یادداشت 112 مامانی و نینی گولو
شکوفه ی بهار زندگیم
خوبی رستمه مامان !!! مامان قربون اون اندام بلوریت بره ... دیگه حسابی شیطون شدی ها ...
منم خوبم مامانی ... یعنی تا دیشب خوب نبودم ولی امروز سرحالم
از روز شنبه برات بگم که ماه گرفته بود !! و مامانی با اینکه کلی تحقیقات کرده بود و مطمئن بود که اتفاقی برات نمیافته بازم خودشو مشغوله کلوپ کرده بود تا مبادا دستش به تنش بخوره و تن بلوری گل پسری لک بشه !!
نخند به مامانی ... همون احتماله زیر یه درصد هم مامانی رو میترسوند !!
خلاصه که اوقات خوبی بود ... چون کل تنم خارش گرفته بود !! و من شدیدا" باهاش مقابله میکردم !!تا 4 سال دیگه هم خسوف نداریم ... البته بار قبل که ماه گرفت خبر فوت خاله معصوم رو بهمون داده بودن و مامانی کلی اون شب محو تماشای ماه بود ...
روز یکشنبه ... قرار بود برم دکتر .. چکاب ماهانه ... ساعت 6 وقت داشتم ... منتظر بابایی موندم و با هم رفتیم ... اینقدرم هوا سرد بود و باد میزد که نگووووووووو ....خلوت بود و تا رسیدم رفتم توی اتاق ... اول از همه وزن و فشار ... وزنمون 1 کیلو اضافه شده (76 کیلو ) البته با ترازوی دکتر !! و اما فشار... دکتر با تعجب نگاهم کرد و گفت استرس داری ؟ گفتم یه کم ؟ گفت فشارت بالاست باید قرص بخوری !! (16 روی 9 ) شاخام داشت در میومد ... الان مامانی یک ماهه که نمک مصرف نمیکنه و همش غذای بدمزه میخوره ... !! کلی دپرس شدم... دکتر گفت بیا سونو کنم ببینم رشد آقا کوچولو چطوره ... سونو شدم و کلی حال و هوام عوض شد ... خیلی بزرگ شدی مامانی ... خیلی هم شیطون ... دیگه توی صفحه جا نمیشی !! خانوم دکتر همه اندازه هات رو چک کرد ... البته به زور چون مدام تکون میخوردی ... خداروشکر همشون نرمال و متناسب با هفتت بود ... بعدشم شروع کرد به نشون دادن اندامت به من !! اول چشماتو نشونم داد ... الهی مامان قربون چشمای شهلات بره ... بعدشم قلب کوچولوت که مرتب و منظم میزد ... واااااااای حتی ستون فقراتت هم معلوم بود مامانی !! پاهاتم که اینبار حسابی بازش کرده بودی و مامانی با دیدن اون قسمت مهم کلی خندش گرفته بود ... آخه خیلی واضح بود و البته خوشگل !! همه ی اندامهای داخلیت رو هم دیدیم ... همشون فسقلی بودن ... آخرین سورپرایزت برای مامانی وقتی بود که دستات رو داشتیم میدیدیم ... خیلی اروم و ناز داشتی مامانی رو بغل میکردی !!! مامانی فدای دستای کوچولوت بشه که هی باز و بستشون میکردی و دله مامانی رو غنج میآوردی ... ولی واقعا داشتی کیو بغل میکردی اون تو !!
بعد از کلی ذوق کردن دوباره دپرس شدم ... چون نگرانت شدم ... میترسم اخرش این فشار کار دستم بده ... البته خودم مطمئنم که بخاطر استرس بالاست ... وقتی رسیدیم نزدیک خونه رفتیم پیش یه دکتر داخلی تا نامه ای رو که مرکز بهداشت بهم داده بود رو برام امضا کنه ... و این فرصتی شد که دوباره فشارم رو چک کنم ... اینبار فشارم 14 روی 8 بود !! بازم چشمام گرد شد ...مگه میشه !!! ولی شده بود دیگه ... دکتر داخلی هم قرصی رو که خانوم دکتر بهم داده بود رو تائید کرد و برام آزمایش تیروئید نوشت و ما اومدیم خونه
تمام دیشب فکرم مشغول فشارم بود ... نمیدونستم چه خبره ... یعنی اینقدر استرس داشتم که تو مطب دکترم فشارم بشه 16 !!!! دیگه اعصابم خورد شد و نزدیک بود اشکم دربیاد که بابایی به دادم رسید و گفت فردا میریم دستگاه فشار میگیریم تا توی خونه و بدون استرس فشارت رو هر روز چک کنی !!(( اون دستگاه قبلی رو چون کیفیتش خوب نبود بابایی پس داده بود ))
امروز صبح با بابایی رفتیم آزمایشگاه ... بعد از ازمایش هم رفتیم خونه مامان بزرگ ... از اونجا برای عمه جون دکترت زنگ زدمو قضیه ی فشار رو براش گفتم و گفتم که قرصی که دکتر برام داده مناسب هست یا نه و ایشون بعد از مشاوره با دکتر قلب گفتن که بله ... کاملا مناسبه و با خیال راحت بهتره که مصرف کنی چون مامانی ضربان قلبش هم بالاست ... ولی سعی کن هر روز فشارت رو چک کنی تا مطمئن بشی که اون فشار 16 بخاطر استرس بوده ... دیگه مطمئن شدم که باید یه دستگاه فشار بخریم ... بعد از ناهار هم رفتیم برای خرید .. طی مراسمی باشکوه دستگاه رو خریدیم ( چون ماجرایی داشت و کلی با بابایی خندیدیم ولی من نمیگم که پستم طولانی نشه !!) ... بعدشم یهو تصمیم گرفتیم تا بریم برای گل پسر تخت و کمد ببینیم !!! البته یهو هم نبودا ... خونه مامان بزرگ حرفش شد و مامان بزرگ گفت کم کم برید خریدهارو شروع کنید بعدشم بابایی زنگ زد و از یکی از دوستاش آدرس چند تا مغازه رو گرفت ... بعدشم که ما رفتیم تا ببینیم بازار چه خبره ...
مغازه ها ماله یه نفر بود ولی با هم فاصله داشتن و مجبور شدیم فاصله دوتا مغازه رو پیاده بریم... مدلای خوشگل و خوشرنگی داشتن ... بعد از نیم ساعت دور زدن تو همون یه مغازه بالاخره یه مدل رو پسندیدم و اندازه هاشو گرفتیم تا ببینیم توی اتاقمون جا میشه یا نه !! و البته درباره ترکیب رنگش هم تصمیم بگیریم ...
ساعت حدود 5 بود که رسیدیم خونه ... دیگه پله ها رو به زور بالا اومدم !! چون شما با تمام نیروت داشتی مثانه ی مامانی رو فشار میدادی !!!!!!!!!!! انگاری حسابی جات تنگ شده بود رستم مامان ...
بعد از نماز رفتیم سر وقت اندازه گرفتن اتاق و دیدیم کمدت جا میشه ولی تخت رو باید بذاریم وسط اتاق !! حالا باید یه فکر دیگه بکنیم
بعد از شام با بابایی مراسم فشار گیرون راه انداختیم !!اول من مال بابایی رو چک کردم و بعدشم بابایی مال منو ... 12 روی 8 !!!!!!!!!!!!! کلی بابایی رو دست انداختم که گوشات خرابه !! یکساعت بعد دوباره چک کردم و همون بود ... کلی ذوق کردم ... خدا کنه درست اندازه زده باشیم ...
امشب حاله مامانی خوبه ... لااقل فکرش مشغوله تخت و کمدته و به فشار فکر نمیکنه !!
عزیز دله مامان ... چند وقتیه که دارم با اسم صدات میکنم ... البته اسمیه که بابایی داره روش فکر میکنه ... ولی مامانی خیلی دوستش داره ... اگه بابایی هم بتونه باهاش ارتباط برقرار کنه قطعیش میکنیم ... حالا فعلا صدات میکینم آقا بهداد ...
بسه دیگه ... حوصلم سر رفت از بس نوشتم ...
عاااااااااااااشقتم رستم مامان
امروز 22 هفته و 3 روزته (157 روز )