یادداشت 122 مامانی و نینی گولو
شکوفه ی بهار نارنج مامان
دیشب بعد از آروم شدن من بابایی زنگ زد شمال و وقتی مامانش گفت که هنوزم حالش سرجا نیست بازم بابایی هوای شمال کرده ... یه مدلی نگام کرد که واقعا" دلم براش سوخت.. ولی چیزی نگفتم ... نظر ندادم که برو یا نرو!!! تا آخر شب هی به من گفت خوبی ...منم گفتم من خوبم ... آخر شب دیدم خیلی تو خودشه .. گفتم دوست داری برو به مامانت سر بزن !!! گفت واقعا" ؟ گفتم اگه دوست داری برو ...
خیلی خوشحال شد ... گفت تو و بهداد چی ؟ گفتم ما که خوبیم ... گفت وسایلم رو جمع کنم ... گفتم آره ... گفت پس تو هم جمع کن . فردا هر وقت بیدار شدیم من میرم ... هر دو لوازممون رو جمع کردیم ... برعکس همیشه که تو اینجور وقتا چشمام پر از اشک میشد اینبار در کمال آرامش بودم ...امشب بابایی با خوشحالی خوابید...چون این بار من نه گریه کردم نه اخم !!
دوشنبه ... ساعت 7 بیدار بودم !!!!!! آروم تو جام دراز کش بودم که دیدم بابایی هم بیدار شد ... گفتم پاشو صبحونه بخور برو ... تا صبحانه آماده بشه همش حرف زدیم .. اونم حرفای قشنگ قشنگ !!! ساعت 9 من آژانس گرفتم و اومدم خونه مامان بزرگ ... بدون اشک !!! بابایی هم رفت تا سوار اتوبوس بشه ... با خوشحالی ...
تا وقتی که بابایی زنگ نزده بود تا بگه که حرکت کرده من خوب بودم !!! امابعدش به قدری دلم گرفت که اگه مامان بزرگ و خاله جون نبودن اشکم در میومد ... بابایی هم تند تند بهم مسیج میداد و ابراز دلتنگی میکرد ... میگفت اگه میخوای خودت رو اذیت کنی من برگردم ... و من میگفتم نه خوبم ... بعدش دیگه دختر خاله ها و اون یکی خاله جون اومدن و دورمون رو گرفتن و نذاشتن تو خودمون باشیم ... تازشم دختر خاله برات یه عروسک خوشگل و چلوندنی خریده که بعد عکسش رو میذارم ... بعدشم با دختر خاله کلی کارای پاکسازی انجام دادیم !!!که فکر کنم خیلی برات جدید بود ... چون مدام تکون میخوردی و خودتو به در و دیوار میزدی (شایدم دردت میومد !!)
بابایی ساعت 6 زنگ زد که رسیده ... و من دوباره دلم گرفت ... انگار تازه باورم شده بود که قراره دوروز ازش دور باشم ... نمازم رو خوندم و تو خلوت یه کم اشک ریختم ... فقط یه کم !!! چون خونه شلوغ بود و فرصت تنها بودنم کم !!
ساعت 11 همه رفتن ... من موندم و مامان بزرگ و دختر خاله
مامان بزرگ رفته دوش بگیره ... دختر خاله هم خونه رو جارو کشیده و داره درس میخونه .... منم ولو شدم رو مبل و منتظر تماس آخر شب بابایی هستم .... شما هم داری جلوون میدی برا خودت ...
و این جوری شد که بابایی برای بار چهارم تنهایی رفت شمال ... همه ی این چهار بار هم توی بارداری من پیش اومد ... کاش دیگه موضوعی پیش نیاد که بابایی مجبور بشه مارو تنها بذاره
کاشکی این دو روز زود بگذره و بابایی به سلامت برگرده پیشمون
عاااااااااااشقتم فرشته ی کوچولوی من
امروز 27 هفته و 3 روزته (192 روز )