شکوفه ی بهار نارنج ... بهدادشکوفه ی بهار نارنج ... بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه سن داره

خاطرات من و باباش...!

یادداشت 121 مامانی و نینی گولو

1390/10/25 23:13
نویسنده : نانا
321 بازدید
اشتراک گذاری

پسره مامان

چهارشنبه صبح با بابایی رفتیم خانه ی بهداشت ... نیم ساعتی منتظر نشستیم تا خانوم ماما بیانniniweblog.com... همراه من یه مامان قلنبه دیگه هم بود البته 10 هفته از من جلوتر بود و خیلی هم خوشحال که به روزای آخر بارداری رسیده ... خانوم ماما اول کارای ایشون رو انجام دادن ... بعدشم نوبت من بود ... فشارم 12 رو 8 ... وزنم 77 ... نبضم 105 ... دمای بدنم 37.4 .niniweblog.com.. بعدشم روی تخت دراز کشیدم و خانوم ماما شروع کرد با انگشتاش روی شکمم رو لمس کردن ... بعدشم بهم جای دست و پا و قمبلت رو نشون دادniniweblog.com... بعدشم صدای قلبت رو گوش کرد ... 150 بار در دقیقه ... ارتفاع رحمم هم خوب بود و گفت که اصلانم شیکمت کوچیک نیست و به اندازه سن بارداریته !! و من نباید نگران کوچیکی شیکمم باشم niniweblog.com...تموم مدت بابایی بیرون منتظرمون نشسته بود ... تا اومدم بیرون و دیدمش براش گفتم که الان آقا بهداد چجوری تو دله مامانی نشسته ... فکر کن !!! وسط خیابون مامانی داره با شیکمش ور میره !!!!!!!niniweblog.com

بعدشم با بابایی رفتیم فروشگاه .. فقط چند تا چیز کوچولو میخواستیم ولی موقع خونه اومدن مجبور شدیم آژانس بگیریم چون وسایلمون زیاد شده بود !!! niniweblog.comبرای بهداد جونی هم اسباب بازی خریدیم ... ساعت 1 خونه بودیم و به لطف بابایی یه کباب خوشمزه خوردیم .. نوش جونمون ... بعدشم شما برای 6 دقیقه سکسه کردی !! مامانی فدااااااااااااااات

تو فروشگاه که بودیم بابایی خیلی بی حوصله و کلافه بود ... یه بار تلفنش زنگ خورد و اونم رفت اونورتر حرف زد ... منم که عادت ندارم همون لحظه سوال کنم که کی بود و چی شد ... بعد از اینکه اومدیم خونه دیدم بابایی تو خودشه و دلش نمیخواد حرف بزنه ... گفتم چرا عصبانی هستی گفت نه ... منم با اینکه مطمئن بودم یه چیزی شده ولی بیخیال شدم ... بعد از ناهار خوابیدیم ... بیدار که شدم دیدیم بابایی بیداره و تا دید من بیدارم شروع کرد به حرف زدن که امروز آبجیم زنگ زد و یه حرفایی زد که من به خودم گرفتم و اینا ... منم تا آخر حرفاش گوش کردم بعدشم مثل همیشه با اینکه تو دله خودم غوغا میشه از شنیدنه این حرفا شروع کردم به آروم کردن بابایی ...niniweblog.com

این حرفا همیشه هست .. از اول عروسیمون ... بابایی هم بهشون عادت داره ... ولی همیشه با شنیدن این حرفا احساس میکنه تنهاست ... منم اگه حرفی نمیزنم واسه اینه که فکر نکنه نمیتونه بامن دردودل کنه یا من مته به خشخاش میذارم یا میخوام رابطش رو با خانوادش قطع کنم ... آرامش فکریه بابایی برام از همه چیز مهمتره ... اما حرصم میگیره با وجود اینکه این حرفا رو میشنوه بازم میخواد بره شمال .. اونم بدونه من ... درسته که برنامش رو از قبل داشت ولی الان که این حرفا پیش اومده دلم نمیخواد بره ... از طرفی هم نمیتونم بهش بگم نرو ... خوب دلش برا پدرو مادرش تنگ میشه ... و اینجوری میشه که وقتی بابایی میخوابه مامانی تو تنهایی گریه میکنه که چرا شرایط اینجوریه !! niniweblog.com

دیشب خیلی کلافه بودم ... دلم میخواست همه ی چیزایی که تو دلم هست رو برای باباییت بگم ولی نمیتونم ...

پنجشنبه ... بابایی اداره بود و طبق معمول من و شما با هم سرگرم بودیم!!!!niniweblog.com

جمعه ... امروز قرار بود مامان بزرگ شله زرد بپزه ... ولی ما بخاطر همون دلیل  همیشگی نرفتیم اونجا !! عصری دایی رضا برامون شله زرد آورد ... بعدشم دایی محمد زنگ زد و حالمون رو پرسید ... اما بازم ما نرفتیم اونجا !!!niniweblog.com

دیگه این قلق بابایی داره اعصابم رو خرد میکنه !! هر وقت که خانواده من سرشون خونه مامان بزرگ جمع باشه دوست نداره بریم اونجا ... یه وقتایی فکر میکنم که فقط بخاطر دور بودن خانوادش از ما این کار رو میکنه !! خلاصه که امشب رو هم با اعصاب خوردی و گریه خوابیدمniniweblog.com... آخه بازم حرف از شمال رفتن شد و بابایی یه چیزایی گفت که دلم خیلی شکست ...به هر حال قرار شد فردا صبح بره شمال ... منم برم خونه مامان بزرگ

شنبه ... امروز اربعین بود ... ساعت 8 بیدار شدم و یه کم با پسرم بازی کردم ... دوباره خوابیدم ... ساعت 10 بیدار شدیم و صبحونه خوردیم ... و من مشغول جمع کردن وسایلم شدم ... اما بابایی همینجور نشسته ...میگم مگه نمیخوای بری ؟ میگه میرم ... میگم چرا وسایلتو جمع نمیکنی ؟ پامیشه و شروع میکنه به جمع کردن لوازم شخصیش ... از من میپرسه کدوم لباسم رو بپوشم ؟ میگم نمیدونم ... میگه مشکی بپوشم ؟ میگم بپوش ... میگه چه بی انگیزه ‍‍!! میگم خوب نپوش ... دره کمد رو میبنده و میگه اصلا" نمیرم !!!!!!!!!!!!!!!!!niniweblog.comو من دلم میخواد سرم رو  بکوبم به دیوار ......

لباس میپوشه و میگه من دارم میرم شاه عبدالعظیم .... ومن موندم بلاتکلیف !!niniweblog.com

دلم میخواد یه کم کمتر دوستش داشتم تا راحت تر میتونستم حرفای دلم رو یا توقعاتم رو بهش بگم ... حتی اگه ازم دلخور بشه

نمیدونم چرا هر کاری میکنم بازم این حرف رو از دهنش میشنوم که " تو منو درک نمیکنی !!"

آخه مگه من گناه کردم که خانوادم تو این شهر زندگی میکنن و خانواده بابایی تو یه شهر دیگه ؟؟

دیگه از همه چیز دارم کلافه میشم ....niniweblog.com

بابایی با ناهار برگشت ... و تا شب فقط سکوت بود !! و البته تکون نخوردن شما !!!!!!!!!( مثل اینکه با باباییت دست به یکی بودید !)niniweblog.com

یکشنبه ... از دیروز تا حالا تکونات کم شده !!! اما امروز صبح هر چی نازت میکنم انگار نه انگار ... تا ظهر صبر کردم ... ولی خبری ازت نیستniniweblog.com... ناهار خوردیم ... بازم نیستی ... عصر مامان بزرگ اومد پیشمون .... یه دوساعتی به تکون خوردن و نخوردنت فکر نکردم ...مامان بزرگ رفت ولی بازم تکون نمیخوری .niniweblog.com.. دیگه طاقتم تموم شد و زدم زیر گریه ...niniweblog.comبابایی چشاش گرد شده بود ... بهش میگم دلیل گریم چیه ... میگه توکل بر خدا ...  برام آب قند درست میکنه ... یه کم راه میرم ... بازم خبری ازت نیست .niniweblog.com.. نماز مغرب رو خوندم .. اونم با چه وضعی ... همش حواسم به شیکمم بود !! بابایی میگه بریم سونو .. میگم نه ... میشینم و بازم زل میزنم به شیکمم ... بابایی هم هی منو دلداری میده !!! و با تو حرف میزنه

 واااااااای خدا بالاخره پیدات شد !!!niniweblog.com

بازم گریه میکنم .. ولی از سر خوشحالی !!!

امروز حسابی مامانت رو دق دادی !!! الانم از بس گریه کردم نا ندارم بنویسم ...

 لطفا" دیگه از این شیرین کاریها نکن پسرم !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

مراقب خودت باش شیطونک من ....niniweblog.com

 

niniweblog.com

امروز 27 هفته و 2 روزته (191 روز)

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (8)

مامان مانی جون
26 دی 90 15:22
اَ حالم از این داستانا بهم میخوره
آخه این آدمای مزخرف دیگه کین
انگار خدا اینا رو فقط واسه عذاب دیگران آفریده
وای منم از این داستانای این تیپی داشتم و الان کم شده اما تموم نمیشه هیچ وقت تموم نیشه
خدا صبرت بده
اینقدم حرص نخور به جون خودم اصلا ارزش نداره و اینقدم کشته مردهء شوشو نباش
نی نی گولو رو عشقه


در کنار همه ی خوبیهایی که دارن این حرفارو هم میزنن !! همین بیشتر منو حرص میده ... ههه
بابای بچمو دوست نداشته باشم !!! مگه میشه !!

الان با چوب دلت میخواد منو بزنی ؟؟
سارینا
26 دی 90 17:05
چه دختر خوبی هستی تو بابا
من همون لحظه میگم کی بود تازشم اصلا شوشو رو دلداری نمیدم


هر چی میکشم ازاین خوبیمه !!

ههههه
مامان تربچه
26 دی 90 17:19
نارینه جون انگار چشمت کردم خواهر!!!
پس چرا آپ نمیکنی؟؟؟!!!


اوا ... من که آپم !!
سمانه مامان پارسا جون
26 دی 90 23:32
سلام گلم خوبی؟
به خدا این گریه ها خیلی ضرر داره نارینه جون
من دارم نتیجش رو میبینم خانومی
پس سعی کن صبورانه تر رفتار کنی
قدر این لحظه های آسمونی رو بدون تا بعدا پشیمون نشی
بی خیال بقیه
بهداد جونو بچسب
گناه داره



سلام دوستم .. شکر خدا ما خوبیم ...
به روی چشمم عزیزم .. سعی میکنم بیشتر رعایت کنم تو این چند ماه باقیمونده .. بعدا" همه رو یکجا سر همسرم تلافی میکنم !!!!!!
مامان تربچه
27 دی 90 7:50
وای چه جالب
من هم وضع تو رو دارم
خونواده ی خودم همین جا هستن اما خونواده ی شوشو یک شهر دیگه.
ما تقریبا ماهی یک بار خونواده ی شوشو رو میبینیم حالا یا اونا میان یا ما میریم. این چند روزه هم دقیقا همین اعصاب خوردی تو رو دارم.
بعضی ها دلشون تنگ شده و ما باید بریم پیششون!!!
حالا وسط اسباب کشی, کار سنگین شوشو, عقد داداشم ....
فکر کن
توی این هاگیر واگیر طرف دل تنگ هم بشه و نیش و کنایه هم بزنه
من هم یاد گرفتم که از کسی توقع درک شرایط رو نداشته باشم
خدا رو شکر شوشو طرف منه



خوشحالم که شرایطم رو درک میکنی !! ههههه
دلتنگیه دیگه .. وقتی بگیره باید درمونش کرد !!!!!!!
منم یاد گرفتم که همیشه من باید خودم رو با شرایز و توقعات دیگران منطبق کنم !!
مامان مانی جون
27 دی 90 14:19
نمیگم دوست نداشته باش میگم واسش نمیر


باشه ... فعلا" جونمو دوست دارم !!
خاله ی امیرعلی
7 بهمن 90 17:08
حسابی مامانتو ترسوندیاااا ای وروجک بلا
چه قدر به همسری وابسته ای خوشحالم اخه من کمتر زنی دیدم که مثل شما باشه


هر روز و هر ساعت یه جور نااااااااز میاد واسم !!
پس کلی خندیدی بهم ؟؟!!
مامان آرین
9 بهمن 90 9:15
قررررررررررررربونت بشم با اون ماشینای خوشگلت که سال دیگه همین موقع داری ماشین بازی میکنی. عزیییییییییییییییییییییییز خاله خوبی ؟

نارینه جونم خوبی ؟ بازم که گریه زاری راه انداختی


واااااااااای دلم غنج رفت واسه ماشین بازیه بهداد !!
گریه کن گریه قشنگه ...