شکوفه ی بهار نارنج ... بهدادشکوفه ی بهار نارنج ... بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 1 روز سن داره

خاطرات من و باباش...!

یادداشت 114 مامانی و نینی گولو

1390/9/28 23:18
نویسنده : نانا
345 بازدید
اشتراک گذاری

شکوفه ی بهارم

شنبه صبح مامان جونت ساعت 9 بیدار شده تا بره کلاس !! پنجشنبه از خانه بهداشت زنگ زده بودن و اطلاع دادن که برای مامانای باردار کلاس تقویتی گذاشتن !! مامانی هم صبح از خوابش زده تا بره کلاس و چند تا چیز تازه یاد بگیره niniweblog.com... حالا بماند که توی کلاس متوجه شدم که اطلاعات خودم بیشتر بوده .niniweblog.com.. ولی خوب بود .. چند تا مامان قلنبه دیدم که البته خودم از همشون قلنبه تر بودم .. چون آقا پسرم از همشون بزرگتر بودniniweblog.com... تا ساعت 11 اونجا بودم ... بعدش مستقیم رفتم خونه مامان بزرگ ... چون چند روزی بود که سر نزده بودم بهش ...

عصری خاله اومد اونجا و تصمیم بر این شد که فردا بریم و سیسمونی شما رو بخریم !! niniweblog.comخلاصه که نشستیم و کلی بالا پایین کردیم تا ببینیم چیا لازم داریم بالاخره یه لیست نوشتیم ... شب هم بابایی از اداره اومد اونجا .. البته قبلش رفت خونه خودمون تا برام لباس راحتی بیاره و البته برای مورچه ها هم سم خریده بود !!niniweblog.comشب پیش مامان بزرگ موندیم

یکشنبه ... ساعت 10:30 رفتیم بازار ... من و بابا و خاله ... مامان بزرگ گفت من نمیام .. اخه میدونیکه زیاد نمیتونه راه بره ...

ساعت 11 رسیدیم و دله مامانی پر از هیجان بودniniweblog.com... کلی چیزای خوشگل موشگل بود ... چون قبلا این مغازه رو دیده بودم و از قیمتهاش هم خبر داشتم تصمیم گرفتیم که همه وسایلت رو از همینجا بخریم !! niniweblog.comلیستی که داشتم رو دادم دست آقای مغازه دار و اوشون هم همون وسایل رو برامون آوردن ...خیلی هیجان انگیز بود ... بابایی هم کلی رو لباش خنده بود ... خاله رو هم که نگووووووو انگار داره برای نینی خودش خرید میکنه ...اینقدر سرگرم خرید بودیم که اصلا خستگی رو حس نمیکردم ... شما هم مثل آقاها آروم بودی و هر از گاهی ابراز وجود میکردیniniweblog.com... بالاخره همه لوازم لیست رو خریدیم خیلی خوشگلن همشون ... من که همش رو دوست دارم ... بابایی مشغوله حساب کتاب شد (البته هزینه رو مامان بزرگ داده بودا) و بالاخره راه افتادیم سمت خونه ... جالب بود که تا همین لحظه اصلا متوجه گذر زمان نبودیم !!niniweblog.comهیچکدوممون !! پامون رو که از پاساژ گذاشتیم بیرون دیدیم که هوا کم کم داره تاریک میشه ... و ساعت 4:15 بود !!!!!!!!!!!!niniweblog.com

انگار تاریکی هوا باعث شد که تازه احساس خستگی کنیم ... و متوجه بشیم که حدود 5 ساعته که یه جا وایسادیم ... بابایی زودی یه ماشین گرفت و اومدیم خونه مامان بزرگ ... تو ماشین تازه پاهام درد گرفته بود و دلم داشت از گرسنگی ضعف میکرد ... اما از طرفی خیالم راحت شد که همه وسایلات رو خریدیم ... البته بعدش دیدیم که چندتاخورده ریز جا مونده ... رسیدیم خونه ... مامان بزرگ برامون اسپند دود کرد ... بعدشم یه چایی داغ و سفره ناهار !!!

بعدشم همه وسایلات رو به مامان بزرگ و دختر خاله ها نشون دادیم ... و بازم خونمون پر از هیجان شد ...niniweblog.com

دست مامان بزرگ و بابابزرگ درد نکنه ... من که ازشون انتظاری نداشتم ... اونم توی این شرایط ... به هر حال مبارکت باشه عزیزم ... ایشالله به سلامتی بیای و ازشون استفاده کنی ...

امشب هم پیش مامان بزرگ موندیم ... از شدت خستگی نمیتونستم بخوابم ... مثل هر شب تا ساعت 5 بیدار بودم !! بعدش یه چرت خوابیدمniniweblog.com

دوشنبه ... با سردرد شدیدی بیدار شدم ... بعد از صبحانه اون یکی خاله جون اومد و دوباره بساط سیسمونی دیدن گرم شد ... بعد از اون وسایلات رو جمع کردیم و گذاشتیم تو انباری مامان بزرگ تا هر وقت که کمدت رو آوردیم خونه وسایلا رو بیاریم و بچینیم ... (همون موقع عکساش رو میذارم )

موقع ناهار بهزاد و صبورا اومدن ... خدا رو شکر صبورا سرحال بود و چون از راه مهد اومده بود و کیفش همراهش بود کتاباش رو آورد و نشونم داد ... منم از سرحالی اون دلم شاد شد ...niniweblog.com

بعد از ناهار هم اومدیم خونه ... صحنه ای که توی اولین لحظه دیدیم خیلی ترسناک بود !!!niniweblog.comو البته خوشحال کننده ... روی کابینتها پر بود از مورچه !! البته مورچه های مرده ... سم بابایی معجزه کرده بود ... دیگه اثری ازشون نبودniniweblog.com... بابایی اجساد رو جمع کرد و من خوشحال از اینکه فعلا تا چند روزی نمیبینمشون ...niniweblog.com

دلم میخواد بخوابم ... توی 48 ساعت گذشته فکر کنم فقط 8 ساعت خوابیدم ... !!niniweblog.com

از وقتی اومدیم خونه دوباره دلشوره اومده سراغم ... و کلافه ام ... خدا جون این دلشوره رو از دلم ببر

الانم که دارم اینارو مینویسم شما داری با لگدای دلبرانتدله مامان رو میبری !! منم هی قربون صدقت میرمniniweblog.com

راستی ... چند روزیه که دلم میخواد این چند ماه رو زودتر بگذرونیم و بغلت کنم !! نمیدونم این حس از کجا پیداش شده !!niniweblog.com

تا اون روز که بیای بغلم مراقب خودت باش پسرکمniniweblog.com 

دوستت دارم بهدادمniniweblog.com

 

niniweblog.comniniweblog.comniniweblog.comniniweblog.com

امروز 23 هفته و 3 روزته (164 روز )

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (10)

مامان آريا
29 آذر 90 10:11
سلام به مامانيه كم طاقت و بــــــــــــهـــــــــــداد كوچولوي گلو گلاب (اين حسو همه مادرا تو يماه اخرشون دارن كه دوست دارن زودتر ني نيشونو بغل كنن ولي وقتي مي ياد بيرون از بس بي خوابي مي كشي و اذيتت مي كنه مي گي تو شمكم بودي بهتر بودها
سيمسوني مبارك عزيزم اميدوارم به سلامتي آقا بهداد به دنيا بياد و ازشون استفاده كنه
بالاخره نسل مورچه هاي خونتونو بر انداختين دست بابايي درد نكنه


سلام عزیزم ... هر دوره ای برا خودش دلواپسیهایی داره ... لااقل اون موقع جلو چشممه و باباییش هم میتونه یه کم مراقبش باشه ‍‍!!

ممنونم عزیز دلم .. انشالله
آیرین
29 آذر 90 11:33
خسته نباشی از خرید خانمی ......
مبارک گل پسری باشه . ایشالله به خوبی و خوشی از همشون استفاده بکنه .....
خاله جون وسایلت مبارک عزیزممممممممممممم . بوووووووووس .

برای مورچه ها هم بهت تبریک میگم .
ایشالله دیگه ازشون خبری نمیشه .
بووووووووووووووووووووووووس


ممنونم عزیزم ... ایشالله برای جوجه ی شما ..
واقعا از شرشون خلاص شدم ..

میبوسمت
مامان گیسو
29 آذر 90 17:08
سلامممممممم عزیزم خوبی ؟
ای جونممممممم مبارکش باشه
الهی شکر که من خنده رو رو لبهای تو می بینم
ان شاا... همیشه دلت پر از شادی باشه
می بوسمت عزیزم
مواظب پسمل ناز ما باش


سلام عزیز دلم .. خیلی دلم برات تنگ شده ... انشالله دلت همیشه خندون باشه ... شما هم مراقب گیو طلامون باش
میبوسمت
سمانه مامان پارسا جون
29 آذر 90 17:32
روي گل شما به سرخي انار
شب شما به شيريني هندوانه
خندتون مانند پسته
و عمرتون به بلندي يلدا
یلداتون مبارک

اسمش خیلی قشنگه مبارکه


ممنونم دوست جونم ... یلدای شما هم با خوشی
مامان مانی جون
29 آذر 90 21:46
مبارک باشه
به سلامتی و دل خوش
الهی همیشه سر حال باشی
واسه مورچه ها هم خوشحالم


سلامت باشی عزیزم ...
منم واسه مورچه ها خوشحالم شدیییییییییید
مامان رها
30 آذر 90 12:23
سلام عزیزم هندوانه رویاهایتان شیرین ،انار موفقیت هایتان
پر دانه ،پسته خاطراتتان خندان ،قصه زندگیتان خوش و عمرتان چون یلدا بلند باد .یلدای شما مبارک


سلام
سپاسگذارم
مامان مانی جون
30 آذر 90 13:35
یلداتون مبارک
الهی خوش بگذره


متشکرم .. انشالله
مامان آريا
30 آذر 90 14:35
شب یلدا شب بزم و سرور است
شبی طولانی و غمها بدور است
شباهنگام تا وقت سحرگاه
بساط خنده و شادی چه جوراست
یلدا مبارک



ممنونم
زهرا
1 دی 90 14:26
چه باحاله خرید سیسمونی...مبارکه. ایشالا به سلامتی لباساشو تن گل پسری کنی.
سرنگونی لشکر غاصب مورچه ها رو هم تهنیت عرض میکنم.
یلدا هم با تاخیر مبارک. امیدوارم خوش گذشته باشه.


ایشالله برا نینی ناز شما ..
ممنونم دوستم
مامان آرین
7 دی 90 11:08
سلام عزییییزم ، من قربون این کوچولو برم با وسایلاش . منکه ندیده عاشقشون شدم و دلم ضعف رفت. ایشالا مبارکش باشه و همشو به سلامتی استفاده کنه


سلام عزیزم ... خدا نکنه خاله جون ... قابل شما رو نداره ها !!