شکوفه ی بهار نارنج ... بهدادشکوفه ی بهار نارنج ... بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 1 روز سن داره

خاطرات من و باباش...!

یادداشت 115 مامانی و نینی گولو

1390/9/30 17:18
نویسنده : نانا
384 بازدید
اشتراک گذاری

سلام فرشته ی کوچولو ی من

خوبی مامانی ؟ دیروز خیلی اذیت شدی آره ؟ ببخشید گلم ... دست خودم نبود ...niniweblog.com 

آخه این دکتر بعدشم بابایی حسابی حرصم رو در اوردن !! منم که دنده ی لجبازیم گل کرده بود ...

دیروز رفتیم دکتر ... همراه بابایی ... توی خونه فشارم رو چک کردم 12 رو 8 ... نفر اول رفتم داخل اتاق ... خیلی آروم بودم ... اصلانم به فشار و اینجور چیزا فکر نمیکردم ... آخه توی هفته گذشته همش فشارم 12 رو 8 بود ... حتی دو روز 11 رو 7 !! اما دیروز تو مطب همینکه خانوم دکتر دستگاه فشار رو به بازوم بست تپش قلب گرفتم ... بخاطر همونم فشارم رفت بالا ... 18 شده بود !!!niniweblog.com

داشتم از عصبانیت منفجر میشدم .niniweblog.com.. البته قبلش برا دکتر توضیح داده بودم که فشارم متعادل بوده توی طول هفته ... اونم خوشحال شد ... ولی خوب باید خودشم چک میکرد ... و مطمئنا" اون چیزی رو که داره میبینه رو قبول داره ... دکتر هم تعجب کرده بود ... برام داروی فشار نوشت ... گفت برو بگیر همین الان .. مصرف کن و نیم ساعت بعد بیا تا دوباره چک کنم ... با خنده از مطب اومدم بیرون چون مطمئن بودم که فشارم بالا نیست ... بابایی رو صدا کردم تا بره داروم رو بگیره ... وقتی قضیه رو براش گفتم خیلی عصبانی شد البته از دست دکتر !!niniweblog.com

توی راهرو مطب کلی با هم بحث کردیم ... من از دست خودم عصبانی بودم و بابایی از من و دکتر !!niniweblog.com

مغزم کار نمیکرد ... آخرشم با سکوت من بابایی حرفش رو قطع کرد و منم گفتم دیگه اصلا دکتر نمیرم !! و راه افتادم به سمت خونه ... بابایی هر چقدر اصرار کرد که برم داروت رو بگیرم گفتم نه ...niniweblog.com

اومدیم خونه ...اعصابم بدجور خرد بود ... همه ی پله های سه طبقه رو یه نفس اومدم بالا ... بابایی هم دنبالم بود و هی میگفت یواش .. منم تندتر میومدم !!niniweblog.com

نمیتونستم حرف بزنم یه کم دراز کشیدم ... بابایی خواست از دلم در بیاره ولی من اینقدر از برخوردش ناراحت بودم که بهش گفتم باهام حرف نزن !!niniweblog.comآخه تو مطب یه جوری با من حرف زد که انگار من از قصد فشارم رو میبرم بالا !!niniweblog.com 

داشتم تو دلم برنامه میریختم و با خودم میگفتم اصلا دیگه دکتر نمیرم ... مگر اینکه چیزی بشه .. مگه قدیما دکتر و چکاب ماهیانه بود !! با همین فکر و خیالا خوابیدم ...

ساعت 7 بیدار شدم ... دیدم بابایی بالا سرم نشسته (طفلک ) تا چشمام رو باز کردم گفت ببخشید !! بیا فشارت رو بگیرم ! دفترچت رو بده برم داروت رو بگیرم ... منم که احساساتی !! اشکام روون شد .niniweblog.com.. بهش گفتم که از لحنش ناراحت شدم ... اونم کلی عذرخواهی کرد .. بهش گفتم که منم از دست خودم عصبانیم که با استرسم باعث میشم فشارم بالا بره .. اونم کلی دلداریم داد ... بعدشم اومد و فشارم رو گرفت ...13 رو 7 بود ... البته بخاطر فشار عصبی و گریه بالا بود ... خلاصه که از دل هم دراوردیمniniweblog.com... ولی کلا " خیلی روز بدی بود ... آخر شب فشارم رو چک کردم 12 بود !!!

یه کم نگرانت شده بودم مامانی ... آخه تکون نخورده بودی و منم به بابایی نگفتم و تنهایی هی برات دعا میخوندم ... فکر کنم باهام قهر بودیniniweblog.com... چون نیم ساعتی دستم رو روی شکمم گذاشتم و باهات حرف زدم تا تکون بخوری اما خبری ازت نبود ... ولی وقتی بخیالت شدم شروع کردی به دلبری و چندتا تکون آروم خوردی ... هر چندکه کم بود ولی خیاله مامانی رو راحت کرد ...niniweblog.com

امروز خودم فشارم رو چک کردم ... 12.5 روی 8 بود ...

عزیز دلم .. نمیدونم این فشار رو چکار کنم ... من که دارم رژیم بی نمک رو رعایت میکنم نکنه دستگاه ما ایراد داره و حرف دکتر درسته !! اگرم حرف دکتر درست باشه پس دارویی که توی هفته قبل مصرف کردم الکی بوده !!niniweblog.com

توکل بر خدا ... انشالله هر چی خیره همون پیش بیاد

امشب آخرین شبه پائیزه ... شب یلداست ... فکر نکنم خونه مامان بزرگ خبر خاصی باشه ... و احتمالا ما هم تو خونه میمونیم ... شایدم رفتیم پیش مامان بزرگ ... تا بابایی از اداره برنگشته معلوم نمیشه

عشق مامان ... برای مامانی دعا کن تا یه کم دلش آروم بگیره ...niniweblog.com

خدا جونم ... تا اینجای راه خودت مراقبم بودی کمکم کن تا بقیه راه رو هم با سلامت به اخرش برسونم ...niniweblog.com

دوستت دارم امید زندگیمniniweblog.com

 

niniweblog.comniniweblog.com

امروز 23 هفته و 5 روزته (166 روز )

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

مامان مانی جون
1 دی 90 12:39
مثه خودمی هههههههههه
از من به تو نصیحت
اصلا به هیچ چی توجه نکن هااااااااا
رو نی نیت تاثیر میذاره
من تو بارداری خیلی حرص خوردم مانی جونم ترسو شده و وزنشم کم بود
فشارتم واسه همین چیزاست که بالا میره
راستی دکتر من بهم میگفت یه ربع رو تختش دراز بکشم و بعد فشارمو میگرفت
الهی مسافرت به سلامت به مقصد برسه و خیالتو راحت کنه


خدا کمکم کنه که بتونم آرامش داشته باشم ...
دکتر من فرتی فشار میگیره !!
برام دعا کن دوستم
زهرا
1 دی 90 14:11
وای نارینه جان، اینجور که تو حرص میخوری فشارت میره بالا خب. غصه نخور. نینی چیزیش نمیشه. نمیدونم چه حکمتیه. تو اونجور پله ها رو تند تند میری بالا منم وقتی لجم بگیره و حرص بخورم شروع میکنم به خونه تکونی و اونم با چه سرعتی. ههه!
غصه تکونای بهداد توچولو رو هم نخور شما که خسته باشی اونم آروم میشه که مراعاتت رو کرده باشه!!
ایشالا 165 روز باقی مونده تند تند و به سلامتی تموم میشه و نینیت رو میگیری بغلت و اون هم علاوه بر تکوناش با نگاهش دلبری میکنه!


من که حرص نمیخورم ... !!!
برام دعا کن دوستم ... تا این چند وقت رو هم به سلامت بگذرونم
مامان آرین
7 دی 90 11:11
عزیزم ، دوست خوبم اینقدر خودتو ناراحت نکن . تازه من یه پیشنهاد بهت میدم برای اینکه خیالت از بابت دستگاه خودتون و دکتر راحت بشه یه بعداز ظهر که آرومی و فشارت توی خونه متعادله برو یه درمانگاه نزدیک خونه و فشارتو بده چک کنن .
مواظب خودت و بهداد باش
بوووووس


ممنونم دوستم ... از پیشنهادت هم ممنون