یادداشت 116 مامانی و نینی گولو
شکوفه ی بهاری مامان
شب یلدا خونمون بودیم ... سه نفری... بابایی با دست پر اومد خونه و اصلانم نگفت که بریم خونه مامانت ... ما هم که حرف گوش کنه همسر جان !!! البته این روند تا ساعت 11 شب بود ... ساعت 11 جناب پدر پیشنهاد دادند که بریم خونه مامانت !!!!!!!!!! و بنده هم با یک جفت ابروی بالا انداخته و چشمان از تعجب گرد شده پاسخ دادم ...بعدشم خودمون شب یلدا گرفتیم .. و تنها نکته مهم این شب یلدا این بود که بابایی مهربون در جهت کنترل فشار خون مامان تند تند همه تخمه ها رو میخورد !!
از پنجشنبه صبح شما گل پسری برای مامانت دلبری نکردی و حسابی مامانی رو نگران کردی ... بعدشم اینقدر مامانی خواب الو شده بود که نگووووو ... با اینکه بابایی هم خونه بود ولی من همش خواب بودم ... دیگه عصری خودم خجالت کشیدم ...و البته دلم برا بابایی سوخت !! از صبح همینجور ساکت نشسته بود ... تازشم تلویزیون رو هم بیصدا نگاه میکرد تا ما بیدار نشیم ...!! البته شب این همه خوابیدن از چشمام در اومدا !! اصلا نتونستم بخوابم ... و تا صبح همش این پهلو اون پهلو بودم ... و همین بد خوابدن باعث شد که تمام روز جمعه رو تو چرت باشم ... بابایی هم اداره بود و من از کسی خجالت نکشیدم !! اما عصری اینقدر گرسنت شده بود که به جنب و جوش افتادی و مامانی رو مجبور کردی که به داد شکمش برسه !! ( خیلی تنبل شدم ... اصلا حال پخت و پز ندارم !! دلم برات میسوزه !!)
شنبه ... تمام دیشب پاهای مامانی درد میکرد و این بهانه جدید برای بد خوابیدن بود ... دیگه داشت اشکم در میومد ... آخرشم مجبور شدم پاچه شلوارم رو بزنم توی جورابم و برم توی بخاری بخوابم !!! یه کم که پاهام گرم شد دردش آروم گرفت و تونستم بخوابم ... صبح بابایی گفت که دیروز زنگ زده برای مامانش و متوجه شده که کلی مریضه ... اخلاق مامان بزرگت رو که میدونی ... به زور باید ببرنش دکتر... من هم زنگ زدم و حالش رو پرسیدم ... چند روزه که آنفولانزا گرفته و چون خود درمانی کرده فشارش کلی اومده پایین و حسابی بدنش ضعیف شده ... بابایی خیلی دوست داشت که بره و خبرش رو بگیره چون خیلی نگرانش شده بود اما بخاطر آلرژی خودش و اینکه ممکنه ناقل ویروس بشه و من و تو رو مریض کنه فعلا صرف نظر کرده ... اما چشماش پر از نگرانیه ... ایشالله مامان بزرگ زود خوب بشه تا بابایی و من از نگرانی و دلواپسی در بیایم
از صبح همینجور بیحال بودم ... ظهر مامان بزرگ اومد خونمون ... برام اون امانتی رو آورده بود ... همون امانتی باعث شد که کلی یاد و خاطره بابابزرگ زنده بشه ... بعدشم مامان بزرگ بهم گفت که لاغر شدی !! و بابایی هم انگار سر درد و دلش باز شده بود به مامان بزرگ گفت که اصلا غذا نمیخوره این خانوم !! و مامان بزرگ هم کلی دعوام کرد و منم مدام میگفتم که میلم نمیکشه بخورم !!!
نمیدونم چرا مامانی ... این مسئله خودم رو هم نگران کرده ... میل به غذا ندارم و همش دوست دارم هله هوله بخورم ... میترسم یه وقت خوب وزن نگیری و کوچولو موچولو بمونی !!
بعد از دعواهای مامان بزرگ و همچنان بیحال بودن من بابایی برامون یه غذای مقوی درست کرد ... با اینکه میل هم نداشتم ولی خوردم ... شما هم انگار خیلی دوست داشتی اون غذا رو ... چون از همون موقع تا حالا مدام داری تو شیکم مامانی فوتبال بازی میکنی ... البته اینجوری خیال مامانت راحت تره ها ...
فرشته ی کوچولوی من ... احساس میکنم این روزا خیلی کند داره میگذره ... شاید بخاطر دلواپسیهای الکیه که هر روز میاد سراغم ... دلم میخواد چشمام رو هم بذارم و برسم به روزیکه تو رو صحیح و سالم تو بغلم گرفتم ...
خداجونم ... کمکم کن که این روزای باقی مونده مثل ماههای گذشته برام راحت بگذره ....
میبوسمت فرشته ی نازم
امروز 24 هفته و 1 روزته (169 روز)