یادداشت 125 مامانی و نینی گولو
شکوفه ی بهاری مامان
جمعه بابایی اداره بود و من و شما هم تک و تنها خونه موندیم ... برعکس همیشه تا ساعت 9 بیشتر نخوابیدیم ... بعدشم کاری نداشتیم انجام بدیم ...!!! تا عصری که بابایی اومد و گفت که گلوش ناجووور درد میکنه ... براش سوپ گذاشته بودم ... تا آخر شب یه کم بهتر شده بود ... فردا روز تعطیلیشه ولی گفت که میخوان با دوستش برن بانک ( دوستش میخواست وام بگیره ) منم شاکی شدم که با این حالت بیرون رفتنت چیه !!
شنبه ... ساعت 8 بابایی بیدار شد تا بره ... صداش در نمیومد !! از گلودرد ... بیدارم کرد و گفت پاشو ببین چه برفی اومده !! منم مثه برف ندیده ها فوری رفتم پشت پنجره ... روحم تازه شد با دیدن این منظره !!همه زمین سفید بود .. حتی ماشینها هم معلوم نبودن !! چند دقیقه ای نگاه کردم و بعدش رفتم برا بابایی شیرداغ کردم تا یه کم گلوش بهتر بشه... بابایی که رفت منم خوابیدم ... تا ساعت 10 که از گرسنگی بیدار شدم !! رفتم تا دوباره برفا رو ببینم که تو ذوقم خورد !! انگار همه ی آدمای دنیا از کوچه ی ما رد شده بودن !! منظره ی افتضاحی بود !!!چند لقمه نون و پنیر و گردو خوردیم و دوباره خوابیدم !! تا 12 که بابایی زنگ زد و گفت از بیرون چیزی میخواییم یا نه !! منم مجبور شدم پاشم ... بساط صبحانه برای بابایی چیدم تا بیاد ... با اون حال مریضی .. تو این هوای سرد ... رفته به کار دوستش برسه ... اونوقت بانک گفته که وامهامون بسته شده !!!!!!!!!!!! تمام خستگی به تنش مونده بود طفلی ....
صبحانه خورد و خوابید ... اونم چه خوابیدنی... اول همکارش زنگ زد و خوابش رو پروند ... بعدشم عمه جونت زنگ زد و امار آب و هوا رو گرفت تا اگه بشه بیان تهران !!
دپرس شدم ... نمیگم از اومدنشون ناراحتم ها ... ولی دوست داشتم حداقل دو سه روز قبل اومدنشون بدونم ... با این حاله خودم و با این مریضیه بابایی باید مهمونداری هم بکنم
یکشنبه ... عمه جون زنگ زد و گفت که حرکت کردن سمت تهران... دلم گریه میخواد !!! غر نمیزنم مامانی .. باور کن خیلی سخته با یه شیکم قلنبه مهمونداری ... هر چقدرم مهمونات خودمونی باشن !!
یه کم باید به خونه میرسیدم ... اول ملحفه های بالشام رو انداختم توی لباسشویی ... زیرو رو همه رو !! بعدشم رفتم سراغ جمع وجور ... یه سری وسایل رو باید میذاشتم کنار ... بعدشم رفتم تو آشپزخونه و یه سری وسیله رو آماده کردم ... توی همه این مدت هم بابایی زیر پتو بود و حال نداشت به من چشم غره بره !!! ولی با همون صدای گرفته هی میگفت چقدر سخت میگیری ... طفلی اونم کلافه بود ... وسایل شام رو هم آماده کردم ... تا ساعت 5 سرپا بودم ... یه بارم فشارم افتاد که بابایی رو صدا کردم تا برام آب قند بیاره !!! ساعت 5 روبالشی ها رو کشیدم و تقریبا کاری نداشتم ... کمرم حسابی درد میکرد ... بازم دلم گریه میخواست ... بابایی طفلی که چشمای پر آب منو دید گفت ببخشید من نمیتونستم بگم نیان ... ساعت 7 بابایی رفت دنبالشون ... اومدن ... عمه و دخترش و زهرا (دختر پسر عمه ی بابایی اینا ) !!!
عمه تعجب کرده بود از دیدنم !! فکر میکرد چاقتر از این حرفا باشم !!
بساط پذیرایی و شام رو با کمک بابایی چیدیم ... ظرف شستن موند برای دختر عمت ( وصف ظرف شستنش رو توی پستهای خیلی قبل تر برات گفتم !!) بعد از شام نشسته بودیم به حرف زدن .. شما هم انگار متوجه شده بودی که یه صدای جدید تو خونست ... چون مدام تکون میخوردی و تا عمه شروع میکرد به حرف زدن آروم میشدی !!!و من از این کارت خندم میگرفت و زیرزیرکی میخندیدم !! امشب زود خوابیدیم ... هم اونا خسته بودن و هم من کمردرد کلافم کرده بود ... البته بهتره بگم اونا خوابیدن و من فقط این پهلو اون پهلو شدم ... تا صبح بیدار بودم ...
دوشنبه ... عمه جونت صبح زود بیدار شد ... بعد از اونم دخترا ... و این رفت و آمد به دستشویی کلافم کرده بود !! دیدم بهتره بیدار بشم !! مشغول اماده کردن صبحانه شدم ... اونام یکی یکی بیدار شدن ... بعد از صبحانه هم خواستن برن حرم ... من که اصلا" حوصله راه رفتن رو نداشتم بابایی هم مجبور بود با اون حالش باهاشون بره ... البته یه کم بهتر شده ها ... منم دراز کشیدم ... ناهار آماده کردم !! عمه اینا اومدن .. با یه عالمه خرید ... یه چیزایی هم برای شما خریده بودن (یه دست لباس . یه سطل که شکله شیره . یه آویز تزئینی . و یه سبد اسباب بازی ) ... بابایی حسابی خسته بود و بیحال بود... ناهار خوردیم و تا شب کار خاصی نکردیم جز حرف زدن و کمردرد و میوه و چایی و شام و خواب !!!!!!!!!
سه شنبه ... عمه و دخترش و زهرا بعد از صبحانه میخوان برن خونه ی عمه ی زهرا ... بابایی هم که ادارست ... ساعت 11 اونا رفتن ... منم با یه پتو و بالش جلوی بخاری ولو شدم !!!خوابیدم تا ساعت 4 که زنگ خونمون رو زدن ... مامان بزرگ اومده بود تا عمه جونت رو ببینه ... چقدر این چند ساعت خواب در آرامش بهم چسبید ... سرحال بودم حسابی ... با مامان بزرگ نشستیم به حرف زدن و خریدای عمه رو بهش نشون دادم ... مامان بزرگ فردا میخواد بره شمال ( عیادت یکی از اقوام ) ... مامان بزرگ رفت و بابایی هم ساعت 5:30 اومد خونه ... حالش خوب نبود ... یه لیوان شیر داغ خورد و با دوتا پتو خوابید ... منم مشغول اماده کردن شام شدم ... شوهر عمه داره میاد دنبالشون ... عمه صبح میگفت که امشب میرن ... بابایی هم میگفت که خدا کنه امشب برن !!مریضی بیشتر بیحوصلش کرده ... ساعت 8 بود که عمه اینا اومدن ... و از حرفاشون معلوم بود که امشب هم میمونن !! قیافه ی بابایی پر از غصه بود طفلی !!!
امشب من و بابایی مجبوریم تو اتاق کوچیکه بخوابیم ... اتاق کوچیکه یه کم سرده ... عمه هم هی میگفت بیاین همه یه جا میخوابیم ولی من سختم بود که تو یه اتاق باشیم ... من عادت دارم تو خواب راحت بخوابم و این با حضور شوهر عمه امکان نداشت ... خلاصه که من و بابایی تو اتاق کوچیکه خوابیدیم ... من بیشتر از خودم و تو نگران بابایی بودم که با وجود سرما حالش بدتر نشه ... و تا صبح همش مراقب بودم که پتو از سرش کنار نره ...
چهارشنبه ... عمه اینا بعد از صبحانه میرن ... من و بابایی خوشحالیم ... یه وقت فکر نکنی ما دوست نداریم مهمون بیاد خونمونا ... باور کن با این حال من و اوضاع بابایی مهمونداری خیلی سخت بود ... بعد از تشکرات لازم بابت زحمتهای داده شده عمه اینا رفتن ... و من خوشحالم که بالاخره این چند روز تموم شد !!!!!!!!!!!!! هر چند کمردردش تا چند روز دیگه میمونه ...
بابایی رفت خرید ... یخچالمون حسابی خالی شده بود !!منم خونه رو جارو کشیدم و مشغول جمع و جور کردن دسته گله دختر عمت شدم !!با اینکه کمک حالم بود و همه ظرفهام رو میشست ولی این کمک کردنش باعث شده بود تمام وسایل کابینت زیر سینکمون هم خیس بشه ... و یه نظافت اجباری بیافته گردنم !!!
تا ساعت 1 مشغول بودم ... بعدشم ناهار خوردیم ...الان بابایی داره فوتبال میبینه ... منم فقط خوابم میاد !!!!!!!!! انگار تو هم خسته ای
خسته نباشی پسر کوچولوی من
میدونی مامانی خیلی دوستت داره؟؟
امروز 28 هفته و 5 روزته (201 روز)
شب نوشت :بیدار که شدم رفتم یه دوش گرفتم ... بعدشم که داشتم موهام رو سشوار میکردم بابایی هی میخندید و میگفت پسرم چه بزرگ شده !! و این حرفش منو وادار کرد که برم جلو آیینه و خودمو ورانداز کنم .... واااااااااای عزیزم ... بابایی راست میگفت ... حسابی بزرگ شدی و شیکم مامانی رو قلنبه کردی ... خدا جونم شکرت
البته یه نتیجه دیگه هم گرفتم !! اینکه رابطه مستقیمی بین دل و دماغ وجود داره !!!!