شکوفه ی بهار نارنج ... بهدادشکوفه ی بهار نارنج ... بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه سن داره

خاطرات من و باباش...!

یادداشت 131 مامانی و نینی گولو

1390/12/1 23:32
نویسنده : نانا
270 بازدید
اشتراک گذاری

شکوفه ی من

پنجشنبه بعد از خواب !! ... مامانی تا اخر شب در نقش یه پرنسس بود !! بابایی نذاشت تکون بخورم ...!!niniweblog.com

جمعه : بابایی رفت اداره ... منم تا 10 خوابیدم ... بعدشم صبحونه ... بعدشم تدارک ناهار ... بعدشم خوردن ناهار ... بعدشم خواب عصرگاهی ... بعدشم تدارک شام ... بعدشم اومدن بابایی ... بعدشم خوردن شام ... بعدشم ولو شدنه من و شما روی مبل و عملیات ژانگولر که توسط شما انجام شد !!

niniweblog.com

نمیدونم چه حرکتی بود که شکمم رو کاملا" یه ور کرده بودی و داشتی تکون میخوردی !!! بدجوور از روی لباسم تکونات معلوم بود !! بابایی هم داشت از خنده میترکید ولی روش نمیشد کاری بکنه !!!!!!! خستگی مامان رو حسابی بدر کردی ...niniweblog.com

شنبه : بابابزرگ صبح زود رفت خونه ی عمو جونت .. کرج ... من و بابایی هم تا 9 خوابیدیم ... بعدشم رفتیم آزمایشگاه ... برای تست گلوکز ... اولین تست رو انجام دادیم ... بابایی رفت به کارای بانکیش برسه منم تو آزمایشگاه نشستم برای دومین تست ... این یکساعت دیییییییییییر گذشتniniweblog.com... بعدشم من رفتم خونه مامان بزرگ و بابایی هم اومد ... ساعت 11 صبحانه خوردیم !! ) نصف بربری رو به یه قوطی خامه خوردم !!) بعدشم من یه کم دراز کشیدم که ساعت 1 با بابایی بریم سونو ... تو همین فاصله هم دایی رضا اومد و با کمک بابایی فرشای مامان بزرگ رو که تازه از قالیشویی آورده بودن رو پهن کردن ...niniweblog.comبعدشم دایی ما رو رسوند مرکز سونو ... و لحظه شماری مامانی برای دیدن شکوفه ی بهارش شروع شد ...niniweblog.comخداروشکر خیلی معطل نشدیم ... طبق معمول بابایی مهربون پشت در اتاق منتظر بود ... منم بعد از جواب دادن به سوالای دکتر جون روی تخت دراز کشیدم ... و نیشم هم باز بود !! خیییییییییلی بزرگ و آقا شدی مامانی ... دور و برم رو نگاه کردم دیدم خانوم منشی هم واستاده داره تو رو نگاه میکنه ... اونم با چه هیجانی !!!niniweblog.comخلاصه که کلی ذوق کردم از دیدن تک تک اعضات که با اینکه بزرگتر شدن هنوزم میلیمتری هستنniniweblog.com... تازشم طبق سونوی امروز شما 33 هفته و 1 روزته ( و با حساب مامانی و سونوهای قبلی 32 هفته و 1 روز !) بعد از 13 دقیقه زیر سونو بودن مامانی حالش بد شد .. فشارم افتاده بود ... اونم بخاطر طاق باز خوابیدن ... یه کم به پهلو خوابیدم و حالم جا اومد ... فیلمت رو گرفتم و اومدم بیرون ... بعدشم رفتیم تو حیاط نشستیم و من اینقدر از صورت نازت برای بابایی گفتم که اخرش بابایی گفت دلم آب شد زودتر بریم خونه تا پسرم رو ببینم !! niniweblog.comکه یهو گوشی بابایی زنگ خورد .. بابابزرگ بود و البته با یه خبر ناجور ... گفت که مامان بزرگت حالش بد شده و عمه جون بردتش بیمارستان ... بابابزرگ هم داره میره شمال ... این خبر همه ی هیجان بابایی و من رو گرفت ...niniweblog.com

چند دقیقه ای رو همون صندلی بودیم بدون هیچ حرفی ... بعدش بابایی به عمه جون زنگ زد و عمه گفت که مامان بزرگ شب باید توی بیمارستان بمونه ... و این یعنی فاجعه !! ( معنی این حرف رو وقتی بزرگ شدی میفهمی ) کم کم راه افتادیم سمت خونه ... از توی بازار اومدیم و منم سعی کردم با حرف زدن یه کم بابایی رو سرحال بیارم ... بابایی هم یه کم حرف زد و آروم شد ... بعد مامانی یادش افتاد که امروز سپندارمذگان بوده !! به بابایی پیشنهاد دادم بریم برات یه چیزی یادگاری بخرم که بابایی قبول نکرد و پیشنهاد داد بریم شیرموز بخوریم ... منم پذیرفتم و به جای هدیه امروز که روز عشق ورزی ایرانیه به همدیگه شیر موز تعارف کردیم !! ... تا برسیم خونه ساعت 4 شده بود و حال بابایی هم بهتر بود ...

یه کم استراحت کردیم و من منتظر بودم تا بابایی خودش پیشنهاد بده و فیلمت رو ببینیم ... و بالاخره اون لحظه رسید ... نگاه بابایی تو اون لحظه ها خیلی قشنگ بود ... اشک توی چشماش بود ... منم مثل مهندسا براش حرکتهای تو رو توضیح میدادم !! و اونم خداروشکر میکرد ... آخرشم گفت دماغش شبیه خودته !!!!!!!!!!!!! و من نفهمیدم از نظر باباییت این خوبه یا بد !!!!!!!!niniweblog.com

تا شب عکس صورت ماهت روی دستاپ بود و مامانی قربون صدقش میرفت ...niniweblog.com

یکشنبه : از ساعت 7 بیدارم ... دیشب با بابایی وسایل خونه رو یه کم جابجا کردیم ... ساعت 8 خانومه پ اومد تا خونه رو تمیز کنه ... ماشالله خوش صحبت هم هست شدییییییییییییید !!niniweblog.comمنم کلافه خواب بودم ... و روی مبل ولو ... ساعت 11 مامان بزرگ اومد به سفارش بابایی تا مراقب من باشه که دست به چیزی نزنم !! ساعت 3 کارمون تموم شد ... دیوار اتاق پذیرایی و آشپزخونه هم تمیز شد و این یعنی کارای کلی خونه تکونی تموم شد و مونده چند تا کار کوچولو !!niniweblog.comمامان بزرگ و خانوم پ رفتن ... منم ساعت 4 باید برم مطب دکترم !! و این سخت ترین کار دنیا در این لحظه است !! و وقتی وضع بدتر میشه که آژانس هم ماشین نداشته باشه و مجبور باشی یه مسیری رو پیاده بری !!!!!!!!!!!niniweblog.com

رسیدم مطب ... زودی هم رفتم داخل ... فشار 16 رو 8 ... وزن 81 ... بعدشم خانوم دکتر فرمودن که در مراجعه ی بعدی هزینه زیرمیزیشون رو براشون ببرم !!!!!!!! پرروniniweblog.com

رفتم داروخانه ... داروهام رو گرفتم و اومدم خونه ... یه کم کار مونده بود ... انجامش دادم بعدهم داروهام رو چک کردم که دیدم بعله یکی از داروهام رو اشتباه دادن جناب داروخانه چی ... دیگه روزم کامل شد ... !!!!!!!!!!niniweblog.com

بابایی اومد و مامانی بخاطر خستگی و چیزای دیگه اخماش تو هم بود ... بابایی هم با دیدن مامانی پکر شد ... رفتم یه دوش گرفتم تا یه کم اخمام بریزه !!!!!!!!!! niniweblog.comبعدش حالم خوب بود و با بابایی درباره کارای امروزمون حرف زدیم

الانم حالمون خوبه ... فقط شما خیلی خسته ای و حال نداری برای مامان دلبری کنی ...

ببخشم اگه امروز اذیت شدی پسرکمniniweblog.com

دوشنبه : صبح با بابایی رفتیم بانک ... برای کار من !! قبلش یه سر رفتیم خونه مامان بزرگ ... یه سری از لوازم سیسمونیت که فعلا اضافست و منم جاشو ندارم رو بردیم اونجا ... ساعت 11 رفتیم بانک و تا ساعت 2 همونجا بودیم ... !! من که یه صندلی خالی پیدا کردم و نشستم طفلی بابایی تمام مدت به جای من تو صف بود !!! اشکال از سیستم بانک بود ... اول برج همیشه بانکها افتضاحن ... منم کارم همین امروز باید انجام میشد ... خیلی خسته شدیم بابایی هم کمرش درد گرفته بود ... اومدیم خونه مامان بزرگ .. ناهار خوردیم و بابایی رفت خونه منم موندم همونجا .. چون خاله 1 اومده بود پرده هاشو بدوزه بعدشم قرار بود با مامان بزرگ یه سر بریم خونه ی داییم که میخوان برن سفر خانه ی خدا ...یه چرت خوابیدم ... بعدشم رفتیم خونه داییم برای خداحافظی ... بعدشم همراه شوهر خاله 3 اومدم خونه ... الانم هلاکم ... مثل همیشه !!!!!!!! تو هم انگار لالایی ...

دوستت دارم حسااااااااااااابیniniweblog.com

 niniweblog.com

امروز 32 هفته و ٣ روزته (22٧ روز)

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (6)

مامان مانی جون
1 اسفند 90 13:42
خدا رو شکر که بهداد جون خوبه
مگم با حساب کتاب من بهداد جون سیزده بدر دنیا میاد یااشتباه میکنم؟!!
این هزینهء زیر میز که دکترت میخواد چقده؟



اگه تاریخ سونو دومش درست باشه و منم سزارین بشم 10 فروردین میشه ایشالله
اگه تاریخش همون قبلی باشه و من سزارین بشم 18 فروردین میشه ایشالله
آسیه
2 اسفند 90 17:11
سلام عزیزم
امیدوارم خودت و بهداد عزیز در سلامت کامل باشید
پس دیگه چیزی نمونده دارید نزدیک میشید به لحظه دیدار
امیدوارم بهترین لحظات رو با کوچولوت و همسرت داشته باشی


سلام دوستم
شکر خدا ما خوبیم ...
ممنون که اومدی پیشمون
برامون دعا کن
aren
3 اسفند 90 20:54
عزیزم خوشحالم که رفتی پسملی رو دیدی

کلی کیف داره

دیگه چیزی نمونده عزیزم که بغلش کنی



هوراااااااا






ممنونم عزیزم ... خیلی لذت بخش بود
دعا کن که بتونم به سلامت و به وقتش بهدادم رو بغل بگیرم
عسل
4 اسفند 90 21:32
وای میبینم رفتی پسملی را دیدی به سلامتی
ایشالا بزودی عکسشو روی دسکتاپت میزاریی
راستی فشارت زیاد نبود؟؟؟؟

راستی خوب از وقتت استفاده کن که پسملی بیاد دیگه نمی تونی زیاد اینور اونور بریی....

شیرموز هم خیلی باحال بود خدایی

خدا را شکر خونه تکونی تموم شد
دیگه استراحت کن مامانی

مرسی دوستم ...
فشارم توی خونمون خویه و پیش دکترم بالا ... کدوم منظورته ؟!
خیلی دلم میخواد برم بیرون !! ولی زود خسته میشم و از چشمم در میاد ..هههه
هنوزم یه کم خرده کاری مونده که بتکونم
خاله ی امیرعلی
5 اسفند 90 11:39
سلام عزیزم
وااااااای این قند عسل ماه دیگه به دنیا میاد ای جووووووووووووووووونم انشالاه به سلامتی عزیزم
خانومی شما با این وضعت خونه تکونی کردی ولی ما هنوز دس به سیاه و سفید نزدیم
نازی پسملی رو هم دیدی و کلی ذوق کردی خوبه که فیلمشو نگه میداری یادگاری
هفته ی پرکاری بود مواظب خودت باش عزیزم میبوسمت
مرسی که با این وروجک توراه به ما سر میزنی ازت ممنونم

سلام دوستم ... من سه ماهه دارم خونه میتکونم !!!!! هنوزم یه کمش مونده !!!
منم ممنونم که میای پیشمون
ثمین
5 اسفند 90 20:57
سلام اومدم ازتون دعوت کنم تا از نمایشگاه هفت سین دنیای نفیس دیدن کنید منتظرتون هستم