یادداشت 119 مامانی و نینی گولو
شکوفه ی بهار نارنج زندگیم
روز دوشنبه ساعت 6 بابایی رفت اداره منم نماز خوندم و میخواستم بخوابم که دیدم مامان بزرگ مشغول آماده کردن خمیره !! (اشتباه نکن ..ما هنوزم تو شهر بزرگ تهران زندگی میکنیم !!) مامان بزرگ هر از گاهی بساط پخت نون محلی رو براه میندازه ... من خوابیدم و مامان بزرگ هم مشغول کارش بود ... ساعت 8 رفتم آزمایشگاه ... بازم یه سرنگ گنده خون ازم گرفتن .. آقاهه دیگه منو میشناسه !! اولش پرسید آز قبلیت مشکل پیدا کرده ؟! و من گفتم نه ... یه سری دیگست !!
هوا بارونیه و من دلم میخواد همینجور زیر بارون راه برم ... دورتزین مسیر برگشت رو انتخاب کردم و مسیر 5 دقیقه ای رو نیم ساعته اومدم... همین پیاده روی حسابی گرسنم کرد ... رسیدم خونه بساط صبحانه با نون بربری داغ آماده بود ... با مامان بزرگ صبحانه خوردیم و بعدشم خاله جوون اومد و با مامان بزرگ مشغول نون پختن شدن ... ناهار هم آش داشتیم ... تا عصر مشغول بودن ... منم بااینکه کاری نکردم ولی خیلی خسته شدم ... چون صبح زود بیدار شده بودم ... ساعت 5 کارشون تموم شد ... مامان بزرگ رفت استراحت کنه منم منتظر اومدن بابایی نشستم ...
سه شنبه ... اصلا دلم نمیخواد بیدار بشم !! خیلی خسته ام ... مخصوصا که دیشب همش خواب دیدم .. اونم خوابای پریشون !! با بابایی میخواستیم بریم بانک مجبور شدم بیدار بشم ... رفتیم بانک بعدشم رفتیم تو بازار یه کم دور زدیم .. البته توی همین یه دور زدن کلی خرید کردیم ... اسکاچ .. ساک لوازم ... کیسه جارو برقی ... رو بالشی ! ... چراغ خواب ... لامپ بزرگ ... و یه ست لوازم مکانیکی و نجاری برای گل پسری !!!! بعدشم اومدیم خونه خودمون ... چون مامان بزرگ هم میخواست بره جایی و تا عصر خونه نبود ... مامانی هم تا شب ولو بود
چهارشنبه ... بابایی ادارست ... ساعت 10 بیدار شدیم ... یه کم با هم حرف زدیم بعدشم صبحانه خوردیم ... بعدشم دیدیم زیاد بیکاریم ... رفتم تا عروسکای اتاق خواب رو جمع و جور کنم تا اتاق یه کم خلوت بشه و کم کم جا برای وسایل شما باز بشه ... همشون خاک گرفته بودن.. مجبور شدم تمیزشون کنم بیچاره هارو ... البته یه سریشون نیاز به شستشوی مفصل دارن که فعلا جمعشون کردم تا هر وقت حوصلم سر رفت بشورمشون !! ... خیلی خسته شدم ... 2 ساعت طول کشید ... دلم ضعف کرده بود ولی حس غذا یزیدن نبود ... یه دل سیر میوه خوردیم... و یه کم دراز کشیدیم تا بابایی بیاد ...
صبح که بابایی زنگ زده بود گفت که مامان بزرگ که مریض بوده حالش خوب شده خداروشکر ولی بابابزرگ مریض شده ... منم یه زنگ زدم تا احوالشون رو بپرسم ... با مامان بزرگ حرف زدم و بعدش کلی دلم گرفت و تا گوشی رو قطع کردم اشکم دراومد ... با اینکه اظهار شرمندگی کردم که نمیتونم برم و پیششون باشم ولی بازم حرفایی شنیدم که دلم رو شکوند ... یه کم گریه کردم... بعدش بابایی زنگ زد تا ببینه برا شام چیزی لازم داریم یا نه ... از صدام فهمید که ناراحتم ولی من تصمیم ندارم بهش چیزی بگم .... خودش به اندازه کافی فکرش مشغول هست .. البته یه روزی بهش میگما اما امروز نه ... بیخیال
بابایی که اومد با دیدن اتاق خواب خلوت شوکه شد !! اولش با اخم بهم گفت که چرا رفتی بالای صندلی و از این حرفا... بعدشم گفت مگه عروسکارو نمیدی به بهداد ؟؟!!!و منم با ابروهای بالا انداخته گفتم نه !!!!!!!!! آخه عروسکام دخترونست !!!!!!!!!
خوب راست گفتم دیگه ... همشون دخترونه و مامانونه بودن !!! حالا فعلا جمعشون کردم و قصد ندارم بچینمشون ... شاید بعدا" نظرم عوض شد ... البته بعید میدونم !!
از صبح یه کم قفسه سینم فشار روشه ... نمیدونم چرا ... آخر شب به اوج خودش رسید و کم کم حس خفگی بهم دست داد !!هر لحظه به خودم میگفتم الان میمیرم !! درد نداشتم ... فقط وسط سینم سنگین بود ... بابایی هم لالا بود ... یه کم دراز کشیدم تا شاید بهتر بشه ... اما نشد ... یه کم راه رفتم اما تاثیر نداشت ... بازم دراز کشیدم تا خوابم برد ...
پنجشنبه ...حالم بهتره ولی یه کم که میشینم بازم نفسم میگیره ... انگار اینم سورپرایز این ماهمونه !! بابایی داره برنامه میریزه که بره شمال و به مامان و باباش سر بزنه ... و از فکرش هم دله من پر از غصه شده... نمیگم که نره ... ولی منم دلم میگیره از رفتنش... البته بازم موافقتم رو اعلام کردم ... بابایی که بره و بیاد میریم سراغ کارای خونه و تمییزکاریها ...
عزیز دلم ... 6 ماهه تمومه که وارد زندگیمون شدی ... امروز وارد سه ماهه ی سوم شدیم ... یعنی کمتر از 99 روز دیگه میای تو بغلم... از فکرش هم دلم غنج میره... اما این سه ماه مهمترین و سخت ترین قسمته برامون ... توکل بر خدا ... انشالله که بتونیم به راحتی و بدون دغذغه و با سلامتی این 3 ماه رو هم بگذرونیم ...
دوستت دارم پسر کوچولوی من
امروز 25 هفته و 6 روزته (181 روز)
وارد ماه هفتم شدیم