساط سفره رو پهن کرد و عذا خوردیم ... ظرفارو شست ... چایی هم اورد ... دستام رو گرفت تو دستش و گفت چرا نرفتی خونه مامانت ؟ گفتم حوصله شلوغی اونجارو ندارم ... گفت میدونستم که نمیری ... گفتم چرا برگشتی ... گفت من نمیخوام تو رو ناراحت کنم ...

خیلی حرف زدیم ... گفتم دلم نمیخواست اینجوری بشه ...

تا آخر شب هنوزم توی شوک بودم ... دراز کشیدم تا بخوابم ...از دست خودم ناراحت بودم که چرا با مرد به این مهربونی این کار رو کردم  ... میدونستم که هنوزم دلش میخواد که بره ... میدونستم که فقط بخاطر من و تو برگشته ... میدونستم که بخاطر ما پا رو دلش گذاشته ... من چطور این کارش رو جبران کنم ... چقدر بهش سخت میگذره اگه نره ... با همین فکر ها خوابم برد ...

دوشنبه صبح ... امروز روز نهم محرمه ... روز تاسوعا ... بعد از نماز صبح دیگه خوابم نبرد ... دائم این پهلو اون پهلو میشدم که متوجه شدم بابایی هم بیداره ... سرم رو بردم بالای سرش ... دیدم چشماش خیسه ... دلم آتیش گرفت ... بی اختیار اشکم دراومد ... بعد از چند دقیقه گفتم یه سوال میپرسم از ته دلت جواب بده ... بعد پرسیدم هنوزم دلت میخواد بری ؟ گفت آره ولی مهم نیست ... گفتم پاشو برو .. من دلم نمیخواد اینجوری اینجا بمونی ( این حرف هم از ته دلم نبود ) گفت نه ... بلند شدم کتری رو روشن کردم و مشغول آماده کردن صبحانه شدم ... فقط تو دلم داشتم حرف میزدم و خودم رو قانع میکردم که راضی باشم و بابایی رو راهی کنم تا بره ...

صبحانه خوردیم ... بابایی همچنان مقاومت میکنه که نمیره ... ولی من از ته چشماش میخونم که دلش چیز دیگه میگه ( مامانی شگرد چشم خونی داره !!‌) بعد از کلی سرو کله زدن با بابایی بالاخره راضیش میکنم (برخلاف میلم !!) میگه پس همراه من باید بیای و بری خونه مامانت !! منم قبول میکنم ...

ساعت 9 صبح ... هر دومون آماده ایم ... موقع بیرون رفتن از خونه میبوسمش و با خنده میگم فقط چون دلت میگه برو میذارم بری !!

با هم رفتیم خونه مامانم ... توی کوچه و خیابون دسته های عزاداری رو میبینیم و من دوباره اشکم روون میشه ... ولی اینبار برای سقای دشت کربلا ...

میرسیم خونه مامان بزرگ ... دایی جون هم با خانواده اونجان ... بابایی میره و من انگار غم عالم میاد توی دلم ...

امسال تاسوعا و عاشورا بدونه بابابزرگ سخت میگذره ... وقتی همدمت هم کنارت نباشه بیشتر سخت میگذره ...

امروز فقط دلم گریه میخواد ...

دوستت دارم پسرم

 

niniweblog.comniniweblog.com

امروز 21 هفته و 3 روزته (150 روز)

وارد ماه ششم شدیم عشقم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

مامان مانی جون
17 آذر 90 20:14
انگار حرف دل خودم بود و یعنی انگار خودم بودم
خوب کردی که فرستادیش
اما حرف دیگران اصلا نباید واست مهم باشه
من امسال عید تو همین موقعیت بودم



خیلی موقعیت سختیه .... کاش دیگه پیش نیاد
آسیه
17 آذر 90 20:56
وای نارینه جون اگه یکی بفهمه که چی میگی اون منم....
همسرم میخواست تاسوعا وعاسورا بره خونشو...نذری داشتن....من میتونستم با این وضعیتم برم....هر چی گفت برم گفتم برو ولی خدا میدونه ته دلم یه چیز دیگه بود.....
خیلی ناراحت بودم...هفته قبلش رفت شیراز برای نمایشگاه کتاب....از همونجا رفت خونشون بهم زنگ زد که دیگه تاسوعا و عاشورا نمیره.....انگار دنیا رو بهم داده بودن....ولی به روی خودم نیوردم و میدونم ته دلش خیلی دلش میخواست بره خیلی زیادددددددددددددددد
من بهش گفتم برو نگران من نباش ولی میدونی که اصلا دلم نمیخواست تو اون حال تنهام بذاره و آخر سر نرفت

اینا رو گفتم بهت بگم دقیقا میدونم چی میگی


ای خدا... چرا هیشکی مارو درک نمیکنه... من که به خودم قول دادم از شهرستان برای پسرم زن نگیرم !!!!!


مامان تربچه
18 آذر 90 9:31
وااااااااااااای چه ماجرای رمانتیکیییییی
آخیییییییییییییییییی
ایشالا همییییییییییشه با هم خوب و خوش باشین


اولش رمانتیک بود ... اخرش نه دیگه !!
فرنوش
18 آذر 90 22:46
عزیزم سللام خوبی ؟گل پسرت چطوره ؟خاله رو هم دعامیکنه ؟عزاداری هاتون قبول
نارینه جونم تو این ایام خیلی به یادت بودم انشالله خدا همسر مهربونتو برای شما و پسملی نگه داره انشالله خدا پدر و خواهرتو بیامرزه روحشون شاد به خدای خیلی شب تاسوعا به یادت بودم
حرص نخور میدونم چی میگی !!!!!حالا ببین همسر تو از تهران رفته شمال ببین من چی می کشیدم که وقتی فربد و باردار بودم و خونه مامان اینا بودم بدری خانم امر می کرد که مجید باید هفته ای یک شب بیاد اینجا بخوابه !!!!ما تهران اون هم تهران

سلام عزیز دلم ...
منم به یادت بودم ... مخصوصا پای دیگ نذری مامان اینا یادتون بودم ...
خداروشکر که رفت یه شهر دیگه همسرم وگرنه کلش رو خورده بودم !!!