شکوفه ی بهار نارنج ... بهدادشکوفه ی بهار نارنج ... بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه سن داره

خاطرات من و باباش...!

یادداشت 119 مامانی و نینی گولو

1390/10/15 22:01
نویسنده : نانا
348 بازدید
اشتراک گذاری

شکوفه ی بهار نارنج زندگیم

روز دوشنبه ساعت 6 بابایی رفت اداره منم نماز خوندم و میخواستم بخوابم که دیدم مامان بزرگ مشغول آماده کردن خمیره !! niniweblog.com(اشتباه نکن ..ما هنوزم تو شهر بزرگ تهران زندگی میکنیم !!) مامان بزرگ هر از گاهی بساط پخت نون محلی رو براه میندازه ... من خوابیدم و مامان بزرگ هم مشغول کارش بود ... ساعت 8 رفتم آزمایشگاه ... بازم یه سرنگ گنده خون ازم گرفتن .. آقاهه دیگه منو میشناسه !! اولش پرسید آز قبلیت مشکل پیدا کرده ؟! و من گفتم نه ... یه سری دیگست !!niniweblog.com

هوا بارونیه و من دلم میخواد همینجور زیر بارون راه برم ... دورتزین مسیر برگشت رو انتخاب کردم و مسیر 5 دقیقه ای رو نیم ساعته اومدمniniweblog.com... همین پیاده روی حسابی گرسنم کرد ... رسیدم خونه بساط صبحانه با نون بربری داغ آماده بود ... با مامان بزرگ صبحانه خوردیم و بعدشم خاله جوون اومد و با مامان بزرگ مشغول نون پختن شدن ... ناهار هم آش داشتیم ... تا عصر مشغول بودن ... منم بااینکه کاری نکردم ولی خیلی خسته شدم ... چون صبح زود بیدار شده بودم .niniweblog.com.. ساعت 5 کارشون تموم شد ... مامان بزرگ رفت استراحت کنه منم منتظر اومدن بابایی نشستم ...niniweblog.com

سه شنبه ... اصلا دلم نمیخواد بیدار بشم !! خیلی خسته ام ... مخصوصا که دیشب همش خواب دیدم .. اونم خوابای پریشون !! با بابایی میخواستیم بریم بانک مجبور شدم بیدار بشم ... رفتیم بانک بعدشم رفتیم تو بازار یه کم دور زدیم .. البته توی همین یه دور زدن کلی خرید کردیم .niniweblog.com.. اسکاچ .. ساک لوازم ... کیسه جارو برقی ... رو بالشی ! ... چراغ خواب ... لامپ بزرگ ... و یه ست لوازم مکانیکی و نجاری برای گل پسری !!!! بعدشم اومدیم خونه خودمون ... چون مامان بزرگ هم میخواست بره جایی و تا عصر خونه نبود ... مامانی هم تا شب ولو بود

اینم عکس ست لوازم

چهارشنبه ... بابایی ادارست ... ساعت 10 بیدار شدیم ... یه کم با هم حرف زدیم بعدشم صبحانه خوردیم ... بعدشم دیدیم زیاد بیکاریم ... رفتم تا عروسکای اتاق خواب رو جمع و  جور کنم تا اتاق یه کم خلوت بشه و کم کم جا برای وسایل شما باز بشه ... همشون خاک گرفته بودنniniweblog.com.. مجبور شدم تمیزشون کنم بیچاره هارو ... البته یه سریشون نیاز به شستشوی مفصل دارن که فعلا جمعشون کردم تا هر وقت حوصلم سر رفت بشورمشون !! ... خیلی خسته شدم ... 2 ساعت طول کشید ... دلم ضعف کرده بود ولی حس غذا یزیدن نبود ... یه دل سیر میوه خوردیمniniweblog.com... و یه کم دراز کشیدیم تا بابایی بیاد ... 

صبح که بابایی زنگ زده بود گفت که مامان بزرگ که مریض بوده حالش خوب شده خداروشکر ولی بابابزرگ مریض شده ... منم یه زنگ زدم تا احوالشون رو بپرسم ... با مامان بزرگ حرف زدم و بعدش کلی دلم گرفت و تا گوشی رو قطع کردم اشکم دراومد ... با اینکه اظهار شرمندگی کردم که نمیتونم برم و پیششون باشم ولی بازم حرفایی شنیدم که دلم رو شکوند ... یه کم گریه کردمniniweblog.com... بعدش بابایی زنگ زد تا ببینه برا شام چیزی لازم داریم یا نه ... از صدام فهمید که ناراحتم ولی من تصمیم ندارم بهش چیزی بگم .... خودش به اندازه کافی فکرش مشغول هست .. البته یه روزی بهش میگما اما امروز نه ... بیخیال

بابایی که اومد با دیدن اتاق خواب خلوت شوکه شد !! niniweblog.comاولش با اخم بهم گفت که چرا رفتی بالای صندلی و از این حرفاniniweblog.com... بعدشم گفت مگه عروسکارو نمیدی به بهداد ؟؟!!!niniweblog.comو منم با ابروهای بالا انداخته گفتم نه !!!!!!!!! آخه عروسکام دخترونست !!!!!!!!!niniweblog.com

خوب راست گفتم دیگه ... همشون دخترونه و مامانونه بودن !!! حالا فعلا جمعشون کردم و قصد ندارم بچینمشون ... شاید بعدا" نظرم عوض شد ... البته بعید میدونم !!niniweblog.com

از صبح یه کم قفسه سینم فشار روشه ... نمیدونم چرا ... آخر شب به اوج خودش رسید و کم کم حس خفگی بهم دست داد !!niniweblog.comهر لحظه به خودم میگفتم الان میمیرم !! درد نداشتم ... فقط وسط سینم سنگین بود ... بابایی هم لالا بود ... یه کم دراز کشیدم تا شاید بهتر بشه ... اما نشد ... یه کم راه رفتم اما تاثیر نداشت ... بازم دراز کشیدم تا خوابم برد ...

 پنجشنبه ...حالم بهتره ولی یه کم که میشینم بازم نفسم میگیره ... انگار اینم سورپرایز این ماهمونه !! بابایی  داره برنامه میریزه که بره شمال و به مامان و باباش سر بزنه ... و از فکرش هم دله من پر از غصه شدهniniweblog.com... نمیگم که نره ... ولی منم دلم میگیره از رفتنش... البته بازم موافقتم رو اعلام کردم ... بابایی که بره و بیاد میریم سراغ کارای خونه و تمییزکاریها ...

 

عزیز دلم ... 6 ماهه تمومه که وارد زندگیمون شدی ... امروز وارد سه ماهه ی سوم شدیم ... یعنی کمتر از 99 روز دیگه میای تو بغلمniniweblog.com... از فکرش هم دلم غنج میرهniniweblog.com... اما این سه ماه مهمترین و سخت ترین قسمته برامون ... توکل بر خدا ... انشالله که بتونیم به راحتی و بدون دغذغه و با سلامتی این 3 ماه رو هم بگذرونیم ...niniweblog.com

دوستت دارم پسر کوچولوی منniniweblog.com

 

niniweblog.com

امروز 25 هفته و 6 روزته (181 روز)

وارد ماه هفتم شدیم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (13)

مامان مانی جون
15 دی 90 22:54
بعضی آدما عادت دارن دیگران رو برنجونن
ماهم ازشون داریم
اهمیت نده بهداد جونو عشق است
وسایلش هم مبارکش باشه
راستی عکس مانی جون رو با سطلش گذاشتم
بهت پیشنهاد میدم یکی بیشتر نگه نداری آخه اونقد خرت و پرت دارن که جای سطل ماست نیست


همه ی آدما هم بدی دارن و هم خوبی ... بستگی به روحیه ی شنونده داره ... گاهی حرفای به ظاهر خوب بد به نظر میرسه !!
حتما عکسشو میبینم
مامان تربچه
16 دی 90 8:46
سلاااااااام
وااااااااای چه جعبه ابزرا با مزه اییییییی
آقا بهداد از الان مرد شده ها
بابا تو چه دلی داری
اگه خانواده ی شوشو بهم بگن بالا چشمت ابرو من فوری به شوشو میگم!!!
البته اون بیچاره ها خیلی خوبن و تا حالا چیز خاصی پیش نیومده


سلام دوستم ... قابل نداره ها !!!
در این زمینه تحملم بسیار بالاست !!!!
سارینا
16 دی 90 13:53
ایشالا که این 3 ماه رو هم به سلامتی طی کنی
مواظب خودت باش


ایشالله

ممنونم دوستم
آسیه
17 دی 90 0:22
سلام عزیزم
مراقب خودت باش ...هم خودت و هم پسر گلت
بقیه رو بیخیال با اینکه نمیشه بیخیال شد

ای بابا هممون یه جور از شوهر میکشیم نارینه جان....بازم میخوان برن همسرتون

منم همسریم داره سر اسم دیگه حوصه ام رو سر میبره

ولی تو بیخیال شو بهداد عزیزم رو عشقه


سلام دوستم
واقعا هم فقط بهداد رو عشق است که تو اوج ناراحتی با لگداش مامانش رو سرحال میاره..
فعلا مسافرت در حد حرفه .. امیدوارم نره !!
شما هم تا دختر طلا تو بغلت نیومده اسمشو انتخاب کن لطفا"
مراقب خودت باش عزیزم
مامان آريا
18 دی 90 9:06
عزيزم خوشحالم كه همه چي رو به راه مي باشد
آخخخخخخخخخخخخ جون كمتر از 89 روز ديگه آقا بهداد پا مي زاره به زمين و زميني مي شه قربونش برم من


ممنونم دوست جونم ...
من که دلم نمیاد روزا رو بشمرم !! شما بشمار به منم بگو !
فرنوش
18 دی 90 9:53
سلام عزیزم خوبی؟قلقلی شدی یا نه ؟
ای جانم خاله چقدر این وسیله ات با مزه بود مرد کوچولو قربونت بشم


سلام عزیزکم ... هنوز قلقلی نشدم ...
قابل نداره ها خاله !!
سمانه مامان پارسا جون
18 دی 90 12:15
نارینه جون خوبی؟
عزیزم این 3 ماهم میگذره به خوبی و خوشی
البته اگه تو زیاد سخت نگیری و اعصابت رو سر هر چیزی خورد نکنی
عزیزم همۀ اینها روی گلت اثر میزاره مراقب خودت باش


ممنونم .. ما خوبیم ...
انشالله که بتونم با آرامش این 3 ماه رو بگذرونم
زهرا
19 دی 90 12:31
وااای نارینه جون، من عاشق خمیر درست کردن و نون پختن هستم... خوش به حالت.
چه حالی میده برای نینی اسباب بازی بخری!! مبارکش باشه.
ای واای من.. من هم چند روزی درگیر حرف و سخن بودم.. ههه!!! از خانواده ی شوشوی محترم...
خسته نباشی از اتاق تکونی.. منم تو این فکر بودم که حتی اگه نینی دخمل شد عروسکام رو شاید ندم بهش... به به، من یکی دیگه آخر مامان هام!
واای نارینه جون برای شما فقط 3 ماه مونده و برای من فقط 2 ماه گذشته..... امیدوارم به سلامتی بعد سه ماه یه پست داشته باشید پر از عکس های بهداد کوچولو.....
ای جانم این عکسا خیلی ملوسن. نینی های لختی پختی!!


یه نون به یادت خوردم دوستم !!
ایشالله شما هم به وقتش شروع میکنی به عروسک خریدن برای نینی جون
حرفه دیگه باد هواست !!
عروسک مامانا با ماله نینیها بایدم فرق داشته باشه .. کار خوبی میکنی بهش نمیدی
برات زود میگذره ... این آخراست که از بس دلبری میکنن دوست داری زودتر بپرن بغلت ...
ممنونم دوستم
زهرا
19 دی 90 12:58
نارینه جان، جواب آزمایشات چطور بود؟ همه چی رو به راهه؟؟


آره خداروشکر همه چیز خوبه
مامان مبینا
19 دی 90 18:28
چقدر ماهی تو دختر،روحیه ات رو ستایش می کنم،مطمئنم که خیلی خوشبخت خواهی بود.



ممنونم دوست خوبم ... شما محبت دارید
مامان آريا
20 دی 90 12:43
سلام عزيزم خوبي آقا بهداد كوچولوي ما خوبه چه مي كني با لگداش خيلي كيف مي ده مگه نه
چرا آپ نمي كني گلم
بوس براي دوتاتون


سلام عزیزم .. ما خوبیم خداروشکر ...
میرسم خدمتتون
مامان مانی جون
20 دی 90 20:13
قابل نداره آدرس بده پستش کنم
راستی ما برگشتیم ها
الانم آنم


مرسی

مبارک باشه بازگشت پر افتخارتون !!
مامان مانی جون
20 دی 90 20:36
ممنون بابت تبریکات
ههههههههههه
ببینم داری چه کار میکنی
5 روزه از حال بهداد جونم بیخبرم الکی وب گردی میکنی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
بگو ببینم چه خبراااااااااااااااا؟؟؟


نه گلم .. داشتیم خونه تمییز میکردیم .. مثلا"