یادداشت 123 مامانی و نینی گولو
شکوفه ی بهارم
امروز یه عالمه راه رفتیم و حسابی خسته شدیم ...
صبح با مامان بزرگ و خاله جون رفتیم بازار مولوی تا برات ملحفه بگیرم... تا بیدار بشیم و صبحانه بخوریم و خاله جون بیاد و اینا ساعت شد 1 ... رفتنی آژانس گرفتیم ... چون نمیشد با مترو رفت .. بخاطر شما... بعدشم کلی تو بازار دور زدیم و مامانی همه چیز دلش میخواست !! ملحفه های نینی ها هم اصلا" خوشگل نبودن !! بالاخره بعد از کلی گشتن و زیرو رو کردن بازار یه مدل پسندیدم که الان ازش خوشم نمیاد !!بعدشم یه پتو خریدیم برات ... بعدشم مامانی برای خودش 3 تا شمدی خرید !! (چشم بابایی رو دور دیدم ) بعدشم ... برای اتاق خواب یه پرده خریدم ... البته پرده ساده ها ... بعدشم مامان بزرگ یه چادر مشکی سنگین برا خودش برداشت ... بعدشم خاله جون برا خودش و دختراش چادر نماز خرید ... بعدشم مامانی حسابی خسته بود و دلش میخواست همه آدمایی که جلوش بودن و یواش راه میرفتن رو بزنه !!!!!!!!!!!!
ساعت 4 بود ... خاله جون به همسرش زنگ زد تا بیاد دنبالمون .. چون محل کارش همون طرفاست ... وقتی رفتیم تو ماشین نشستیم تازه خستگی به تنم افتاد !! دلم میخواست فقط دراز بکشم و ولو بشم !! ولی نمیشد .. چون امروز نوبت دکتر داشتم !!
اول مامان بزرگ رو رسوندیم خونه ... منم فشار سنجم رو برداشتم تا دکترجان امتحانش کنه ... بعدشم با خاله و همسرش رفتیم مطب ... خاله اصرار داشت تا من رو همراهی کنه !!!
ما رفتیم تو مطب و شوهرخاله هم رفت کارواش ...
وزن 77.5 ... فشار 15 رو 8 با دستگاه دکتر و 13 رو 9 با دستگاه خودم !!!!!!!و دکتر خوشحال از اینکه فشارسنج من مشکل داره !!!!!!!! هر چند من باور ندارم و هنوزم میگم که فشار سنجم درست نشون میده
دکتر گفت که وزن گیریت یه کم کمه !! کم خونی هم داری ... بعد هم برام قرصهام رو نوشت
درباره تکونات هم ازش پرسیدم ... گفت الان خیلی مهم نیست از هفته 34 به بعد مهمه !!!
این دکتر جان همه چیزش فرق داره !!!!!!!
از مطب اومدیم بیرون و همراه خاله و همسرش اومدیم خونه مامان بزرگ ... از بس خسته بودم دلم میخواست با لباس بخوابم ....یه کم دراز کشیدم ... بعدش با خاله ملحفه ها رو باز کردیم و نگاه کردیم و براشون نقشه کشیدیم !! بعدشم شام خوردیم ... خاله اینا رفتن و من و مامان بزرگ موندیم ...
مامان بزرگ که از خستگی فوری خوابید
منم مثل دوران نامزدی رفتم تو اتاق و در رو بستم و به بابایی زنگ زدم و کلی با هم حرف زدیم و همه ی خبرا رو بهش گفتم ...
الانم خیلی شدید دلم میخواد بخوابم ولی فکر نکنم به این زودی ها خوابم ببره
فردا هم شمد ها و پرده ی اتاق خواب رو میدوزم .. اگه مامان بزرگ بذاره !!
شما هم الان سرحال شدی ... اون موقع که از بازار برگشتیم نای تکون خوردن هم نداشتی قربونت برم
شما به بازیت برس منم میخوابم !!!
دوستت دارم شکوفه ی زندگیم
امروز 27 هفته و 4 روزته (193 روز)