یادداشت 114 مامانی و نینی گولو
شکوفه ی بهارم
شنبه صبح مامان جونت ساعت 9 بیدار شده تا بره کلاس !! پنجشنبه از خانه بهداشت زنگ زده بودن و اطلاع دادن که برای مامانای باردار کلاس تقویتی گذاشتن !! مامانی هم صبح از خوابش زده تا بره کلاس و چند تا چیز تازه یاد بگیره ... حالا بماند که توی کلاس متوجه شدم که اطلاعات خودم بیشتر بوده ... ولی خوب بود .. چند تا مامان قلنبه دیدم که البته خودم از همشون قلنبه تر بودم .. چون آقا پسرم از همشون بزرگتر بود... تا ساعت 11 اونجا بودم ... بعدش مستقیم رفتم خونه مامان بزرگ ... چون چند روزی بود که سر نزده بودم بهش ...
عصری خاله اومد اونجا و تصمیم بر این شد که فردا بریم و سیسمونی شما رو بخریم !! خلاصه که نشستیم و کلی بالا پایین کردیم تا ببینیم چیا لازم داریم بالاخره یه لیست نوشتیم ... شب هم بابایی از اداره اومد اونجا .. البته قبلش رفت خونه خودمون تا برام لباس راحتی بیاره و البته برای مورچه ها هم سم خریده بود !!شب پیش مامان بزرگ موندیم
یکشنبه ... ساعت 10:30 رفتیم بازار ... من و بابا و خاله ... مامان بزرگ گفت من نمیام .. اخه میدونیکه زیاد نمیتونه راه بره ...
ساعت 11 رسیدیم و دله مامانی پر از هیجان بود... کلی چیزای خوشگل موشگل بود ... چون قبلا این مغازه رو دیده بودم و از قیمتهاش هم خبر داشتم تصمیم گرفتیم که همه وسایلت رو از همینجا بخریم !! لیستی که داشتم رو دادم دست آقای مغازه دار و اوشون هم همون وسایل رو برامون آوردن ...خیلی هیجان انگیز بود ... بابایی هم کلی رو لباش خنده بود ... خاله رو هم که نگووووووو انگار داره برای نینی خودش خرید میکنه ...اینقدر سرگرم خرید بودیم که اصلا خستگی رو حس نمیکردم ... شما هم مثل آقاها آروم بودی و هر از گاهی ابراز وجود میکردی... بالاخره همه لوازم لیست رو خریدیم خیلی خوشگلن همشون ... من که همش رو دوست دارم ... بابایی مشغوله حساب کتاب شد (البته هزینه رو مامان بزرگ داده بودا) و بالاخره راه افتادیم سمت خونه ... جالب بود که تا همین لحظه اصلا متوجه گذر زمان نبودیم !!هیچکدوممون !! پامون رو که از پاساژ گذاشتیم بیرون دیدیم که هوا کم کم داره تاریک میشه ... و ساعت 4:15 بود !!!!!!!!!!!!
انگار تاریکی هوا باعث شد که تازه احساس خستگی کنیم ... و متوجه بشیم که حدود 5 ساعته که یه جا وایسادیم ... بابایی زودی یه ماشین گرفت و اومدیم خونه مامان بزرگ ... تو ماشین تازه پاهام درد گرفته بود و دلم داشت از گرسنگی ضعف میکرد ... اما از طرفی خیالم راحت شد که همه وسایلات رو خریدیم ... البته بعدش دیدیم که چندتاخورده ریز جا مونده ... رسیدیم خونه ... مامان بزرگ برامون اسپند دود کرد ... بعدشم یه چایی داغ و سفره ناهار !!!
بعدشم همه وسایلات رو به مامان بزرگ و دختر خاله ها نشون دادیم ... و بازم خونمون پر از هیجان شد ...
دست مامان بزرگ و بابابزرگ درد نکنه ... من که ازشون انتظاری نداشتم ... اونم توی این شرایط ... به هر حال مبارکت باشه عزیزم ... ایشالله به سلامتی بیای و ازشون استفاده کنی ...
امشب هم پیش مامان بزرگ موندیم ... از شدت خستگی نمیتونستم بخوابم ... مثل هر شب تا ساعت 5 بیدار بودم !! بعدش یه چرت خوابیدم
دوشنبه ... با سردرد شدیدی بیدار شدم ... بعد از صبحانه اون یکی خاله جون اومد و دوباره بساط سیسمونی دیدن گرم شد ... بعد از اون وسایلات رو جمع کردیم و گذاشتیم تو انباری مامان بزرگ تا هر وقت که کمدت رو آوردیم خونه وسایلا رو بیاریم و بچینیم ... (همون موقع عکساش رو میذارم )
موقع ناهار بهزاد و صبورا اومدن ... خدا رو شکر صبورا سرحال بود و چون از راه مهد اومده بود و کیفش همراهش بود کتاباش رو آورد و نشونم داد ... منم از سرحالی اون دلم شاد شد ...
بعد از ناهار هم اومدیم خونه ... صحنه ای که توی اولین لحظه دیدیم خیلی ترسناک بود !!!و البته خوشحال کننده ... روی کابینتها پر بود از مورچه !! البته مورچه های مرده ... سم بابایی معجزه کرده بود ... دیگه اثری ازشون نبود... بابایی اجساد رو جمع کرد و من خوشحال از اینکه فعلا تا چند روزی نمیبینمشون ...
دلم میخواد بخوابم ... توی 48 ساعت گذشته فکر کنم فقط 8 ساعت خوابیدم ... !!
از وقتی اومدیم خونه دوباره دلشوره اومده سراغم ... و کلافه ام ... خدا جون این دلشوره رو از دلم ببر
الانم که دارم اینارو مینویسم شما داری با لگدای دلبرانتدله مامان رو میبری !! منم هی قربون صدقت میرم
راستی ... چند روزیه که دلم میخواد این چند ماه رو زودتر بگذرونیم و بغلت کنم !! نمیدونم این حس از کجا پیداش شده !!
تا اون روز که بیای بغلم مراقب خودت باش پسرکم
دوستت دارم بهدادم
امروز 23 هفته و 3 روزته (164 روز )