یادداشت 117 مامانی و نینی گولو
شکوفه ی بهار نارنج زندگیم
یکشنبه صبح هن هن کنان رفتم آزمایشگاه ... برای آزمایش قند ... مجبور شدم سه بار پله ها رو بالا و پایین کنم
... بماند !! تازشم بعد از خون دادن فشارم افتاد و مجبور شدم با کمک آقای پرستار برم یه کم دراز بکشم !!بار اولم بود که بعد از خون دادن فشارم اینجوری میافتاد ... یه کم دراز کشیدم و حالم جا اومد بعدشم راه افتادم اومدم خونه مامان بزرگ تا صبحانه بخورم و دو ساعت بعد برم برای مرحله دوم آزمایش ...
برای مرحله دوم آزمایشم مجبور شدم بازم پله های آزمایشگاه رو برم پایین ... اما موقع بالا اومدن دیگه توان نداشتم ... دلم درد گرفته بود بدجوووور ... به زور خودم رو کشیدم بالا و مجبور شدم یه ربعی تو سالن بشینم تا حالم جا بیاد... بعدش بازم رفتم خونه مامان بزرگ ... قرار بود شب پیش مامان بزرگ بمونیم ...
یه کمی استراحت کردم ... بعدشم مامان بزرگ برای لحاف و تشکت ملحفه بریده بود نشستم دوختم ...
بعدشم زندایی مامان بزرگ زنگ زد گفت که میخواد بیاد دیدن مامان بزرگ ... خانومه مهربونیه ... مامان بزرگ همین یه دونه زندایی رو داره ... داییشم چند سال پیش مرحوم شده ... دختر دایی مامان بزرگ همیشه بهمون سر میزنه ... عصری همراه دخترش و نوش و عروسش و خودش اومدن پیشمون ... کلی دعاهای خوب خوب برامون کردن ... اخه تازه شیکم مامانی قلنبگیش معلومه و دیگه نمیشه گل پسر رو قایم کرد !!
تا غروب مامان بزرگ و زنداییش داشتن درباره بارداریهاشون برامون حرف میزدن !!! زندایی مامان بزرگ کلی خاطره داشت از تک تک بچه هاش ... همش هم یادش بود ... 9 تا بچه داره .... (دیگه حرفی نیست در این مورد بگم !!)
موقع رفتنشون .. مامان بزرگ اصرار کرد که زندایی بمونه ... ایشونم که هنوز کلی از حرفاشون مونده بود قبول کردند ... منو بابایی هم ترجیح دادیم که نمونیم تا ایشون راحت باشن ... شام خوردیم و اومدیم خونه ... بازم پله !!!! 3 طبقه رو کشون کشون اومدم بالا ... هم خسته بودم و هم درد داشتم ... از ساعت 8 صبح بیدار بودم ( برای مامان خیلی کاره سختیه ) ... بلافاصله دراز کشیدم و هنوز یک ساعت نشده خوابم برد ... چقدرم این خواب چسبید !!! تا صبح بیدار هم نشدم !!!!!!!!
دوشنبه ... ساعت 8 چشمای مامانی باز شد ... سرحاله سرحاله !! بعد از صبحانه بابایی رفت بانک ... منم ویرم گرفته بود که کمد تمییز کنم !!! کمدمو ریختم بیرون ... واااااااااااااای چقدر لباس !!!بعدش اومدم تو این اتاق و از دور نشستم نگاشون کردم !! یهو غصم شد !!!ولی بازم به خودم انگیزه دادم و رفتم سراغشون ... یه کم لباس اضافه داشتم گذاشتم بیرون ... یه کم لباسای قدیمیم رو تنم کردم ببینم شیکمم چقدری شد و هی ذوق کردم که لباسام اندازم نیست !!!
تازه یه کمد رو تموم کردم که بابایی رسید ... و یه فرصتی شد تا من استراحت کنم ... همینجور لباسا وسط اتاق ولو بودن ... ما هم ناهار خوردیم ... بعد از ناهار هم بابایی رو فرستادم سراغ لباساش تا اگه اونم چیزی اضافه داره جمع و جور کنه ... خلاصه که تا عصری کارمون شده بود لباس جمع کردن ... ولی کلی کارام جلو افتاد ... آخر سر خودم هم تعجب کرده بودم که تونستم اینهمه کار انجام بدم... تا شب کاره دیگه ای نکردیم ... یعنی بابایی گفت برا امروز بسه .. منم که حرف گوش کن !!!
راستی دیروز عمه جونت از شمال زنگ زده بود و بهم پیشنهاد داد تا از خودم و پسرم عکس بگیرم و براشون بفرستم !!!!!!!!!!!!!
سه شنبه ... بابایی اداره ... مامانی لالا ... بهداد استراحت مطلق !!!!!!!!!!!!!!!!!!!
چهارشنبه ... یه دوش اول صبح حالم رو جا آورد ... چند روزیکه زیربغلم درد میکنه !! بقول بابایی دردام هم عجیب غریبه !!!رفتم دوش بگیرم شاید درست بشه .. که نشد !! بابایی مشغول کاراش بود منم دراز کشیده بودم و منتظر بودم شما ابراز وجود کنی ... که نکردی و من خوابم برد !! و خواب دیدم که داری حسابی تکون میخوری و من دارم مسیر حرکتت رو از روی شکمم میبینم !! حتی بهت دست هم زدم و کله ی کوچولوت رو لمس کردم !!!ولی حیف که خواب بود !!! با زنگ تلفن بیدارشدم ... از یه شرکت تبلیغاتی مزاحم شده بودن !!
بعدشم ساعت 3 با بابایی تصمیم گرفتیم که بریم بهشت زهرا ... خیلی وقت بود که نرفته بودیم ... قطعه ی بابابزرگ اینا رو درست کردن و حالا تمییز و مرتب شده ... هوا هم خوب بود .... یه فاتحه خوندیم و اومدیم ... بعدشم بابایی برام ساندویچ کالباس خرید... چون تو مترو یه سری دانشجو بودن که داشتن ساندویچ میخوردن و مامانی حسابی دلش ضعف کرد ( البته به یاد روزای دانشجویی خودم افتادم !! و هوسم بیشتر شد)
الانم بیکار نشستیم ... و البته خسته ... با اینکه وزنم خیلی بالا نرفته ولی خیلی زود خسته میشم ... دیگه پله ها رو بالا اومدن برام سخت شده ... شما هم یه لگد نمیزنی تا مامانی خستگیش در بره ...
واقعا چرا ؟؟!! چرا دو روز در هفته به خودت استراحت میدی !!
دوستت دارم پسرکم
امروز 24 هفته و 5 روزته (173 روز )