شکوفه ی بهار نارنج ... بهدادشکوفه ی بهار نارنج ... بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه سن داره

خاطرات من و باباش...!

یادداشت 117 مامانی و نینی گولو

1390/10/7 1:20
نویسنده : نانا
312 بازدید
اشتراک گذاری

شکوفه ی بهار نارنج زندگیم

یکشنبه صبح هن هن کنان رفتم آزمایشگاه ... برای آزمایش قند ... مجبور شدم سه بار پله ها رو بالا و پایین کنمniniweblog.com

... بماند !! تازشم بعد از خون دادن فشارم افتاد و مجبور شدم با کمک آقای پرستار برم یه کم دراز بکشم !!niniweblog.comبار اولم بود که بعد از خون دادن فشارم اینجوری میافتاد ... یه کم دراز کشیدم و حالم جا اومد بعدشم راه افتادم اومدم خونه مامان بزرگ تا صبحانه بخورم و دو ساعت بعد برم برای مرحله دوم آزمایش ...

برای مرحله دوم آزمایشم مجبور شدم بازم پله های آزمایشگاه رو برم پایین ... اما موقع بالا اومدن دیگه توان نداشتم ... دلم درد گرفته بود بدجوووور ... به زور خودم رو کشیدم بالا و مجبور شدم یه ربعی تو سالن بشینم تا حالم جا بیادniniweblog.com... بعدش بازم رفتم خونه مامان بزرگ ... قرار بود شب پیش مامان بزرگ بمونیم ...

یه کمی استراحت کردم ... بعدشم مامان بزرگ برای لحاف و تشکت ملحفه بریده بود نشستم دوختم ...niniweblog.com

بعدشم زندایی مامان بزرگ زنگ زد گفت که میخواد بیاد دیدن مامان بزرگ ... خانومه مهربونیه ... مامان بزرگ همین یه دونه زندایی رو داره ... داییشم چند سال پیش مرحوم شده ... دختر دایی مامان بزرگ همیشه بهمون سر میزنه ... عصری همراه دخترش و نوش و عروسش و خودش اومدن پیشمون ... کلی دعاهای خوب خوب برامون کردن ... اخه تازه شیکم مامانی قلنبگیش معلومه و دیگه نمیشه گل پسر رو قایم کرد !!niniweblog.com

تا غروب مامان بزرگ و زنداییش داشتن درباره بارداریهاشون برامون حرف میزدن !!! زندایی مامان بزرگ کلی خاطره داشت از تک تک بچه هاش ... همش هم یادش بود ... 9 تا بچه داره .... (دیگه حرفی نیست در این مورد بگم !!)niniweblog.com

موقع رفتنشون .. مامان بزرگ اصرار کرد که زندایی بمونه ... ایشونم که هنوز کلی از حرفاشون مونده بود قبول کردند ... منو بابایی هم ترجیح دادیم که نمونیم تا ایشون راحت باشن ... شام خوردیم و اومدیم خونه ... بازم پله !!!! 3 طبقه رو کشون کشون اومدم بالا niniweblog.com... هم خسته بودم و هم درد داشتم ... از ساعت 8 صبح بیدار بودم ( برای مامان خیلی کاره سختیه ) ... بلافاصله دراز کشیدم و هنوز یک ساعت نشده خوابم برد ... چقدرم این خواب چسبید !!! تا صبح بیدار هم نشدم !!!!!!!!niniweblog.com

دوشنبه ... ساعت 8 چشمای مامانی باز شد ... سرحاله سرحاله !! بعد از صبحانه بابایی رفت بانک ... منم ویرم گرفته بود که کمد تمییز کنم !!! کمدمو ریختم بیرون ... واااااااااااااای چقدر لباس !!!niniweblog.comبعدش اومدم تو این اتاق و از دور نشستم نگاشون کردم !! یهو غصم شد !!!niniweblog.comولی بازم به خودم انگیزه دادم و رفتم سراغشون ... یه کم لباس اضافه داشتم گذاشتم بیرون ... یه کم لباسای قدیمیم رو تنم کردم ببینم شیکمم چقدری شد و هی ذوق کردم که لباسام اندازم نیست !!! niniweblog.com

تازه یه کمد رو تموم کردم که بابایی رسید ... و یه فرصتی شد تا من استراحت کنم ... همینجور لباسا وسط اتاق ولو بودن ... ما هم ناهار خوردیم ... بعد از ناهار هم بابایی رو فرستادم سراغ لباساش تا اگه اونم چیزی اضافه داره جمع و جور کنه ... خلاصه که تا عصری کارمون شده بود لباس جمع کردن ... ولی کلی کارام جلو افتاد ... آخر سر خودم هم تعجب کرده بودم که تونستم اینهمه کار انجام بدمniniweblog.com... تا شب کاره دیگه ای نکردیم ... یعنی بابایی گفت برا امروز بسه .. منم که حرف گوش کن !!!

راستی دیروز عمه جونت از شمال زنگ زده بود و بهم پیشنهاد داد تا از خودم و پسرم عکس بگیرم و براشون بفرستم !!!!!!!!!!!!!niniweblog.com

سه شنبه ... بابایی اداره ... مامانی لالا ... بهداد استراحت مطلق !!!!!!!!!!!!!!!!!!!niniweblog.com

چهارشنبه ... یه دوش اول صبح حالم رو جا آورد niniweblog.com... چند روزیکه زیربغلم درد میکنه !! بقول بابایی دردام هم عجیب غریبه !!!niniweblog.comرفتم دوش بگیرم شاید درست بشه .. که نشد !! بابایی مشغول کاراش بود منم دراز کشیده بودم و منتظر بودم شما ابراز وجود کنی ... که نکردی و من خوابم برد !! و خواب دیدم که داری حسابی تکون میخوری و من دارم مسیر حرکتت رو از روی شکمم میبینم !! حتی بهت دست هم زدم و کله ی کوچولوت رو لمس کردم !!!niniweblog.comولی حیف که خواب بود !!! با زنگ تلفن بیدارشدم ... از یه شرکت تبلیغاتی مزاحم شده بودن !!

بعدشم ساعت 3 با بابایی تصمیم گرفتیم که بریم بهشت زهرا ... خیلی وقت بود که نرفته بودیم ... قطعه ی بابابزرگ اینا رو درست کردن و حالا تمییز و مرتب شده ... هوا هم خوب بود .... یه فاتحه خوندیم و اومدیم ... بعدشم بابایی برام ساندویچ کالباس خریدniniweblog.com... چون تو مترو یه سری دانشجو بودن که داشتن ساندویچ میخوردن و مامانی حسابی دلش ضعف کرد ( البته به یاد روزای دانشجویی خودم افتادم !! و هوسم بیشتر شدniniweblog.com)

 الانم بیکار نشستیم ... و البته خسته niniweblog.com... با اینکه وزنم خیلی بالا نرفته ولی خیلی زود خسته میشم ... دیگه پله ها رو بالا اومدن برام سخت شده ... شما هم یه لگد نمیزنی تا مامانی خستگیش در بره ...niniweblog.com

واقعا چرا ؟؟!! چرا دو روز در هفته به خودت استراحت میدی !!niniweblog.com

دوستت دارم پسرکمniniweblog.com

 

 niniweblog.com

امروز 24 هفته و 5 روزته (173 روز )

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (7)

سفانه
7 دی 90 22:41
خدایی حال میکنم با خوندن وبلاگت نانا جونم.... خیلی قشنگ و روون همه جزئیات رو مینویسی.... الهی که گل پسرت به سلامتی بیاد و یه روزی همه اینها رو بخونه.... فقط توروخدا از وبلاگت تند تند بک آپ بگیر و داشته باش...... مراقب خودت هم باش زیااااااد........ بوس


قربونت برم عزیزم ... لطف داری ...انشالله سلامت باشه شهداد جون ...
به روی چشمم عزیزم ... همین الان انجامش میدم


مامان میترا
8 دی 90 2:14
سلام خانومی مگه چدر چاق شدی ؟؟؟
ماشالله پسر خوبی داری ها...گذاشته به کارات برسی ب خیال راحت


سلام عزیزم ... فقط 2 کیلو !!

پسرم که آقاست ...
nafasemaman
8 دی 90 9:57
ماشالاه ، ایشالاه که همیشه همین طورسر زنده باشی


ممنونم دوستم ... همینطور شما
عسل
8 دی 90 16:26
اییییییووووووووووووول ون یکاد خیلی خیلی خوشگلی گذاشتی هااااااااسلیقت عاااااااااااااالیه این بهداد کوچولوووووووو شانس داره مامانش خیلی خوش سلیقست هااااااا


قابل نداره عزیزم ...
شما لطف داری
مامان تربچه
9 دی 90 9:12
سلام عزیزم
خانمی خب برو یک آزمایشگاهی که طبقه ی اول باشه!!!!
این قدر این شازده پسر ما رو اذیت نکن!
واااااااااااای کالباااااااس
من از کالباس متنفررررررررررررررررررم
خانمی این قدر تند تند آپ می کنی من عقب میافتم!!!
ولی خوبه
هر روز یک ماجرایی داری!
حوصلت سر نمیره و دچار روزمرگی نمیشی


سلام دوستم ...
این آزمایشگاه خیلی نزدیکه بهمون ... ترجیح میدم نزدیک باشه با پله !!!
ساندویچ کالباسش کلی سس هم داشت تازه !!
تو زندگی همه هر روز پر از خبره ... بعضیا تنبلن !!!
مامان آريا
10 دی 90 13:11
سلام عزيزم خوبي
خيلي خوشحالم كه همه چي به خوبي پيش مي ره و آقا بهداد گل هم به ماماني با لگداش انرژي مي ده


سلام عزیزم ... ممنونم ازت ... خدا کنه همیشه همینجور لگد پرونی کنه !!
سمانه مامان پارسا جون
10 دی 90 18:02
سلام نارینه جون خوبی؟
نمیدونم چرا وبت خیلی وقت بود باز نمیشد
دلم واستون تنگیده بود
بهداد شیطون گلم خوبه؟
خیلی چاق نشدی ها اگه همینجوری ادامه بدی بعد از زایمانت دیگه مشکل لاغری نداری مانکن میمونی


سلام عزیز ... نمیدونم مشکلش چی بوده ...
بهداد هم به خالش سلام میرسونه
خدا کنه نینیم ضعیف نشه ... نگران اونم تا چاقی خودم