شکوفه ی بهار نارنج ... بهدادشکوفه ی بهار نارنج ... بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه سن داره

خاطرات من و باباش...!

یادداشت 132 مامانی و نینی گولو

1390/12/5 23:23
نویسنده : نانا
263 بازدید
اشتراک گذاری

شکوفه ی بهار نارنجم

سه شنبه : امروز از اون روزایی بودکه مامانی فقط دلش میخواست بخوابه ... نه از روی تنبلی ... اصلا حال بلند شدن نداشتمniniweblog.com... مدام نفسم میگرفت و این حالت اعصابم رو بهم میریزه ... ولی دلم خوشه که تو داری بزرگ میشی و این نشونه ای از بزرگتر شدنته ... تا وقتی که بابایی بیاد همینجور تو خواب و بیداری بودم ... بابایی هم که رسید فقط یه سلام دادم و دوباره چشمام رو بستم ... اونم بی سر و صدا تو خونه دور میزد تا مبادا من بیدار بشم ... ساعت 8 به زور خودم رو بیدار کردم تا بتونم شب هم چرت بزنم !!niniweblog.com

چهارشنبه : امروز قراره با بابایی بریم بازار ... میخوام برای عمو و داییم که از سفر حج برمیگردن یادگاری بگیرم ... صبح بیدار شدیم که بریم ... بابایی گفت من میرم جواب آزت رو میگیرم بعدش تو  بیا تا معطل نشی و خسته بشیniniweblog.com... بابایی رفت ... بعدش مامان بزرگ زنگ زد که براش مهمون رسیده و یه سری وسیله میخواد تا بابایی براش بگیره و ببره ... به بابایی زنگ زدم و گفتم ... قرار شد بابایی خرید کنه بعدش من برم پیشش تا بریم خونه مامان بزرگ وسایلا رو بذاریم و بعد بریم بازار ... داشتم آماده میشدم کم کم که بابایی زنگ زد و گفت که جواب آزم رو گرفته و همه ی آزم آنرماله !!!!!!!!!!!! یعنی هم تست گلوکزم بالاست ... و هم دفع پروتئین دارم !!!!!!!!!!!! و هم حجم ادرارم بیشتر از نرماله !!!!!!!!!!!niniweblog.com

مخم یهو سوت کشید ... بابایی برام مقدار عددها رو گفت و در آخر گفت که توروخدا فعلا بهش فکر نکن ...

برا خودم هزارتا تناسب بستم که به این نتیجه برسم که مشکلم حاد نیست ... بالاخره اینقدر به خودم روحیه دادم که موفق شدم از جام بلند بشم و برم پیش بابایی ...!niniweblog.com

وسایل مامان بزرگ رو بردیم خونشون و بعدشم رفتیم بازار ... نمیگم فکرم مشغول آزم نبود ... ولی خیلی نگران نبودم ... برای عمو جونم و دایی جونم یادگاری گرفتم و البته برای خودم !!!!!!!!! یه جاشکلاتی خوشگل ...niniweblog.comو برای شما هم یه کتاب حموم کوچولو ... برای بابایی هم تقویم سال جدید !!

اومدیم خونه ... و من دوباره یادم اومد که آزمایشم نرمال نیست .niniweblog.com.. بابایی هم استرس داشت ولی نشون نمیداد ... یه کم خوابیدم ... بعدش به عمه دکترت زنگ زدم و ماجرا رو براش گفتم ... حرفای اون کلی ترسوندم و باعث شد فشارم 13 بشه ... بعدشم که کلم مدام تو نت بود و مقاله میخوندم ... بابایی هم هر یک ساعت فشارم رو چک میکرد و 11 رو 7 بود تا آخر شب ...  هنوزم فکرم مشغول بود و نگران ... ولی توکلم بر خداست ... میدونم که تا خودش نخواد برگی از درخت جدا نمیشه ....

پنجشنبه : بابایی ادارست ... منم تمام دیشب کابوس دیدم !!!!!!! تا عصر که زنگ بزنم مطب و وقت بگیرم کلافه بودم و داشتم برنامه میریختم که اگه امشب بیمارستان بستری شدم چکارایی باید انجام بدم !!...niniweblog.comبابایی هم هر یکساعت زنگ میزد و خبرمون رو میگرفت ... خیلی استرس داشت ... ساعت 2:30 زنگ زدم و برای 4 وقت گرفتم ... ساعت یک ربع به 4 مطب بودم !! دکتر اومد و منم اولین نفر بودم ... براش قضیه رو گفتم و آزها رو نشونش دادم ... با خونسردی تمام نگاهشون کرد و عددهخاش رو توی پروندم نوشت ... بعدشم فشارم رو چک کرد 15 روی 8 ...  اصلا نگران نبود ... منم مدام سوال میپرسیدم ... از کل حرفهای دکتر میشد فهمید که فعلا جای نگرانی نیست ... ولی فشارم رو باید بیشتر کنترل کنم که بالا نره ... بعدشم یه داروی جدید برام نوشت ...برا قندم هم گفت چون تست تحمل گلوکزه و عددش خیلی بالاتر نیست فعلا رژیم نمیخواد و کلی بهم آرامش داد که اصلا نگران نباش ... و توصیه کرد که مراقب تکونای نازت باشم و روزی حداقل 12 ساعت استراحت کنم ...niniweblog.comوقتی از مطب اومدم بیرون کلی حال و هوام عوض شده بود ... فقط خداروشکر میکردم ... همون موقع بابایی هم زنگ زد و براش گفتم که خانوم دکتر چی گفته ... خیلی خوشحال شد و گفت که دلش آروم گرفته ...niniweblog.com

رفتم خونه مامان بزرگ ... چون شب قرار بود بریم سالن برای ولیمه ی عموم ... رفتم اونجا و خوابیدم ... تا ساعت 6 که دایی جون و خاله 2 اومدن اونجا ... بابایی هم اومد اونجا و همگی با هم رفتیم سالن ... تا ساعت 9:30 که من و بابایی تو هوای سرد و با پای پیاده اومدیم سمت خونه ( پای پیادش بخاطر مسایل سیاسی خانوادگی بود که امیدوارم تا وقتی که بزرگ بشی این مسایل هم حل بشه )این پیاده اومدن خیلی هم بد نبود ... چون تو مسیرمون کلی عروسک حراج کرده بودن و منم که نمیتونم بیخیال رد بشم ... دوتا بره ناقلا برات خریدم ... و الان گذاشتمشون تو تختت !!!!!

niniweblog.com

جمعه : ساعت 9 بیدار شدیم ... از دو روز پیش که ازم رو گرفتم همش این فکرتو سرم میاد که میخوای زودتر بدنیا بیای ... به بابایی گفتم چند روز مرخصی بگیر تا خرده کارایی که مونده رو هم انجام بدیم و من خیالم راحت راحت بشه ... اونم قبول کرد ... برای امروزم تصمیم گرفتیم یخچال فریزر تمییز کنیم ... ساعت 11 مشغول شدیم ... من که در حال دستور دادن بودم فقط ... البته یه کم هم کمک کردمااا ... ساعت 12:30 کارمون تموم شد ... و من از همون موقع ولو شدم .niniweblog.com.. بیحال شده بودم و سرم گیج میرفت ... گفتم میخوابم خوب میشم ... ولی نشدم ... بابایی بهم چایی نبات و 4 تا خرما داد خوردم !!!!!!!!!! چقدر شیرین بود ... ولی حالم رو جا آورد ... تا شب دوبار دیگه همینجوری شدم ... و با دراز کشیدن خوب میشدم ... برای شام بابایی برام خوراک دل و جیگر درست کرد که با خوردنش حسابی به چشمام سو اومد و جون گرفتم !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!niniweblog.com

عزیز دلم ... این روزا خیلی کم بنیه شدم ... قبول دارم که یه روزایی کم به خودم میرسم ... مخصوصا که بابایی اداره باشه ... شایدم هنوز توقعم از خودم زیاده و دلم میخواد با وجود اینکه یه فرشته تو دلم دارم بازم بتونم مثل قبل پر انرژی باشمniniweblog.com... با حاله امروزم حسااااااابی از خودم ناامید شدم و مطمئن شدم که باید استراحتم رو بیشتر کنم چون دلم میخواد پسرم قوی و پر انرژی بشه ...

عاااااااااااااشقتم پسرکمniniweblog.com

 niniweblog.com

امروز 33 هفتت تموم شد(231 روز )

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (6)

مامان آريا
6 اسفند 90 15:15
بهداد كوچولوي خاله 231 روزگيت مبارك عزيزم اميدوارم زود زود پاهاي خوشگلتو روي زمين بزاري مي بينم حسابي ماماني رو تنبل و خواب آلود كردي


مرسی خاله جونم ... ایشالله به موقع میام و دیگه وقت سر خاروندن برای مامانم نمیذارم
سارینا
7 اسفند 90 16:36
ایشالا این روزا هم به سلامتی تموم بشه ؛؛و بهداد جونی به دنیا بیاد


انشالله ... برامون دعا کن خاله جون
خاله ی امیرعلی
8 اسفند 90 23:21
سلام عزیز دلم
نتونستم نیام اینجا بخدا دلم تنگ میشه هر لحظه هم برای شما هم برای شکوفه بهار نارنجت
واااای گلم اصلا نگران هیچ چیز نباش الکی ذهنتو مشغول نکن عزیزم خداروشکر که جای نگرانی نیست
ایشالاه شکوفه ی نانازت پسمل قند عسلت سالم بدنیا بیاد و همه ی ماها رو شاد کنه
مواظب خودت باش عزیزم


سلام عزیز دلم ... لطف دارید شما ... خوشحال میشم وقتی پیامت رو میبینم ... برامون دعا کن خاله که بتونیم تا آخر راه رو به سلامت بریم
مامان آرین
9 اسفند 90 0:07
نانا جان سلام خوبی ؟ بهداد جووووونی خوبه ؟



شکر خدا خوبیم عزیزم ...
عسل
12 اسفند 90 0:50
خدا شوشو را برات نگهداره
حسابی کمکت کرد

خدا را شکر که مشکلی وجود نداره ولی مراقب باش و آماده باش
ایشال که پسری به وقتش به دنیا میادددددد



خداروشکر که همچین همسری به من داده ...
دعا کن که بهداد جون عجله نکنه و سر وقت بیاد
مامان مانی جون
14 اسفند 90 14:31
وای از این مسائل سیاسی خانوادگی بیزارم
الهی زودی حل شه
مواظب خودت باش


امیدوارم حل بشه ... اگه آقای همسر بخواد حل میشه !!