یادداشت 113 مامانی و نینی گولو
شکوفه ی بهار نارنج مامان
خوبی پسرکم ... خوش میگذره بهت مامانی ...
از روز دوشنبه که رفتیم و دستگاه فشارسنج خریدیم تا امروز هرشب ساعت 7 دارم فشارم رو چک میکنم ... تا حالا که بالاتر از 12 نبوده !! و من نمیدونم این یعنی چی !!یعنی اینکه ما داریم اشتباه میشنویم یا خانوم دکتر گوشاش ایراد داره !! بهر حال مامانی فعلا نگران فشارش نیست ... تا هفته بعد که بریم دکتر
روز سه شنبه بابایی اداره بود ... منم بعد از صبحونه مشغول جارو کشیدن و تمیز کردن آشپزخونه شدم ... خونمون شد عین دسته ی گل ... بعدشم یه دوش گرفتم تا حالم جا بیاد ...
روز چهارشنبه ... بابایی خونه بود و مثل همیشه روزمون گذشت ... البته از صبح یه کم بیحوصله بود ... و مدام خودش رو با لب تاب سرگرم میکرد ... منم زیاد بهش گیر ندادم تا عصر که خودش شروع به صحبت کرد و فهمیدم که بیحوصلگیش بخاطر مسائل کاریشه ... ابنجور وقتا از من نظر میخواد ... و من هر چیزی که به ذهنم میرسه رو بهش پیشنهاد میدم تا خودش ببینه کدوم راه مناسب تره ... مثل وقتایی که آدم میدونه یه مشکلی هست ولی خودش فکرش به جایی نمیرسه ... خلاصه که بعد از حرف زدنمون حالش بهتر شد ...
بعد از گفتگو با بابایی رفتم تا یه چایی دم بذارم که صف زیبای مورچه ها رو کابینت آشپزخونه چشمام رو گرد کرد !!!! من دیروز با دستمال خیس همه ی کابینتها رو تمیز کردم !!! اینا اینجا چی میگن ؟؟
بابایی رو صدا کردم و دوتایی گشتیم دنبال جایی که داشتن میرفتن ... از روی کابینت میومدن پایین ... دور فرش آشپزخونه دور میزدن ... بعدش میرفتن زیر فرش !!!!!!!!!
فرش رو بلند کردیم و دیدیم که دور راه ابه کف آشپزخونه پر از مورچه است !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
با کلی درد سر جمعشون کردیم و بابایی توی را آب رو حشره کش زد ... و منم روز کابینتها رو دوباره دستمال خیس کشیدم
دوساعت بعد ... رفتم تا برا شام یه چیز آماده کنم .... بازم مورچه ها دارن رو کابینت رژه میرن !! این بار ردشونو میگیرم و میبینم که میرن زیر سبد ظرفشویی !! سبد رو بلند کردم و دیدم اینبار دارن از تو لوله ی سینک میرن و میان !!! واقعا چرا ؟؟؟؟؟؟؟؟
منم در کمال بی رحمی آب داغ رو باز کردم و همشون رو غرق کردم !! چون واقعا حرصم در اومده بود !! شام رو اماده کردم ولی چون بابایی گفت گرسنش نیست قرار شد دیرتر شام بخوریم
بابایی داشت تلویزیون نگاه میکرد و منم خودم رو سرگرم خوندن وبلاگت کردم ...
از اولین پستی که برات نوشتم شروع کردم به خوندن ...همش برام خاطره بود و انگار همون لحظه داشت برام اتفاق میافتاد ... چقدر حسم متفاوت بود اون روزا ... چقدر آرزوها تو سرم بود ... چقدر دیدن این روزایی که الان دارم با پسرم میگذرونم برام آرزو بود ... چه کارایی که میخواستم بکنم و نکردم !! چه روزایی که با شادی گذشت ... چه روزایی که پر از غم و ناامیدی بود ... پستهایی که با خوندشون دوباره اشکم در اومد و باعث شد که بابایی با تعجب بپرسه جاییت درد میکنه !!! پستهایی که با خوندن تک تک کلماتش خدارو دوباره شاکر شدم ... حدود دوساعت و نیم طول کشید !!
اصلا متوجه گذر زمان نشدم ... یه موقع ساعت رو نگاه کردم و دیدم 10 شده و هنوز شام نخوردیم ...
برای گرم کردن غذا رفتم تو آشپزخونه ... اینبار دیگه صدام در اومد ... بازم مورچه ...البته اینبار بی هدف روی کابینت راه میرفتن و این بیشتر حرص منو درمیاورد ... تمام مواد غذایی داخل کابینتها رو چک کردم ... اصلا نمیفهمیدم از کجا میان !!! این بار شروع کردم با انگشت اشاره تک تکشون رو کشتن !! روح خبیسم گل کرده بود ... تا اینکه غذا رو کشیدم و بردم ... تمام تنم میخارید !! با دیدن مورچه اینجور میشم !!
بعد از شام که بابایی داشت ظرفارو میشست منم داشتم دنبال مورچه میگشتم ... هنوزم میان و میرن !!! و منم با سنگدلی میکشمشون !!!
تا اخر شب هم بودن و من هر بار برای آب خوردن میرفتم تو آشپزخونه چند تا جنایت انجام میدادم و میومدم .... تا فردا صبح که کاری نمیتونم بکنم جز خاروندن بدنم !!
روز پنجشنبه ... بابایی رفته اداره ...قرار بود منم صبح برم خونه مامان بزرگ ولی از بس شبها بد میخوابم صبح ساعت 11 بیدار شدم ولی دوباره به زور چشمام رو بستم و 12:30 بیدار شدم ... رفتم توی اشپزخونه .. باز هم مورچه ... وایسادم و نگاشون کردم ... دلم میخواست جیغ بزنم !!
نماز خوندم ... صبحانه خوردم و رفتم توی آشپزخونه تا به خدمت این مورچه های پررو برسم ...
اول زیر کابینتها رو باز کردم و جارو کشیدم ... بعدشم حشره کش زدم فراوان !!
بعدش بالای کابینتها رو حشره کش زدم و خودمم یه صندلی گذاشتم تو راهرو و تو سرما نشستم !!
تو خونه هوا برای نفس کشیدن نبود ... ولی چون سردم شده بود دهنم رو با دستمال بستم و رفتم تو خونه نشستم ...تا شب اثری از مورچه نبود!!
عصری بابایی اومد ... ولی نمیدونم چرا من بیحوصله بودم اینقدر ...حوصله حرف زدن نداشتم ... بابایی چند باری ازم حالم رو پرسید .. و البته حال شمارو .. و وقتی خیالش راحت شد که ما خوبیم و فقط حوصله حرفیدن نداریم رفت و نشست پای لب تاب !!
منم روی مبل ولو بودم و لباسم رو داده بودم بالا و شکمم رو ناز میکردم ... شما هم همینجور داشتی برای مامان دلبری میکردی ... ولی من حتی حوصله ناز کردنت رو نداشتم ... حدود یک ربعی فقط ورجه وورجه کردی اما بعدش شروع کردی به لگد زدن و این باعث شد مامانی سرحال بشه و شروع کنه به قربون صدقه رفتنت !! ودیگه بیحوصله نباشه ...
در این لحظه بابایی یه کم حس حسادتش گل کرده بود ... و دائم برامون ابرو بالا مینداخت ...
خوب بهش حق میدم ... طفلی خسته از راه اومده اونوقت با یه مامان بیحال روبرو شده ... یه وقتایی اون هم نیاز داره که نازش رو بکشم !! رفتم برا خودمون چایی ریختم و اونم لب تاب رو جمع کرد و نشستیم به حرف زدن ... ( کاملا رمانتیک )
امروزم که جمعه بود ... هنوزم مامانی شبا بد میخوابه و روزایی که باباجون خونه باشه صبح زود بیدار میشه درنتیجه امروز از صبح کسلم و کمبود خواب دارم و حتی وقتی مامان بزرگ زنگ زد و گفت که میخوان برن سر خاک حال نداشتم که برم باهاشون ... امروز مامان بزرگ آش پخته بود تا برا بابابزرگ و خاله معصوم خیرات کنه ... خدا قبول کنه ... تا عصری همینجور کسل بودم و کار خاصی نکردیم ... بعدش دوباره سرو کله مورچه ها پیدا شد و مجبور شدیم دوباره حشره کش بزنیم ... البته حاله حرص خوردن نداشتم دیگه ... عصری هم دایی جون برام آش اورد ... البته به بابایی پیشنهاد دادم که شب بریم خونه مامان بزرگ ولی قبول نکرد ...( منم کلی حرص خوردم تو دلم که چرا بابایی اینجوریه !!! ولی چه فایده الکی اعصاب خودم رو خرد کردم !! )
بعدشم نشستم یکساعت تمام حرکتهای شما گل پسر رو از روی شکمم نگاه کردم ( تنها کاریه که این روزا حالم رو جا میاره !!)
الانم داریم فیلم میبینیم ... و منتظریم ساعت 12 بشه تا بخوابیم !!!!!!!!
راستی دیشب یه خوابی دیدم که یه کم نگرانم کرده .. میدونم که فقط یه خواب بود ولی بدجور مشوشم کرده .. انشالله که به خیر بگذره ...
فردا هم که شروع هفته است ... انشالله هفته خوبی داشته باشیم
(( این پستمون که فقط درباره مورچه بود ))
دوستت دارم فرشته کوچولو
امروز 23 هفتت تموم شد(161 روز)