یادداشت 120مامانی و نینی گولو
شکوفه ی بهارم ... پسرم
روز جمعمون که به استراحت گذشت
شنبه ... بابایی صبح رفت خرید ... بعدشم جواب آزمایشم رو گرفت .. خداروشکر تست پروتئین 24 ساعتم نرمال بود و مامانی بسی خوشحال شد... و البته تا شب مشغول ادا کردن صلواتهای نذر شده بودم !! ولی خیالم راحت شد که مسمومیت حاملگی ندارم با اون فشار خون نجومی که دکتر میگه !!! حالا هفته بعد میرم پیشش تا برگه آزمایش رو بکنم توی چشمش !!! مسافرت بابایی هم فعلا افتاده برای هفته بعد !! پیشنهاد داد که اول خونه رو تر و تمییز کنیم بعد من میرم !!! البته من هنوزم امیدوارم که پشیمون بشه و نره !! امروز عمه جونت زنگ زد و حالمون رو پرسید ... تازشم با یه لحنی حاله پسر طلام رو پرسید که انگار من خودم نمیدونم بچم پسره !!بعدشم با بابایی تصمیم گرفتیم که پس فردا کارای نظافت رو شروع کنیم ..
یکشنبه ... مامانی از صبح بیحال بود ... حتی حال نداشت پاشه فشارش رو چک کنه ... تا ساعت 3 بعداز ظهر که به زور بلند شد یه چیزی بخوره تا نمیره !!بابایی صدبار زنگ زد .. نگران شده بود .. آخرشم گفت الان زنگ میزنم مامانت بیاد اونجا ... و با این حرفش مامانی رو مجبور کرد تا از جاش جدا بشه ... یه چیزی خوردم و بعدشم یه سر رفتم تو اتاق خواب تا خرده ریزا رو جمع کنم و اتاق رو آماده کنم واسه نظافت ... حالم جا اومده بود و داشتم تخته گاز همه کارا رو میکردم ... بابایی اومد و وقتی مطمئن شد که حالم خوبه گفت همین امشب اتاق رو تمییز میکنیم !!!!!!!!! منم فوری دستمال و آب کف درست کردم و دادم دستش... خودمم مشغول گردگیری لوازم شدم تا بعدش فوری بچینیمشون ... اولش بابایی با انرژی شروع کرد ... دوتا دیوار که تموم شد حساااااااااابی خسته شده بود... چون خیلی خاک داشتند و دوسالی بود که اینجوری نظافت نشده بودن ... منم خیلی اذیتش نکردم ... و هرجا رو که میگفت ببین خوبه یا نه ندید میگفتم خوبه !! اما دلم میخواست خودم برم بالای چارپایه و دیوارارو اونجور که دلم میخواد بسابم !! تا ساعت 11 مشغول بود بابایی .. و حالا مامانی گیر داده که یه سری از وسایل رو بیا بچینیم !!! بابایی هم قبول کرد و مشغول شدیم... تا ساعت 2 یه سری رو جابجا کردیم و چیدیم ولی دیگه حودم نای تکون خوردن نداشتم و بیشتر هم نگران شما شده بودم چون یه گوشه ی دلم قلنبه شده بودی و بیخیال هم نمیشدی ... خوابیدیم
دوشنبه ... تا ساعت 11 خوابیدیم ... حتی بابایی که همیشه صبح زود بیدار میشه نمیدونم چرا تا اون ساعت خوابیده بود !!!بعد از بیدار شدن هم بابایی گفت که موکت اتاق خواب رو ببریم خونه مامانت بشوریم ... رفتیم اونجا ... عمم هم تازه از شمال اومده بود ... بابایی توی حیاط مشغول شستشو شد منم از روی سکو تماشا میکردم ... موکت رو شستیم و اومدیم خونه ... امروز اصلا" حس هیچ کاری نبود ... اما قرار شد فردا پرده ها رو بشوریم
سه شنبه ... بیدار شدیم و یه صبحونه مفصل خوردیم تا انرژی داشته باشیم برای پرده شوری ... که مامان بزرگ زنگ زد و گفت که با عمم میخوان بیان خونمون ... برناممون به هم ریخت... منتظر موندیم تا بیان ... ساعت 3 اومدن و یه دورهم نشینی و بعدشم رفتن ... شستن پرده ها هم افتاد واسه هفته بعد
عزیز دلم ...
از این روازا برات بگم که تا مامانی صدات میکنه و بهت میگه "خوبی بهدادم" شروع میکنی به تکون خوردن و برای مامانی و بابایی دلبری میکنی ...این روزا کوچکترین تکونات هم دیده میشه ... فکر کنم جات حسابی تنگ شده !!! این روزا تموم فکرم به اینه که من چرا وزنم کمه ؟ چرا شیکمم کوچیکه ؟ نکنه خوب وزن نگیری ... نکنه جات تنگ بمونه و خوب رشد نکنی ...
خلاصه که این روزا مامانی نگرانه !! نگرانه همه ی چیزای بیخود !!
فردا میریم خانه بهداشت برای چکاپ ماهانه ... آخ جووووووووووون ... بازم صدای قلب نازت رو میشنوم ....
دوستت دارم پسرکم
امروز 26 هفته و 4 روزته(186 روز)