یادداشت 118 مامانی و نینی گولو
شکوفه ی مامان
پنجشنبه ... بابایی اداره بود ... منم لم داده منتظر حرکت کردن شما .... دیگه داشت اشکم در میومد !! دلم میخواست بیام ببینم کجای این یه ذره شکم قایم شدی !!!!!!!!!!!!لباسم رو دادم بالا و نشستم به نگاه کردن ... دیدم شما گل پسر داری وول میخوری ... البته اونقدر آروم حرکت میکردی که من هیچ حسی نداشتم و فقط پوست شکمم حرکت میکرد!!!!!!!!!!!!! از این کارت ختدم گرفته بود ... این چه کاری بود آخه !!!خیالم راحت شد ... البته تا شب همین یه ذره حرکت رو هم تکرار نکردی !!!! وقتی کارت رو برای بابایی تعریف کردم کلی خندید و گفت که فکر کنم از این بچه های آب زیرکاه باشه !!!!!!!
جمعه ... برای نماز صبح که بیدار شدم دیگه نذاشتی بخوابم !!! مدام در حال جابجا شدن و وول خوردن بودی !!
اصلا دوست نداری مامانی بصورت آدمیزادی بشینه !! همش میگی مامانی لم بده !!! مامانی هم که بدش میاد !
تا عصری هی برا مامان دلبری کردی ... هی ورجه وورجه کردی ... هی جابجا شدی... هی منو بابایی نگات کردیم و خندیدیم !!! و من هی بهت گفتم مامان جون یه کم انرژیت رو بذار برا فردا ... ولی کو گوش شنوا !!بعدش مامان بزرگ زنگ زد و گفت برا شام بریم اونجا ... گفت آناهیتا هم اونجاست ... به بابایی گفتم و ایشون هم حوصله نداشتند !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
بهت نگفته بودم که برای اناهیتا یه تشک بازی گرفتم ... چون اون شبی که اومدن خونمون براش کادو نگرفته بودم ... روزیکه رفتیم تا خریدای شما رو انجام بدیم برای اون هم یه تشک بازی گرفتم ... گذاشته بودمش خونه مامان بزرگ تا هر وقت که دیدمش بهش بدم ... امشب هم فرصت خوبی بود ولی نشد که بریم ...زنگ زدم به مامان بزرگ و گفتم کادوی انا رو بهش بده ... بعدش دایی زنگ زد و ازم تشکر کرد .. خوشش اومده بود ... تازشم گفت که انا خانوم قلت میزنه عمه قربونش بره ... واااااااااااای که چقدر زود داره بزرگ میشه
شنبه ... بابایی رفته اداره ... منم از صبح سرم درد میکنه ... نمیدونم چرا چشام دودو میزنه !! فشارم رو چک کردم نرمال بود ... تپش قلب دارم شدیییییید ... انگار قلبم میخواد در بیاد ... تا ساعت 12 تو جام بودم ... به زور پاشدم ... امروز از اون روزای بیحالیه منه انگار !!! نماز خوندم و صبحانه خوردم ... ولی هنوزم سرم سنگینه ... ساعت 3 مامان بزرگ اومد خونمون ... برام شامی اورده ... آخه میدونه من از این غذاهای سخت درست نمیکنم !!!به هوای مامان بزرگ یه کم میوه خوردم و حس کردم بهتر شدم ... ساعت 5 مامان بزرگ رفت ... مشغول حاضر کردن شام شدم ... بابایی رسید ... جواب آزمایشم رو گرفته بود ... همه چیز نرمال بود ... جز قندم !!!! پایین تر از نرمال بود !!! کلی خندیدم ... برام جالب بود ... همینجور مشغوله انجام کارام بودم که حس کردم سرم داره گیج میره ... به بابایی گفتم که از صبح همینجوریم ... اونم برام یه لیوان چایی شیرین درست کرد و به زور داد خوردم !!! بعدشم دراز کشیدم ... حالم بهتر شد ظاهرا قندم پایین بوده !!! بعد از شام حالم بهتر بود ولی شما همچنان در حال استراحت بودی ( البته با اون همه انرژی که دیروز صرف کردی حقم داشتی !! )
یکشنبه ... وقت دکتر دارم ساعت 7... خدا کنه همه چیز خوب باشه... اصلا حوصله حرص خوردن ندارم !! ...ظهر وسایلم رو جمع کردم تا بریم خونه مامان بزرگ و شب رو همونجا بمونیم ( هربار که از پله ها میام پایین باید دوروز برم خونه مامان بزرگ استراحت کنم تا برای بالا اومدن از پله ها انرژی داشته باشم !! ) تا عصر با خاله ها حرف زدیم و گردو شکستیم ... قبل از دکتر رفتن خاله فشارم رو چک کرد 11 رو 7 ... خوشحال و شاد و خندان رفتم دکتر و بازم با یه عالمه غصه برگشتم...فشارم 16 رو 10 بود !! دلم میخواست خرخره دکتر رو بجوم !! کلی باهاش بحث کردم ... هی من میگم نره اون میگه بدوش ... من میگم توی طول هفته فشارم نرماله اون برام از مضرات فشار بالا و خطرش برای جنین میگه... بازم برام آز نوشته (فکر کنم دکتره دراکولاست که عاشق آزمایش خونه !! )با یه عالمه عصبانیت اومدم بیرون از مطب ...بعدشم با بابایی زیر بارون اومدیم خونه مامان بزرگ ( تو همون 5 دقیقه که برسیم خونه موش آب کشیده شده بودیم )
اصلا حوصله حرف زدن نداشتم ... خداروشکر برقا رفت و من تونستم تو تاریکی و سکوت یه کم تو خودم باشم !!!البته شما زیاد نذاشتی که مامان در خود فرو بره و شروع کرده به بالا و پایین پریدن ....
طفلی بابایی با اینکه خودش هم عصبانی بود و ناراحت ولی هی منو دلداری میداد و سعی میکرد منو بخندونه ...
آخر شب فشارم رو چک کردم 12 بود !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
دلم خیلی گرفته ... از اینکه نمیتونم با خیال راحت از این روزای به این قشنگی لذت ببرم و همش یه چیزی واسه دلواپسی دارم ...
خدا جونم ... خودت این آقا پسره کوچولو رو بهم هدیه دادی ... خودت تو اون شرایط سخت که پر از غم و غصه بود برام حفظش کردی ... خودت خواستی که این 6 ماه رو بی دغدغه بگذرونم ... خودت کمکم کن تا بتونم این چند ماه باقی مونده رو هم به سلامت بگذرونم و بهدادم رو بغل بگیرم ...
خدا جونم توکلم به خودته ... هوامونو داشته باش
عااااااااااااااااااااشقتم آقا بهداد
امروز 25 هفته و 2 روزته(177 روز)