یادداشت 124 مامانی و نینی گولو
شکوفه ی بهار زندگیم
چهارشنبه صبح بعد از صبحانه مشغول دوختن ملحفه های شمدی و پرده شدم ... مامان بزرگ هم هر نیم ساعت میومد و خیاط خونم رو تعطیل میکرد و مجبورم میکرد دراز بکشم !! بابایی هم زنگ زد و گفت که داره میاد ... هووووررررراااااا
تا ساعت 5 بعداز ظهر همه ملحفه هارو دوختم ... پردمونم خیلی خوشگل شد ... خیلی هم خسته شدم ... فوری دراز کشیدم و خوابم برد ... ساعت 7 بابایی رسید با یه عالمه خرت و پرت ... با مامان بزرگ نشستیم و ماهی ها و گوشتها رو مرتب کردیم ... تو این فاصله هم بابایی رفت تا دوش بگیره ... برامون لواشک هم خریده !! بعدشم شام و حرفهای اینور و اونور و بعدشم خواب .... البته مامان بزرگ خوابید و من و بابایی هم داشتیم حرف میزدیم ...( آخه داشتم از فضولی میمردم )
پنجشنبه ... با درد شکم بیدار شدم... تمام شکمم درد میکنه ... مخصوصا" موقع راه رفتن و جابجا شدن ... به مامان بزرگ گفتم و اونم دلیلش رو کار زیاد دیروز دونست... بعد از صبحانه وسایلمون رو جمع و جور کردیم تا بیاییم خونه ... البته من دوست نداشتم بیامااا ... چون مامان بزرگ تنها بود و خاله ها هم گفتن که نمیتونن امروز برن پیشش ... ولی بابایی دوست داشت بیاییم خونه ... اومدیم ... بابایی از دیشب میگفت گلوم درد میکنه ... امروز هم دردش بیشتر شده بود ... بعد از ناهار من خوابیدم و بابایی رفت دکتر ... جناب دکتر هم تشخیص دادن که بابایی آنفولانزا داره !!
البته من که فکر نمیکنم و امیدوارم که اینطور نباشه ... چون من نمیتونم با این حالم بهش خوب برسم ... خودشم خیلی ناراحته ... البته بیشتر بخاطر این ناراحته که میترسه منم ازش بگیرم و شما ضعیف بشی ... تازشم بابایی منو تحریم کرده و نمیذاره بهش نزدیک بشم !!! .... به هر حال کاریش نمیشه کرد ... انشالله که به خیر بگذره
هنوزم دلم درد میکنه .. ولی حالمون خوبه ... فکر کنم بخاطر بزرگ شدنه شما گل پسر باشه !!!
قوی باش پسرم ...
دوستت دارم
امروز 27 هفته و 6 روزته (195 روز)