شکوفه ی بهار نارنج ... بهدادشکوفه ی بهار نارنج ... بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 1 روز سن داره

خاطرات من و باباش...!

یادداشت 125 مامانی و نینی گولو

1390/11/5 23:59
نویسنده : نانا
324 بازدید
اشتراک گذاری

شکوفه ی بهاری مامان

جمعه بابایی اداره بود و من و شما هم تک و تنها خونه موندیم niniweblog.com... برعکس همیشه تا ساعت 9 بیشتر نخوابیدیم ... بعدشم کاری نداشتیم انجام بدیم ...!!! تا عصری که بابایی اومد و گفت که گلوش ناجووور درد میکنه ... براش سوپ گذاشته بودم ... تا آخر شب یه کم بهتر شده بود ... فردا روز تعطیلیشه ولی گفت که میخوان با دوستش برن بانک ( دوستش میخواست وام بگیره ) منم شاکی شدم که با این حالت بیرون رفتنت چیه !!niniweblog.com

شنبه ... ساعت 8 بابایی بیدار شد تا بره ... صداش در نمیومد !! از گلودرد ... بیدارم کرد و گفت پاشو ببین چه برفی اومده !! منم مثه برف ندیده ها  فوری رفتم پشت پنجره ... روحم تازه شد با دیدن این منظره !!niniweblog.comهمه زمین سفید بود .. حتی ماشینها هم معلوم نبودن !! چند دقیقه ای نگاه کردم و بعدش رفتم برا بابایی شیرداغ کردم تا یه کم گلوش بهتر بشهniniweblog.com... بابایی که رفت منم خوابیدم ... تا ساعت 10 که از گرسنگی بیدار شدم !! رفتم تا دوباره برفا رو ببینم که تو ذوقم خورد !! انگار همه ی آدمای دنیا از کوچه ی ما رد شده بودن !! منظره ی افتضاحی بود !!!niniweblog.comچند لقمه نون و پنیر و گردو خوردیم و دوباره خوابیدم !! تا 12 که بابایی زنگ زد و گفت از بیرون چیزی میخواییم یا نه !! منم مجبور شدم پاشم ... بساط صبحانه برای بابایی چیدم تا بیاد ... با اون حال مریضی .. تو این هوای سرد ... رفته به کار دوستش برسه ... اونوقت بانک گفته که وامهامون بسته شده !!!!!!!!!!!! تمام خستگی به تنش مونده بود طفلی ....niniweblog.com

صبحانه خورد و خوابید ... اونم چه خوابیدنیniniweblog.com... اول همکارش زنگ زد و خوابش رو پروند ... بعدشم عمه جونت زنگ زد و امار آب و هوا رو گرفت تا اگه بشه بیان تهران !!

دپرس شدم ... نمیگم از اومدنشون ناراحتم ها ... ولی دوست داشتم حداقل دو سه روز قبل اومدنشون بدونم ... با این حاله خودم و با این مریضیه بابایی باید مهمونداری هم بکنمniniweblog.com

 یکشنبه ... عمه جون زنگ زد و گفت که حرکت کردن سمت تهرانniniweblog.com... دلم گریه میخواد !!! غر نمیزنم مامانی .. باور کن خیلی سخته با یه شیکم قلنبه مهمونداری ... هر چقدرم مهمونات خودمونی باشن !!niniweblog.com

یه کم باید به خونه میرسیدم ... اول ملحفه های بالشام رو انداختم توی لباسشویی ... زیرو رو همه رو !! بعدشم رفتم سراغ جمع وجور ... یه سری وسایل رو باید میذاشتم کنار ... بعدشم رفتم تو آشپزخونه و یه سری وسیله رو آماده کردم ... توی همه این مدت هم بابایی زیر پتو بود و حال نداشت به من چشم غره بره !!! ولی با همون صدای گرفته هی میگفت چقدر سخت میگیری ... طفلی اونم کلافه بود ... وسایل شام رو هم آماده کردم ... تا ساعت 5 سرپا بودم ... یه بارم  فشارم افتاد که بابایی رو صدا کردم تا برام آب قند بیاره !!! ساعت 5 روبالشی ها رو کشیدم و تقریبا کاری نداشتم ... کمرم حسابی درد میکرد ... بازم دلم گریه میخواست ... بابایی طفلی که چشمای پر آب منو دید گفت ببخشید من نمیتونستم بگم نیان ... ساعت 7 بابایی رفت دنبالشون ... اومدن ... عمه و دخترش و زهرا (دختر پسر عمه ی بابایی اینا ) !!!niniweblog.com

عمه تعجب کرده بود از دیدنم !! فکر میکرد چاقتر از این حرفا باشم !!niniweblog.com

بساط پذیرایی و شام رو با کمک بابایی چیدیم ... ظرف شستن موند برای دختر عمت ( وصف ظرف شستنش رو توی پستهای خیلی قبل تر برات گفتم !!) niniweblog.comبعد از شام نشسته بودیم به حرف زدن .. شما هم انگار متوجه شده بودی که یه صدای جدید تو خونست ... چون مدام تکون میخوردی و تا عمه شروع میکرد به حرف زدن آروم میشدی !!!niniweblog.comو من از این کارت خندم میگرفت و زیرزیرکی میخندیدم !! امشب زود خوابیدیم ... هم اونا خسته بودن و هم من کمردرد کلافم کرده بود ... البته بهتره بگم اونا خوابیدن و من فقط این پهلو اون پهلو شدم ... تا صبح بیدار بودم ...niniweblog.com

دوشنبه ... عمه جونت صبح زود بیدار شد ... بعد از اونم دخترا ... و این رفت و آمد به دستشویی کلافم کرده بود !! دیدم بهتره بیدار بشم !! مشغول اماده کردن صبحانه شدم ... اونام یکی یکی بیدار شدن ... بعد از صبحانه هم خواستن برن حرم ... من که اصلا" حوصله راه رفتن رو نداشتم بابایی هم مجبور بود با اون حالش باهاشون بره ... البته یه کم بهتر شده ها ... منم دراز کشیدم ... ناهار آماده کردم !! عمه اینا اومدن .. با یه عالمه خرید ... یه چیزایی هم برای شما خریده بودن (یه دست لباس . یه سطل که شکله شیره . یه آویز تزئینی . و یه سبد اسباب بازی ) ... بابایی حسابی خسته بود و بیحال بودniniweblog.com... ناهار خوردیم و تا شب کار خاصی نکردیم جز حرف زدن و کمردرد و میوه و چایی و شام و خواب !!!!!!!!!

سه شنبه ... عمه و دخترش و زهرا بعد از صبحانه میخوان برن خونه ی عمه ی زهرا ... بابایی هم که ادارست ... ساعت 11 اونا رفتن ... منم با یه پتو و بالش جلوی بخاری ولو شدم !!!niniweblog.comخوابیدم تا ساعت 4 که زنگ خونمون رو زدن ... مامان بزرگ اومده بود تا عمه جونت رو ببینه ... چقدر این چند ساعت خواب در آرامش بهم چسبید ... سرحال بودم حسابی ... با مامان بزرگ نشستیم به حرف زدن و خریدای عمه رو بهش نشون دادم ... مامان بزرگ فردا میخواد بره شمال ( عیادت یکی از اقوام ) ... مامان بزرگ رفت و بابایی هم ساعت 5:30 اومد خونه ... حالش خوب نبود ... یه لیوان شیر داغ خورد و با دوتا پتو خوابید ... منم مشغول اماده کردن شام شدم ... شوهر عمه داره میاد دنبالشون ... عمه صبح میگفت که امشب میرن ... بابایی هم میگفت که خدا کنه امشب برن !!niniweblog.comمریضی بیشتر بیحوصلش کرده ... ساعت 8 بود که عمه اینا اومدن ... و از حرفاشون معلوم بود که امشب هم میمونن !! قیافه ی بابایی پر از غصه بود طفلی !!!niniweblog.com

امشب من و بابایی مجبوریم تو اتاق کوچیکه بخوابیم ... اتاق کوچیکه یه کم سرده ... عمه هم هی میگفت بیاین همه یه جا میخوابیم ولی من سختم بود که تو یه اتاق باشیم ... من عادت دارم تو خواب راحت بخوابم و این با حضور شوهر عمه امکان نداشت ... خلاصه که من و بابایی تو اتاق کوچیکه خوابیدیم ... من بیشتر از خودم و تو نگران بابایی بودم که با وجود سرما حالش بدتر نشه ... و تا صبح همش مراقب بودم که پتو از سرش کنار نره ...

چهارشنبه ... عمه اینا بعد از صبحانه میرن ... من و بابایی خوشحالیم ... یه وقت فکر نکنی ما دوست نداریم مهمون بیاد خونمونا ... باور کن با این حال من و اوضاع بابایی مهمونداری خیلی سخت بود ... بعد از تشکرات لازم بابت زحمتهای داده شده عمه اینا رفتن ... و من خوشحالم که بالاخره این چند روز تموم شد !!!!!!!!!!!!! هر چند کمردردش تا چند روز دیگه میمونه ...niniweblog.com

بابایی رفت خرید ... یخچالمون حسابی خالی شده بود !!niniweblog.comمنم خونه رو جارو کشیدم و مشغول جمع و جور کردن دسته گله دختر عمت شدم !!niniweblog.comبا اینکه کمک حالم بود و همه ظرفهام رو میشست ولی این کمک کردنش باعث شده بود تمام وسایل کابینت زیر سینکمون هم خیس بشه ... و یه نظافت اجباری بیافته گردنم !!!niniweblog.com

تا ساعت 1 مشغول بودم ... بعدشم ناهار خوردیم ...الان بابایی داره فوتبال میبینه ... منم فقط خوابم میاد !!!!!!!!! انگار تو هم خسته ای

خسته نباشی پسر کوچولوی منniniweblog.com

میدونی مامانی خیلی دوستت داره؟؟niniweblog.com

 niniweblog.com

امروز 28 هفته و 5 روزته (201 روز)

شب نوشت :بیدار که شدم رفتم یه دوش گرفتم ... بعدشم که داشتم موهام رو سشوار میکردم بابایی هی میخندید و میگفت پسرم چه بزرگ شده !! و این حرفش منو وادار کرد که برم جلو آیینه و خودمو ورانداز کنم .... واااااااااای عزیزم ... بابایی راست میگفت ... حسابی بزرگ شدی و شیکم مامانی رو قلنبه کردی ... خدا جونم شکرت

البته یه نتیجه دیگه هم گرفتم !! اینکه رابطه مستقیمی بین دل و دماغ وجود داره !!!!

هدیه ی دختر خالههدیه ی عمه جون

وقتی مامانی کوچک بود !!!

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (13)

مامان مانی جون
5 بهمن 90 17:18
پنیییییییییییییییییییر!!!!!!!
کلی نمک داره
این پیش درآمده
خودتو آماده کن که وقتی نی نی گولو دنیا اومد رفت و آمدا شروع که چه بگم نگم بهتره فشارت میره بالاتر
چه عجب فشارت افتاد
آره منم یادمهچون دلش واسه دریا تنگ میشه تو آشپزخونه یه دریاچه با ظرف شستنش درست میکنه
ههههههه
چه خوب که شوشو ه دلش میخواد برن
اَ من که خوشحال شد که دارن میرن
حالمو گرفتی
آخییییییییش
منم خوشحال
الهی شکر که همه چی به خیر و خوبی گذشت


مرسی دوستم که به فکرمی !! پنیر بی نمک میخورم !!
فکر کنم با حضور نینی اگه خونم هم به هم ریخته باشه من رسما" دق کنم !!
دریا رو خوب اومدی
مرسی که باهام همدردی میکنی !!
بووووووووووووووووووس
سفانه
5 بهمن 90 20:20
آآآآآآآآآآآآآخی تموم شد.... خیلی وقت بود نخونده بودم.... بالاخره بعد از سه ساعت رفت و آمد همه شو خوندم.... خدایی خیلی حال میکنم با نوشته هات نانا جونم.... واقعا خسته نباشی گلم.... مطمئن باش همه درکت میکنن که با این سنگینی و خستگی، مهمونداری برات سخته گلم... الهی که همسری هم خیلی زود خوب خوب بشن... خدا آقا بهدادت رو برات سلامت نگه داره ایشالله.... تروخدا بیشتر مراقب خودت باش... الهی همیشه خوب و خوش باشین.... بوس


ای وااااااااای چرا شرمندم میکنی مامانی ... با این همه مشغله وقت میذاری نوشته هام رو میخونی ... مرسی عزیزم
بوووووووووووووس برای مامانی و شهداد جون
ما مان سونیا
5 بهمن 90 21:11
وبلاگ قشنگی دارید و چه با حوصله همه چی رو شرح میدید فسقلی که بیاد اینقدر وقت برای نوشتن نداریدمراقب خودت و نی نی خوشگلمون هم باش عزیزم
به وب ماهم سر بزنید و با نظراتتون خوشحالمون کنید



ممنونم دوستم ... برا همین الان همه چیز رو مینویسم !!

حتما میام پیشتون
مامان تربچه
6 بهمن 90 9:31
حسااااااااااااابی خسته نباشیییییی
درکت میکنم نارینه جونم
خونواده ی شوشو من هم یک شهر دیگه هستن و وقتی می خوان بیان تقریبا عزا می گیریم!!! (اما بیچاره ها خیلی خوبن!)
البته خدا رو شکر اونا بچه کوچیک ندارن که توی ظرف شستن کمک کنه!!!!



مرسی گلم
خداروشکر این بندگان خدا هم خوبن .. ولی من شرایطم مناسب نبود ...
خوشحالم که بچه کوچیک ندارین !!
nafasemaman
6 بهمن 90 12:37
ایشالاه همیشه شاد و سر زنده باشی


ممنونم دوستم ...
مامان مانی جون
6 بهمن 90 19:13
تست هوشه؟؟؟؟؟؟؟؟؟
در مورد عکسا یه توضیحی میدادی بد نبود
نخ سوزن آخریش


عزیزم ... رو عکسا که بری میاد چی به چیه !!
مامان پارسا جون
6 بهمن 90 21:13
وای چه هدیه های خوشگلی مبارکش باشه گل پسرمون


ممنونم عزیزم .. چشمات قشنگ میبینه
مهمان
6 بهمن 90 22:57
سلام وبلاگ قشنگی دارین خیلی هم قشنگ مینویسین امیدوارم موفق وسلامت باشید


سلام دوستم ..خوشحالم که بهمون سر زدید .. بازم منتظرتیم
خاله ی امیرعلی
7 بهمن 90 16:46
سلام گلم خوبی؟
میدونی عزیزم از کی من دنبال شما میگردم خدا میدونه؟ قبلنا یکی دو بار اومده بودین وب امیرعلی ولی بدون ادرس
اخر سرم تو یکی از نظرات فرنوش جون دیدم و ازش ادرس شمارو خواستم اونم زحمت کشیدن و دادن
قبلنا فکر میکردم خاله ی گیسو جونی ولی از مونا جون نپرسیدم
خدارو شکر که پیداتون کردم من خیلی دلم میخواد لینکتون کنم اجازشو از شما میخوام؟
خوشحالم که یه نی نیه تو راهی دارین انشالاه سالم به مقصد میرسه
پیش ماهم بیاین نارینه جونم


سلام عزیزم ... خداروشکر که پیدامون کردی !!!
این وبلاگ متعلق به شماست ... خوشحال میشم جزو دوستاتون باشم
حتما میام پیشتون
مامان آريا
8 بهمن 90 9:48
خداييش بايد يه خسته نباشيد بهت گفت ميگما عمه خانوم يكم دركت مي كرد خوب بودا
عزيزم بيشتر مرافب خودت باش وقتي وضعت اينجوريه زياد از خودت كار نكش كمر درد بد چيزيه پسرمونم خسته نكن با كاراي زيادي كه مي كني
اميدوارم بابايي هم زود خوب بشه



سلامت باشید گلم ... چی بگم والا !!
ممنونم
خاله ی امیرعلی
8 بهمن 90 13:04
سلام دوباره
مرسی که سرافرازمون کردین امیرعلی هم خیلی خوشحال شد
منم شمارو با افتخار لینک کردم امیدوارم دوستای خوبی در تمام لحظات برای هم باشیم


سلام عزیزم ... ممنونم که ما رو تو لیستاتون گذاشتید ...
سارینا
8 بهمن 90 18:37
سلام عزیزم
خسته نباشی گلم
کادوهاشم هم مبارک باشه
وااااای خودت چه جیگری بودی هااااااااااا


سلام گلم ...ممنونم
چشمات جیگر میبینه
مامان آرین
9 بهمن 90 9:28
سلام عزیزم خسته نباشی با مهمون داری هاااااا


سلام دوستم ... سلامت باشید