یادداشت 134 مامانی و نینی گولو
شکوفه ی بهار نارنج مامان
چهارشنبه : بابایی رفت اداره ... منم از 9 صبح بیدارم ... مامان بزرگ 10 اومد پیشم و با هم صبحونه خوردیم ... و یه کم حرف زدیم تا خاله 1 اومد ... بعدشم با مامان بزرگ مشغول مرتب کرد رختخوابها شدن ... بعدشم مامان بزرگ برامون ناهار درست کرد و من و خاله 1 هم گپ میزدیم ... بعدش خاله 3 اومد با دخترش ... ناهار خوردیم و نشستیم به حرف زدن و من هی سوالای تخصصی درباره زایمان و اینا میپرسیدم ... !!تا ساعت 4 که خاله ها رفتن و مامان بزرگ موند پیشم تا بابایی رو ببینه بعد بره ... بابایی اومد ... با دست پر ... برای فردا خرید کرده ... مامان بزرگ هم یه کم نشست و رفت ... منم به بابایی یه چایی دادم و خوابیدم ... 2 ساعت بعد بیدار شدم و مشغول آماده کردن وسایل فردا شدم ...
پنج شنبه : از صبح با بابایی مشغول آماده کردن لقمه های نون و پنیر و خرما شدیم ... حدود 140 تا لقمه آماده کردیم ( سری قبل 100 تا لقمه بود + این سری 140 تا = 240 لقمه ... یعنی به تعداد روزهای زندگیه 8 ماهت ) امروز تولد امام حسن عسگری بود ... و ما این رو به فال نیک میگیریم ... انشالله خدا جونم خودش نگهدارته ... بعد از اماده شدن لقمه ها نماز خوندیم و رفتیم سمت شاه عبدالعظیم تا بابایی نذری ها رو پخش کنه ... بعدشم قدم زنان اومدیم سمت بازار ... یه کم خرده ریز میخواستم ... مثلا پوشک برای شما !!!بعدشم با بابایی رفتیم کباب ترکی خوردیم ... هرچند مامانی به غیربهداشتی بودنش اطمینان داره !!!!! بعدشم اومدیم خونه ... اونم به چه حاله زاری !! خیلی خسته شدم ... سر کوچه که رسیدیم با خودم میگفتم الان میزام !!!!!! اینقدر خودت رو تو دلم سفت کرده بودی که دلم داشت پاره میشد .... لباسام رو دراوردم و خوابیدم ... بعدشم که بیدار شدم تا آخر شب داشتم با پوشک کوچولوت ور میرفتم !!!!!!!!!!!!!!
جمعه : بابایی که رفت اداره دلم رو صابون زدم واسه یه خواب تا لنگ ظهر ... اما ... ساعت 9:30 مامان بزرگ زنگ زد و گفت که با خاله 1 و شوهرخاله میخوان برن بهشت زهرا ... منم که خیلی وقته نرفتم سرخاک ... گفتم باشه میام ... اومدن دنبالم و با هم رفتیم ... بسیااااااااااار شلوغ بود و تا برگردیم ساعت 1 بود ... خیلی خسته شدم ... چون صندلی نبود که بشینم و تمام مدت که اونجا بودیم سرپا بودم... همش هم مامان بزرگ حرص خورد که بیا بگیر بشین ... اما من رو زمین نشستن برام مصیبتیه ... اومدم خونه .. ناهار خوردم و لالا .. اصلا نفهمیدم کی خوابم برد ... بعدشم که بیدار شدم حال بلند شدن از جام رو نداشتم ... اینقدرم تشنم بووووووود که نگو !! تا بابایی اومد و به داد لب تشنه ما رسید !!! یه کم که جون گرفتم رفتم توی حمام و هر چی گل و گلدون توی خونه داشتیم رو شستم (بقول بابایی خواب نما شده بودم !!) ... بعدشم تا وقتی بخوابیم درباره مسایل روز با بابایی حرف زدیم (12/12) !!!! البته ساعت 11:15 بود که هوس کمپوت کردم و بابایی رفت برام خرید !!
شنبه : بعد از صبحونه بابایی رفت تا به یه سری کاراش برسه ... منم که سرم درد داشت دراز کشیدم تا بخوابم ... اما ... بعد از یه ربع زنگمون رو اشتباه زدن و من بیدار شدم... بعدش مامان بزرگ زنگ زد تا حالم رو بپرسه... بعدشم جناب همسایه و مهموناشون از بیرون برگشتن که انگار قوم مغول حمله کرده بودن و من بیدار شدم... بعدشم بابایی زنگ زد که ببینه چیزی لازم دارم یا نه !!!!!!!!!!!!همه ی این اتفاقا و بیدار شدنای من توی 1:30 بود !!!!!!!!!!!!! و اینجوری شد که خوابم از چشام در اومد ... سرم همچنان درد میکرد ... رفتم یه دوش گرفتم شاید بهتر بشم ... و نشدم ... فقط زحمت سشوار کشیدن موهام به سردردم اضافه شد !!!
بابایی با ناهار اومد خونه ... طفلی میدونست که از ناهار خبری نیست ... ناهار خوردیم ... دلم میخواد بخوابم ولی نمیشه ... چون توی کوچمون ساختمون سازی دارن و از صبح در حال ایجاد آلودگی صوتی هستند !! و من با کوچکترین صدایی نمیتونم بخوابم ... به ناچار خودم رو سرگرم وسایلای شما کردم !!
همش فکر میکنم یه عالمه کاره نصفه نیمه دارم که هنوز انجامشون ندادم ... ولی نمیدونم چی هستن ... !!! همش هم گیر میدم به بابایی که بیا کارامون رو انجام بدیم و اونم میگه چه کاری و منم میگم نمیدونم !!!!!!!!!!!فکر کنم حسابی قاطی کردم مامانی ...
یکشنبه : بابایی رفته اداره ... منم تا 10 خوابیدم ... بعدشم صبحونه خوردم و دوباره خوابیدم تا ساعت 2:30 که بیدار شدم و برای دکتر وقت گرفتم ... همون موقع مامان بزرگ اومد ... توی اون باد شدید که میوزید مامان بزرگ اومده خونمون !! منم کلی ناراحت شدم که اخه چرا تو این سرما و باد اومدی ... طفلی دلش طاقت نمیده نیاد بهم سر بزنه.. تا ساعت 5 پیشم بود و بعدشم رفت ... بعدش بابایی اومد و با هم رفتیم مطب ... وزن 81 ... فشار 16 روی 9 !! ... اوضاع شما هم خوبه ... ضربان قلبتم شنیدم ... بعدشم از خانوم دکتر نامه پذیرش بیمارستان رو گرفتم ... البته بعد از اینکه اون مبلغ زیرمیزی رو بهشون دادم !!! پر رووووووووووو تخفیف هم نداد !!!!!!!!
ساعت 7:30 از مطب اومدیم بیرون و رفتیم داروخانه ... بماند که با چه مصیبتی داروها رو گرفتیم ... به خاطر اشتباه داروخانه چی مجبور شدیم کلی راه بریم تو سرما و کارمون تا ساعت 9 طول کشید ... !!!
بازم دلم گرفته ...... مامانه بابایی مریضه و بابایی نوای شمال رفتن داره ... نمیگم نره ... بالاخره اونم مادرشه ... ولی منم از وضع خودم میترسم ... همش دل نگرانم ... تو این لحظه ها هیچکس جای بابا رو برام پر نمیکنه ...حضورش برام آرامش بخشه ... خیلی دلم گرفته ... ولی چیزی به بابایی نگفتم ... فقط وقتی دارم باهاش حرف میزنم چشمام پر از اشک میشه ..
عزیز دلم ... فردا وارد ماه نهم میشیم ... و این یعنی اینکه کم کم داره صدای اومدنت میاد... چقدر برای رسیدن این روز روزشماری کردم !! همش فکر میکردم به این روز نمیرسم ... ولی رسیدم و این دله مامانی رو حسابی شاد میکنه ... حالا از امروز برای دیدنت روزشماری میکنم ... البته شما عجله نکن و سروقت خودت تشریف بیار ... لطفا"
اینم عکس آقا بهداد توی هفته 32 و 1 روز که داره دستشو میخوره
عاااااااااااااااشقتم عروسکم
امروز 34 هفته و 2 روزت بود (240 روز )
پایان هشت ماهگیت