یادداشت 115 مامانی و نینی گولو
سلام فرشته ی کوچولو ی من
خوبی مامانی ؟ دیروز خیلی اذیت شدی آره ؟ ببخشید گلم ... دست خودم نبود ...
آخه این دکتر بعدشم بابایی حسابی حرصم رو در اوردن !! منم که دنده ی لجبازیم گل کرده بود ...
دیروز رفتیم دکتر ... همراه بابایی ... توی خونه فشارم رو چک کردم 12 رو 8 ... نفر اول رفتم داخل اتاق ... خیلی آروم بودم ... اصلانم به فشار و اینجور چیزا فکر نمیکردم ... آخه توی هفته گذشته همش فشارم 12 رو 8 بود ... حتی دو روز 11 رو 7 !! اما دیروز تو مطب همینکه خانوم دکتر دستگاه فشار رو به بازوم بست تپش قلب گرفتم ... بخاطر همونم فشارم رفت بالا ... 18 شده بود !!!
داشتم از عصبانیت منفجر میشدم ... البته قبلش برا دکتر توضیح داده بودم که فشارم متعادل بوده توی طول هفته ... اونم خوشحال شد ... ولی خوب باید خودشم چک میکرد ... و مطمئنا" اون چیزی رو که داره میبینه رو قبول داره ... دکتر هم تعجب کرده بود ... برام داروی فشار نوشت ... گفت برو بگیر همین الان .. مصرف کن و نیم ساعت بعد بیا تا دوباره چک کنم ... با خنده از مطب اومدم بیرون چون مطمئن بودم که فشارم بالا نیست ... بابایی رو صدا کردم تا بره داروم رو بگیره ... وقتی قضیه رو براش گفتم خیلی عصبانی شد البته از دست دکتر !!
توی راهرو مطب کلی با هم بحث کردیم ... من از دست خودم عصبانی بودم و بابایی از من و دکتر !!
مغزم کار نمیکرد ... آخرشم با سکوت من بابایی حرفش رو قطع کرد و منم گفتم دیگه اصلا دکتر نمیرم !! و راه افتادم به سمت خونه ... بابایی هر چقدر اصرار کرد که برم داروت رو بگیرم گفتم نه ...
اومدیم خونه ...اعصابم بدجور خرد بود ... همه ی پله های سه طبقه رو یه نفس اومدم بالا ... بابایی هم دنبالم بود و هی میگفت یواش .. منم تندتر میومدم !!
نمیتونستم حرف بزنم یه کم دراز کشیدم ... بابایی خواست از دلم در بیاره ولی من اینقدر از برخوردش ناراحت بودم که بهش گفتم باهام حرف نزن !!آخه تو مطب یه جوری با من حرف زد که انگار من از قصد فشارم رو میبرم بالا !!
داشتم تو دلم برنامه میریختم و با خودم میگفتم اصلا دیگه دکتر نمیرم ... مگر اینکه چیزی بشه .. مگه قدیما دکتر و چکاب ماهیانه بود !! با همین فکر و خیالا خوابیدم ...
ساعت 7 بیدار شدم ... دیدم بابایی بالا سرم نشسته (طفلک ) تا چشمام رو باز کردم گفت ببخشید !! بیا فشارت رو بگیرم ! دفترچت رو بده برم داروت رو بگیرم ... منم که احساساتی !! اشکام روون شد ... بهش گفتم که از لحنش ناراحت شدم ... اونم کلی عذرخواهی کرد .. بهش گفتم که منم از دست خودم عصبانیم که با استرسم باعث میشم فشارم بالا بره .. اونم کلی دلداریم داد ... بعدشم اومد و فشارم رو گرفت ...13 رو 7 بود ... البته بخاطر فشار عصبی و گریه بالا بود ... خلاصه که از دل هم دراوردیم... ولی کلا " خیلی روز بدی بود ... آخر شب فشارم رو چک کردم 12 بود !!!
یه کم نگرانت شده بودم مامانی ... آخه تکون نخورده بودی و منم به بابایی نگفتم و تنهایی هی برات دعا میخوندم ... فکر کنم باهام قهر بودی... چون نیم ساعتی دستم رو روی شکمم گذاشتم و باهات حرف زدم تا تکون بخوری اما خبری ازت نبود ... ولی وقتی بخیالت شدم شروع کردی به دلبری و چندتا تکون آروم خوردی ... هر چندکه کم بود ولی خیاله مامانی رو راحت کرد ...
امروز خودم فشارم رو چک کردم ... 12.5 روی 8 بود ...
عزیز دلم .. نمیدونم این فشار رو چکار کنم ... من که دارم رژیم بی نمک رو رعایت میکنم نکنه دستگاه ما ایراد داره و حرف دکتر درسته !! اگرم حرف دکتر درست باشه پس دارویی که توی هفته قبل مصرف کردم الکی بوده !!
توکل بر خدا ... انشالله هر چی خیره همون پیش بیاد
امشب آخرین شبه پائیزه ... شب یلداست ... فکر نکنم خونه مامان بزرگ خبر خاصی باشه ... و احتمالا ما هم تو خونه میمونیم ... شایدم رفتیم پیش مامان بزرگ ... تا بابایی از اداره برنگشته معلوم نمیشه
عشق مامان ... برای مامانی دعا کن تا یه کم دلش آروم بگیره ...
خدا جونم ... تا اینجای راه خودت مراقبم بودی کمکم کن تا بقیه راه رو هم با سلامت به اخرش برسونم ...
دوستت دارم امید زندگیم
امروز 23 هفته و 5 روزته (166 روز )