یادداشت 133 مامانی و نینی گولو
شکوفه ی مامان
شنبه : بابایی مثلا مرخصی گرفته که پیش من باشه !!ولی از صبح زود رفت دنبال یه سری کارای اداری و بیمه ... منم تا لنگ ظهر خوابیدم ... بعدشم صبحونه خوردم و یه دوش گرفتم و منتظر نشستم تا بابایی برسه ... بابایی ساعت 2:30 اومد ... خیلی خسته بود ... منم درباره تمییزکاری خونه بهش چیزی نگفتم ... پس امروزمون هم به استراحت گذشت !!!
یکشنبه : بابایی مثلا مرخصی گرفته که پیش من باشه !!( میدونم جملم تکراریه ) ولی از بعد از صبحونه رفت سلمانی و نزدیک ظهر اومد ... منم به خاطر بیخوابی دیشب کسلم ... همش هم معدم درد میکنه و حالت تهوع دارم !! بابایی رفت دوش بگیره منم فرصت رو غنیمت شمردم و گفتم حموم و سرویسش رو بشوره !!بعدشم قرار شد بعدازظهر ویترین هام رو تمییز کنیم ... بابایی خوابش میومد ... منم ... بابایی تا چشم رو هم گذاشت بیهوش شد ولی من فقط این پهلو اون پهلو شدم و تو رو خسته کردم !!!تا ساعت 5 همینجور وول خوردم ولی خوابم نمیبرد ... بیخیال خواب شدم ... گرسنمه ولی نمیتونم چیزی بخورم ... نماز خوندیم و ویترین رو داشتیم خالی میکردیم که یهو یکی از کاسه های سرویس کریستالم از دست بابایی افتاد و شکست ...من که حال حرص خوردن هم نداشتم ... ولی خودش خیلی ناراحت شد (البته قبلش با مامانش حرف زده بود و یه کم اعصابش خرد شده بود !! اونم بخاطر عمو جونت) ومنم نمیخواستم بیشتر رو مخش راه برم... نظافت ویترین هم تموم شد اونم با یه خسارت جزئی ! ... حالا وقته شامه ... از صبح بابایی گفته بود که براش الویه بدرستم ... وسایلاشم اماده کرده بود و فقط قاطی پاطی کردنش مونده بود ... ولی من به قدری بیحال بودم که زورم میومد همین کار رو هم انجام بدم... اما چون بابایی دلش میخواست انجامش دادم و یه سالاده بیحال درستیدم (چون نمک نزدم ... خیارشور هم نزدم ... سس هم کم زدم ... نخودفرنگی هم نداشتیم ... ذرت هم بابایی دوست نداره !! حالا خودت فکر کن ما چی خوردیم !!!) بعد از شام هم مامانی ولو شد ... امروز مرض کم خوابی گرفته بودم و همین حسابی کسلم کرده بود ... شب هم تا ساعت 1:30 چشمام باز بود !!!!!!!
دوشنبه : بابایی ادارست ... منم تا 11 خوابیدم ... بخاطر همین هم با انرژی بیدار شدم و خودم رو مشغول تمییز کردن ویترینهای آشپزخونه کردم ... اونم با چه وضعی ... رفتم رو اپن نشستم ... به هر حال بهتر از دراز شدن و تمییز کردن بود !!بعدشم که بابایی عصر متوجه شد که تنهایی تمییزکاری کردم کلی دعوام کرد !! تازه بهش نگفتم که رفتم رو اپن وگرنه خونم حلال میشد !!!!!!!!!!!!یه کمی هم تو اتاق خواب چرخیدم و براش نقشه های جدید کشیدم ... آخه خیلی شلوغ شده !!!!!!!!
سه شنبه : امروز هم با بابایی خونه بودیم و کلی حرف زدیم با هم ... از مسایل خونوادگی گرفته تا مملکتی !!مامان بزرگ زنگ زد و گفت فردا همراه خاله 1 میان خونمون ... برای تکوندن رختخوابای مامانی !! خودم گفتم بیان ... آخه رختخواب چیدن بلد نیستم و یک سالی میشه که رختخوابام به هم خورده و درستشون نکردم ... به خاطر همین هم عصری بابایی رختخوابارو ریخت بیرون تا یه سری ملحفه هایی که باید شسته میشد رو بشوریم ... این کارمون هم انجام بشه تقریبا خونه تکونی تمومه ... دارم میگما ... تقریبا !!!!!!!!!!!!!
عزیز مامان ... این روزا خیلی نگران بالا رفتن فشارم هستم ...همیشه گرممه !! همش دنبال علامتی هستم که نگران بشم ... همش فشارم رو چک میکنم که هربار ناامیدم میکنه ... هر ساعتی که برای مامانی دلبری نمیکنی دلم هزار راه میره ... هر بار که تو خواب غلت میزنم دنبالت میگردم تاچیزیت نشده باشه ... ولی نمیتونم نگرانیم رو به بابایی نشون بدم ... چون اونم فوری نگران میشه ... توکلم به خداست ... میدونم که خودش مراقبمونه ... ولی بازم نگرانم ... و میدونم که این نگرانی از همه چیز برام بدتره .............
خدا جونم ..... خودت به دلم آرامش بده
دوستت دارم بند دلم
امروز 33 هفته و 4 روزته (235 روز )