یادداشت 111 مامانی و نینی گولو
شکوفه ی بهار نارنج زندگیم
خوش میگذره پسرکم ... دیگه بزرگ شدی هااااااا ... 6 ماهت شده ... آقایی شدی !!
چرا دیروز کم لگد زدی مادر!!!! امروز لطفا تلافی کن و یه حاله اساسی به مامانی بده ...
تا اونجای قضیه برات گفتم که بابایی مهربون رفت شمال و مامانی مهربون با یه دنیا غصه تنها موند ...
روز تاسوعا ... بعد از رفتن بابایی مامانی رفت تو اتاق تا یه کم بخوابه ... مثلا" !! ... و همه هم باورشون شد ... همه خبر دارن که مامانی و بابایی تا حالا از هم جدا نبودن بخاطر همین هم خیلی راحت گفتن برو استراحت کن !!
یکساعتی تنها بودم و بعدش که بابایی زنگ زد و گفت که سواره اتوبوسه و مامانی رو کلی قسم داد که غصه نخوره و گفت که دلش پیش ماست ... مامانی با روحیه بهتر از اتاق رفت بیرون ...دیگه نمیخواستم برای شرایطی که خودم پیش آورده بودم ناراحت باشم ...
مامان بزرگ و زندایی جون مشغول آماده کردن وسایل نذری فردا بودن و دایی جون سرگرم گوسفندی که برای قربونی سفارش داده بود !! بچه ها هم دوروبر گوسفند بیچاره میچرخیدن !! من که اصلا دل ندارم این صحنه ها رو ببینم ... امروز همه خاله ها و داییها سرشون جمعه...
ساعت 1 بود که دسته ی محل بابابزرگ وارد کوچمون شدن ...
هرسال بابابزرگ میرفت و چند خطی رو جلوی در خونمون نوحه خوانی میکرد ... بعدش هم گوسفند قربانی میشد و دسته میرفت و بابابزرگ هم با دود اسپند بدرقشون میکرد ... جاش خالیه
اما امسال ... همه دلشوره دارن ...مامان بزرگ برای پذیرایی از زنجیرزنها شیر داغ آماده کرده ... منم از بالای سکوی حیاط دارم همه رو نگاه میکنم ... اولین بیرق دسته که به چشمم میخوره اشکم روون میشه ... نوحه خون داره برای پرچمدار کربلا نوحه میخونه ... بعدش هم یادی از مرحوم پدرم که سالها سینه زن امام حسین بوده و بعدش هم یادی از مروم خواهرم که زیر سایه پدرم بزرگ شده و حتما عشق حسین توی دلش بوده میکنه ... همه توی حیاط دارن گریه میکنن ... و من صدای هق هقم رو توی دستم خفه میکنم ... گوسفند قربانی میشه و زنجیرزنها پذیرایی میشن و امسال دایی جوون با دود اسپند دسته رو بدرقه میکنه ... چقدر سخت گذشت این دقیقه ها
تا نیم ساعت همه تو خودشون بودن ... سفره ناهار رو انداختیم ... بعد از ناهار همه میخوان برن بهشت زهرا ... اما بابایی بهم میگه نمیخواد بری ... اذیت میشی ... خودمم حسش رو ندارم ... میترسم ترافیک باشه و بیشتر خسته بشم ... همه میرن و منم از فرصت استفاده میکنم و میخوابم ...
ساعت 7 بابایی زنگ زد که رسیده خونه بابابزرگ ... البته تو این فاصله کلی به هم مسیج دادیم ... گفت یه استراحتی میکنه بعدش هم میره هیئت ...
سه شنبه ... روز دهم محرم ... روز عاشورا ... من دیشب نتونستم بخوابم ... هم گرم بود ... هم جام عوض شده بود ... هم فکر و خیال تو سرم زیاد بود ... هم اینکه بابایی پیشم نبود ... تازه بعد از نماز صبح خوابم برد ... اونم از خستگیه این پهلو اون پهلو شدن !! ساعت 8 دایی جون اومد و هممون رو بیدار کرد ... اونم با سرو صدای فراوان !!!!!
به ناچار بیدار شدم ... کلی کار داشتیم ... همه به من میگفتن تو دست به هیچی نزن ... امانتی !!
هر کسی مشغوله یه کاریه ... منم میرم مشغول جمع و جور کردن خونه میشم ... تا ساعت 10 که خواب کلافم کرد و گرفتم خوابیدم !
ساعت 1 ... ناهار خوردیم و کم کم دیگها رو بار گذاشتن و مدام جای بابابزرگ و خاله معصوم رو خالی میکردن ... دایی جون هم نوحه های بابا بزرگ رو زمزمه میکرد (هرچند صدای رسای بابابزرگ رو به ارث نبرده!!) منم کاری جز اسپند دود کردن از دستم برنمیومد ... بابایی زنگ زد و گفت که نذریشون رو دادن و میخوان ناهار بخورن ...
ساعت4:30 غذا آماده است و منتظر کشیدن ... همراه خاله ها و زنداییها مشغول کار شدیم ... و تا ساعت 6 غذاها تقسیم شد ...
چقدر روز سختی بود .. چه از نظر جسمی و چه روحی ... همه خسته بودن ... ولی کلا" همه چیز خوب پیش رفت ... انشالله خدا قبول کنه
امشب بابا میخواد بیاد ... ساعت 10 بلیط داره ... بهش گفتم بمونه چون تا جمعه تعطیله ... گفت که دلش میخواد بیاد ... و منم از خدا خواسته ... امشب از ذوق دیدن بابایی خوابم نبرد ... ساعت 5 صبح بابایی مسیج داد که رسیده خونه ... و برای صبحانه میاد پیشم ...
ساعت 9 بالاخره بابایی اومد ... و من چشمام از شادی برق زد ...
ناهار هم پیش مامان بزرگ اینا بودیم و بعدش اومدیم خونه ... اول از همه یه دوش گرفتم بعدشم با بابایی نشستیم به حرف زدن ...و من حرف دلم رو به بابایی زدم ... بهش گفتم که از ته دلم دوست نداشتم که امسال تنهام بذاره ... از احساسم بهش گفتم و آخر حرفام هم گفتم که فقط چون دلت میخواست بری من پارو دل خودم گذاشتم ... یه کم ناراحت شد ولی گفت خوشحاله که من حس واقعیم رو بهش گفتم ... منم دلم سبک شد
ساعت 8 دایی رضا زنگ زد و گفت که میخوان یه سر بیان پیشمون ... ما هم داشتیم شام میخوردیم .. گفت تا برن خونه مامان بزرگ یه سر بزنن و بیان احتمالا 10 بشه ... کلی وقت داشتم تا خونه رو جمع و جور کنم و به خودم برسم ... ولی یه کم استرس گرفتم .. چون آناهیتا اولین باره میاد خونه عمه کوچیکه و من براش هیچی نگرفتم ... اما بابایی ارومم کرد
ساعت 10:20 اومدن .. اناهیتا تو ماشین خوابش برده بود ... با دایی و زندایی کلی حرف زدیم ... اناهیتا هم یه چرت زد و بیدار شد و جمعمون رو شادتر کرد ... هنوز هم خواب آلود بود ... بعد از یه ساعت هم شروع کرد به خرابکاری و اخر هم تو بغل عمش نم داد !!!!!!!!! زندایی هم که مجهز نبود و لوازمش رو نیاورده بود ... بالاجبار شب نشینیمون کوتاه شد و دایی اینارفتن ... امشب حسابی خسته بودم و تا سرم رو روی بالش گذاشتم خوابم برد ...
دیروز هم تمام مدت مشغول اختلاط بودیم !! و شما هم مشغول گوش دادن به حرفای من و بابایی ...اونم با دقت تمام !! چون کوچکترین تکونی نمیخوردی !!
امروزم که بابایی ادارست و من و شما داریم باهم استراحت میکنیم !!!!
امسال محرم رو اینجوری گذروندیم ... با تمام دغدغه ها و نگرانیهایی که داشتم گذشت ... امسال با همه سالها فرق داشت ... 2 تا گل از جمعمون کم بود ... اما یه نینی ناز تو بغل مامانش و یه فرشته تو دل مامانش به جمعمون اضافه شده بود و این برای هممون یه نقطه ی امیده ...
خدایا ... این محرم رو آخرین محرم عمر ما قرار نده
پسرک نازم ... اولین محرم رو همراه مامانی گذروندی ... کلی هم غذاهای نذری خوشمزه خوردی ... که مطمئنم برای تمام عمر بیمت میکنه... ایشالله سال دیگه با لباس سقایی سفید همراه بابایی بریم شاه عبدالعظیم ....
بخاطر اتفاقاتی که امسال افتاد و مامانی و بابایی مجبور شدن از هم دور باشن .. مامانی یه تصمیم مهم برای پسرش گرفته ... اونم اینکه در آینده باید از تهران زن بگیری نه شهرستان !!!
عاشقتم عزیزترینم
امروز 22 هفتت تموم شد (154 روز)