یادداشت 121 مامانی و نینی گولو
پسره مامان
چهارشنبه صبح با بابایی رفتیم خانه ی بهداشت ... نیم ساعتی منتظر نشستیم تا خانوم ماما بیان... همراه من یه مامان قلنبه دیگه هم بود البته 10 هفته از من جلوتر بود و خیلی هم خوشحال که به روزای آخر بارداری رسیده ... خانوم ماما اول کارای ایشون رو انجام دادن ... بعدشم نوبت من بود ... فشارم 12 رو 8 ... وزنم 77 ... نبضم 105 ... دمای بدنم 37.4 ... بعدشم روی تخت دراز کشیدم و خانوم ماما شروع کرد با انگشتاش روی شکمم رو لمس کردن ... بعدشم بهم جای دست و پا و قمبلت رو نشون داد... بعدشم صدای قلبت رو گوش کرد ... 150 بار در دقیقه ... ارتفاع رحمم هم خوب بود و گفت که اصلانم شیکمت کوچیک نیست و به اندازه سن بارداریته !! و من نباید نگران کوچیکی شیکمم باشم ...تموم مدت بابایی بیرون منتظرمون نشسته بود ... تا اومدم بیرون و دیدمش براش گفتم که الان آقا بهداد چجوری تو دله مامانی نشسته ... فکر کن !!! وسط خیابون مامانی داره با شیکمش ور میره !!!!!!!
بعدشم با بابایی رفتیم فروشگاه .. فقط چند تا چیز کوچولو میخواستیم ولی موقع خونه اومدن مجبور شدیم آژانس بگیریم چون وسایلمون زیاد شده بود !!! برای بهداد جونی هم اسباب بازی خریدیم ... ساعت 1 خونه بودیم و به لطف بابایی یه کباب خوشمزه خوردیم .. نوش جونمون ... بعدشم شما برای 6 دقیقه سکسه کردی !! مامانی فدااااااااااااااات
تو فروشگاه که بودیم بابایی خیلی بی حوصله و کلافه بود ... یه بار تلفنش زنگ خورد و اونم رفت اونورتر حرف زد ... منم که عادت ندارم همون لحظه سوال کنم که کی بود و چی شد ... بعد از اینکه اومدیم خونه دیدم بابایی تو خودشه و دلش نمیخواد حرف بزنه ... گفتم چرا عصبانی هستی گفت نه ... منم با اینکه مطمئن بودم یه چیزی شده ولی بیخیال شدم ... بعد از ناهار خوابیدیم ... بیدار که شدم دیدیم بابایی بیداره و تا دید من بیدارم شروع کرد به حرف زدن که امروز آبجیم زنگ زد و یه حرفایی زد که من به خودم گرفتم و اینا ... منم تا آخر حرفاش گوش کردم بعدشم مثل همیشه با اینکه تو دله خودم غوغا میشه از شنیدنه این حرفا شروع کردم به آروم کردن بابایی ...
این حرفا همیشه هست .. از اول عروسیمون ... بابایی هم بهشون عادت داره ... ولی همیشه با شنیدن این حرفا احساس میکنه تنهاست ... منم اگه حرفی نمیزنم واسه اینه که فکر نکنه نمیتونه بامن دردودل کنه یا من مته به خشخاش میذارم یا میخوام رابطش رو با خانوادش قطع کنم ... آرامش فکریه بابایی برام از همه چیز مهمتره ... اما حرصم میگیره با وجود اینکه این حرفا رو میشنوه بازم میخواد بره شمال .. اونم بدونه من ... درسته که برنامش رو از قبل داشت ولی الان که این حرفا پیش اومده دلم نمیخواد بره ... از طرفی هم نمیتونم بهش بگم نرو ... خوب دلش برا پدرو مادرش تنگ میشه ... و اینجوری میشه که وقتی بابایی میخوابه مامانی تو تنهایی گریه میکنه که چرا شرایط اینجوریه !!
دیشب خیلی کلافه بودم ... دلم میخواست همه ی چیزایی که تو دلم هست رو برای باباییت بگم ولی نمیتونم ...
پنجشنبه ... بابایی اداره بود و طبق معمول من و شما با هم سرگرم بودیم!!!!
جمعه ... امروز قرار بود مامان بزرگ شله زرد بپزه ... ولی ما بخاطر همون دلیل همیشگی نرفتیم اونجا !! عصری دایی رضا برامون شله زرد آورد ... بعدشم دایی محمد زنگ زد و حالمون رو پرسید ... اما بازم ما نرفتیم اونجا !!!
دیگه این قلق بابایی داره اعصابم رو خرد میکنه !! هر وقت که خانواده من سرشون خونه مامان بزرگ جمع باشه دوست نداره بریم اونجا ... یه وقتایی فکر میکنم که فقط بخاطر دور بودن خانوادش از ما این کار رو میکنه !! خلاصه که امشب رو هم با اعصاب خوردی و گریه خوابیدم... آخه بازم حرف از شمال رفتن شد و بابایی یه چیزایی گفت که دلم خیلی شکست ...به هر حال قرار شد فردا صبح بره شمال ... منم برم خونه مامان بزرگ
شنبه ... امروز اربعین بود ... ساعت 8 بیدار شدم و یه کم با پسرم بازی کردم ... دوباره خوابیدم ... ساعت 10 بیدار شدیم و صبحونه خوردیم ... و من مشغول جمع کردن وسایلم شدم ... اما بابایی همینجور نشسته ...میگم مگه نمیخوای بری ؟ میگه میرم ... میگم چرا وسایلتو جمع نمیکنی ؟ پامیشه و شروع میکنه به جمع کردن لوازم شخصیش ... از من میپرسه کدوم لباسم رو بپوشم ؟ میگم نمیدونم ... میگه مشکی بپوشم ؟ میگم بپوش ... میگه چه بی انگیزه !! میگم خوب نپوش ... دره کمد رو میبنده و میگه اصلا" نمیرم !!!!!!!!!!!!!!!!!و من دلم میخواد سرم رو بکوبم به دیوار ......
لباس میپوشه و میگه من دارم میرم شاه عبدالعظیم .... ومن موندم بلاتکلیف !!
دلم میخواد یه کم کمتر دوستش داشتم تا راحت تر میتونستم حرفای دلم رو یا توقعاتم رو بهش بگم ... حتی اگه ازم دلخور بشه
نمیدونم چرا هر کاری میکنم بازم این حرف رو از دهنش میشنوم که " تو منو درک نمیکنی !!"
آخه مگه من گناه کردم که خانوادم تو این شهر زندگی میکنن و خانواده بابایی تو یه شهر دیگه ؟؟
دیگه از همه چیز دارم کلافه میشم ....
بابایی با ناهار برگشت ... و تا شب فقط سکوت بود !! و البته تکون نخوردن شما !!!!!!!!!( مثل اینکه با باباییت دست به یکی بودید !)
یکشنبه ... از دیروز تا حالا تکونات کم شده !!! اما امروز صبح هر چی نازت میکنم انگار نه انگار ... تا ظهر صبر کردم ... ولی خبری ازت نیست... ناهار خوردیم ... بازم نیستی ... عصر مامان بزرگ اومد پیشمون .... یه دوساعتی به تکون خوردن و نخوردنت فکر نکردم ...مامان بزرگ رفت ولی بازم تکون نمیخوری ... دیگه طاقتم تموم شد و زدم زیر گریه ...بابایی چشاش گرد شده بود ... بهش میگم دلیل گریم چیه ... میگه توکل بر خدا ... برام آب قند درست میکنه ... یه کم راه میرم ... بازم خبری ازت نیست ... نماز مغرب رو خوندم .. اونم با چه وضعی ... همش حواسم به شیکمم بود !! بابایی میگه بریم سونو .. میگم نه ... میشینم و بازم زل میزنم به شیکمم ... بابایی هم هی منو دلداری میده !!! و با تو حرف میزنه
واااااااای خدا بالاخره پیدات شد !!!
بازم گریه میکنم .. ولی از سر خوشحالی !!!
امروز حسابی مامانت رو دق دادی !!! الانم از بس گریه کردم نا ندارم بنویسم ...
لطفا" دیگه از این شیرین کاریها نکن پسرم !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
مراقب خودت باش شیطونک من ....
امروز 27 هفته و 2 روزته (191 روز)