یادداشت 131 مامانی و نینی گولو
شکوفه ی من
پنجشنبه بعد از خواب !! ... مامانی تا اخر شب در نقش یه پرنسس بود !! بابایی نذاشت تکون بخورم ...!!
جمعه : بابایی رفت اداره ... منم تا 10 خوابیدم ... بعدشم صبحونه ... بعدشم تدارک ناهار ... بعدشم خوردن ناهار ... بعدشم خواب عصرگاهی ... بعدشم تدارک شام ... بعدشم اومدن بابایی ... بعدشم خوردن شام ... بعدشم ولو شدنه من و شما روی مبل و عملیات ژانگولر که توسط شما انجام شد !!
نمیدونم چه حرکتی بود که شکمم رو کاملا" یه ور کرده بودی و داشتی تکون میخوردی !!! بدجوور از روی لباسم تکونات معلوم بود !! بابایی هم داشت از خنده میترکید ولی روش نمیشد کاری بکنه !!!!!!! خستگی مامان رو حسابی بدر کردی ...
شنبه : بابابزرگ صبح زود رفت خونه ی عمو جونت .. کرج ... من و بابایی هم تا 9 خوابیدیم ... بعدشم رفتیم آزمایشگاه ... برای تست گلوکز ... اولین تست رو انجام دادیم ... بابایی رفت به کارای بانکیش برسه منم تو آزمایشگاه نشستم برای دومین تست ... این یکساعت دیییییییییییر گذشت... بعدشم من رفتم خونه مامان بزرگ و بابایی هم اومد ... ساعت 11 صبحانه خوردیم !! ) نصف بربری رو به یه قوطی خامه خوردم !!) بعدشم من یه کم دراز کشیدم که ساعت 1 با بابایی بریم سونو ... تو همین فاصله هم دایی رضا اومد و با کمک بابایی فرشای مامان بزرگ رو که تازه از قالیشویی آورده بودن رو پهن کردن ...بعدشم دایی ما رو رسوند مرکز سونو ... و لحظه شماری مامانی برای دیدن شکوفه ی بهارش شروع شد ...خداروشکر خیلی معطل نشدیم ... طبق معمول بابایی مهربون پشت در اتاق منتظر بود ... منم بعد از جواب دادن به سوالای دکتر جون روی تخت دراز کشیدم ... و نیشم هم باز بود !! خیییییییییلی بزرگ و آقا شدی مامانی ... دور و برم رو نگاه کردم دیدم خانوم منشی هم واستاده داره تو رو نگاه میکنه ... اونم با چه هیجانی !!!خلاصه که کلی ذوق کردم از دیدن تک تک اعضات که با اینکه بزرگتر شدن هنوزم میلیمتری هستن... تازشم طبق سونوی امروز شما 33 هفته و 1 روزته ( و با حساب مامانی و سونوهای قبلی 32 هفته و 1 روز !) بعد از 13 دقیقه زیر سونو بودن مامانی حالش بد شد .. فشارم افتاده بود ... اونم بخاطر طاق باز خوابیدن ... یه کم به پهلو خوابیدم و حالم جا اومد ... فیلمت رو گرفتم و اومدم بیرون ... بعدشم رفتیم تو حیاط نشستیم و من اینقدر از صورت نازت برای بابایی گفتم که اخرش بابایی گفت دلم آب شد زودتر بریم خونه تا پسرم رو ببینم !! که یهو گوشی بابایی زنگ خورد .. بابابزرگ بود و البته با یه خبر ناجور ... گفت که مامان بزرگت حالش بد شده و عمه جون بردتش بیمارستان ... بابابزرگ هم داره میره شمال ... این خبر همه ی هیجان بابایی و من رو گرفت ...
چند دقیقه ای رو همون صندلی بودیم بدون هیچ حرفی ... بعدش بابایی به عمه جون زنگ زد و عمه گفت که مامان بزرگ شب باید توی بیمارستان بمونه ... و این یعنی فاجعه !! ( معنی این حرف رو وقتی بزرگ شدی میفهمی ) کم کم راه افتادیم سمت خونه ... از توی بازار اومدیم و منم سعی کردم با حرف زدن یه کم بابایی رو سرحال بیارم ... بابایی هم یه کم حرف زد و آروم شد ... بعد مامانی یادش افتاد که امروز سپندارمذگان بوده !! به بابایی پیشنهاد دادم بریم برات یه چیزی یادگاری بخرم که بابایی قبول نکرد و پیشنهاد داد بریم شیرموز بخوریم ... منم پذیرفتم و به جای هدیه امروز که روز عشق ورزی ایرانیه به همدیگه شیر موز تعارف کردیم !! ... تا برسیم خونه ساعت 4 شده بود و حال بابایی هم بهتر بود ...
یه کم استراحت کردیم و من منتظر بودم تا بابایی خودش پیشنهاد بده و فیلمت رو ببینیم ... و بالاخره اون لحظه رسید ... نگاه بابایی تو اون لحظه ها خیلی قشنگ بود ... اشک توی چشماش بود ... منم مثل مهندسا براش حرکتهای تو رو توضیح میدادم !! و اونم خداروشکر میکرد ... آخرشم گفت دماغش شبیه خودته !!!!!!!!!!!!! و من نفهمیدم از نظر باباییت این خوبه یا بد !!!!!!!!
تا شب عکس صورت ماهت روی دستاپ بود و مامانی قربون صدقش میرفت ...
یکشنبه : از ساعت 7 بیدارم ... دیشب با بابایی وسایل خونه رو یه کم جابجا کردیم ... ساعت 8 خانومه پ اومد تا خونه رو تمیز کنه ... ماشالله خوش صحبت هم هست شدییییییییییییید !!منم کلافه خواب بودم ... و روی مبل ولو ... ساعت 11 مامان بزرگ اومد به سفارش بابایی تا مراقب من باشه که دست به چیزی نزنم !! ساعت 3 کارمون تموم شد ... دیوار اتاق پذیرایی و آشپزخونه هم تمیز شد و این یعنی کارای کلی خونه تکونی تموم شد و مونده چند تا کار کوچولو !!مامان بزرگ و خانوم پ رفتن ... منم ساعت 4 باید برم مطب دکترم !! و این سخت ترین کار دنیا در این لحظه است !! و وقتی وضع بدتر میشه که آژانس هم ماشین نداشته باشه و مجبور باشی یه مسیری رو پیاده بری !!!!!!!!!!!
رسیدم مطب ... زودی هم رفتم داخل ... فشار 16 رو 8 ... وزن 81 ... بعدشم خانوم دکتر فرمودن که در مراجعه ی بعدی هزینه زیرمیزیشون رو براشون ببرم !!!!!!!! پررو
رفتم داروخانه ... داروهام رو گرفتم و اومدم خونه ... یه کم کار مونده بود ... انجامش دادم بعدهم داروهام رو چک کردم که دیدم بعله یکی از داروهام رو اشتباه دادن جناب داروخانه چی ... دیگه روزم کامل شد ... !!!!!!!!!!
بابایی اومد و مامانی بخاطر خستگی و چیزای دیگه اخماش تو هم بود ... بابایی هم با دیدن مامانی پکر شد ... رفتم یه دوش گرفتم تا یه کم اخمام بریزه !!!!!!!!!! بعدش حالم خوب بود و با بابایی درباره کارای امروزمون حرف زدیم
الانم حالمون خوبه ... فقط شما خیلی خسته ای و حال نداری برای مامان دلبری کنی ...
ببخشم اگه امروز اذیت شدی پسرکم
دوشنبه : صبح با بابایی رفتیم بانک ... برای کار من !! قبلش یه سر رفتیم خونه مامان بزرگ ... یه سری از لوازم سیسمونیت که فعلا اضافست و منم جاشو ندارم رو بردیم اونجا ... ساعت 11 رفتیم بانک و تا ساعت 2 همونجا بودیم ... !! من که یه صندلی خالی پیدا کردم و نشستم طفلی بابایی تمام مدت به جای من تو صف بود !!! اشکال از سیستم بانک بود ... اول برج همیشه بانکها افتضاحن ... منم کارم همین امروز باید انجام میشد ... خیلی خسته شدیم بابایی هم کمرش درد گرفته بود ... اومدیم خونه مامان بزرگ .. ناهار خوردیم و بابایی رفت خونه منم موندم همونجا .. چون خاله 1 اومده بود پرده هاشو بدوزه بعدشم قرار بود با مامان بزرگ یه سر بریم خونه ی داییم که میخوان برن سفر خانه ی خدا ...یه چرت خوابیدم ... بعدشم رفتیم خونه داییم برای خداحافظی ... بعدشم همراه شوهر خاله 3 اومدم خونه ... الانم هلاکم ... مثل همیشه !!!!!!!! تو هم انگار لالایی ...
دوستت دارم حسااااااااااااابی
امروز 32 هفته و ٣ روزته (22٧ روز)