شکوفه ی بهار نارنج ... بهدادشکوفه ی بهار نارنج ... بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 1 روز سن داره

خاطرات من و باباش...!

یادداشت 135 مامانی و نینی گولو

1390/12/19 23:52
نویسنده : نانا
274 بازدید
اشتراک گذاری

شکوفه ی بهاری من

دوشنبه : امروز داییم از مکه برمیگرده ... از صبح ساعت 8 بیدارمniniweblog.com... و منتظر زنگ مامان بزرگ تا هر وقت نزدیک خونشون رسیدن من و بابایی هم بریم پیشوازشون ... ساعت 10 مامان بزرگ زنگ زد و من و بابایی هم رفتیم ... با سلام و صلوات و اسپند ازشون استقبال کردیم ... بابایی اومد خونه و من و خاله ها موندیم ... کلی حرف زدیم و اینا ... بعدشم ناهار خوردیم و اینا ... شما هم خیلی آقا بودی و فقط بعد از غذا یه کم ورجه ورجه کردی و دله مامانی رو بردی ... ولی فقط مامانی میدیدت !! و پیش خودش ذووووق میکرد !!!niniweblog.comبعدشم ساعت 2 اینقدر خوابم میومد که کلافه شدم و اومدم خونه ... تا شب هم بیکار بودیم ...

سه شنبه : بابایی ادارست ... منم تا بعد از طهر هی چرت میزدم و بیدار میشدم ... یه بار هم بلند شدم تا به کمد لباسام سر و سامون بدم ولی بازم حوصلم نگرفت و خوابیدمniniweblog.com... عصر که بابایی اومد گفت فردا هم به جای دوستش میره اداره تا اگه بشه آخر هفته بره شمال !! منم اینقدر بی حوصلم که هیچی نگفتم ... مامان بزرگ هم صبح باهاش حرف زدم و گفت که یه کار بنایی واسه خونه پیش اومده و کلی غصش شده بود ... دم عید و بنایی !! خلاصه که روز بسیار کسالت باری بود ...niniweblog.com

چهارشنبه : بابایی ادارست ... منم از ساعت 10 بیدارم ... مامان بزرگ زنگ زد که برم خونش ... خاله 1 و 3 هم میرن ... ولی من گفتم زورم میاد برم و باز عصر برگردم خونه ... امروز کارگر اومده براشون ... وااااااای بنایی !!! ... ناهار خوردم و خودم رو مشغول مرتب کردن اتاق خواب کردم ... کاره بیهوده ... چون مرتب بودniniweblog.com... بعدشم لباسای روز ترخیصت رو شستم !! چقدر مزه داد .. هر کدومش تو یه مشتم جا میشه !!niniweblog.comبعدشم چند تا مقاله تو نت خوندم و تازه فهمیدم که هیچی از بچه داری بلد نیستم ... راستشو بخوای یه کم هم ترسیدم و استرس گرفتم !!!!!!!!!niniweblog.comاینقدری که قید مقاله خوندن رو زدم و خوابیدم !! بابایی اومد و من هنوز خواب بودم ... بعدشم با یه سردرد بیخود بیدار شدم و اخمام تو هم بود !! طفلک بابایی !!

شام خوردیم و لباسای شسته شدت رو اتو کردم ... و دوباره نشستم به مقاله خوندن !!!!!!

پنجشنبه : بابایی ادارست ... منم از دیشب غصه دار شدم .. چون به احتمال زیاد بابایی امشب میره شمال و بازم من و شما تنها میشیمniniweblog.com... البته میریم خونه مامان بزرگ ... اونجام که بنایی دارن و خبری از آرامش نیست ... اینقدر بیحوصله ام که فقط دراز کشیدم جلو تلویزیون و هیچ کار دلم نمیخواد بکنم ... عصری بابایی اومد ... دودل بود برای رفتن ... رفت دوش گرفت و صورتش رو صفا داد ... بعدشم من رفتم دوش گرفتم ... اصلانم نگفتم که نرو یا برو !! ساعت شد 8 ... گفتم دیرت نشه ... گفت نمیدونم برم یا نه ... منم گفتم خودت میدونی ... ساعت شد 9 ... شام خوردیم ... گفتم چرا دودلی ... گفت سختمه با اتوبوس برم از طرفی هم دوست دارم برم حالشون رو بپرسم ... گفتم خوب تصمیم بگیر زودترniniweblog.com... بعدش بابایی یه زنگ زد شمال و با مامانش صحبت کرد ... بعدش یه کم روحیش بهتر شد ... چون مامان بزرگ خداروشکر حالش بهتره ... بعدشم که گفت نمیرم و خیال مارو راحت کردniniweblog.com... البته از فردا تا چهارشنبه بابایی خونست و این یعنی اینکه هر لحظه ممکنه اراده کنه و بره شمال !!!!!!!!!

امشب یه چیز تو مغزم داره میچرخه و ناراحتم میکنه ... اینکه بابایی اصلا یادش نیست که شنبه سالگرد ازدواجمونه !! چون مدام میگه ما که کار خاصی نداریم !!!!!!!!!!!! این چند روز استراحت میکنیم !! یعنی واقعا یادش نیست !!!!!!!!niniweblog.com

جمعه : بابایی صبح زود بیدار شد ... گفت میخوام برم شمال ... گفتم باشه ... صبحونه خوردیم ... داشتم وسایلم رو جمع میکردم که بابایی گفت نمیرم !!!!!!!!!! اگه برم مدام دلواپس شماهام  ... دلم جیغ میخواست !!!!!!! niniweblog.comولی در کمال آرامش گفتم باشه ... بعدشم مشغول درست کردن خورش قیمه شدم ... بعدشم با بابایی شروع کردم به حرف زدن تا حال و هوای شمال از سرش بره ... برای هفته آیندمون برنامه ریختیم ... بابایی لابلای حرفاش گفت که فردا بریم آتلیه عکس بندازیم ... !!! اینقدر تو دلم ذوق کردم که نگوووووووو ... خیالم راحت شد که بابایی یادش نرفته فردا چه روزیه ...niniweblog.com

گفتم پس بریم چند تا آتلیه ببینیم ... ساعت 3 بود که رفتیم ... به چند تا آتلیه سر زدیم و بالاخره یکیش رو انتخاب کردیم ... و برای فردا وقت گرفتیم ... اومدیم سمت خونه ... بابایی اومد خونه و من رفتم آرایشگاه ... یه کم موهامو کوتاه کردم یه کم هم صورتم رو صفا دادم niniweblog.com... تا برم خونه ساعت 7 بود و من نای راه رفتن هم نداشتم ... بعد از یه کم استراحت و شام خوردن بابایی برام کارای پاکسازی رو انجام داد ... چون وقت نبود که برم پیش دخترخاله ...niniweblog.comبعدشم مشغول پرو کردن لباسامون شدیم تا برای فردا چند تا رو انتخاب کنیم ...

امروز خیلی خسته شدی پسرم ... چون تا آخر شب حال ورجه وورجه نداشتی و فقط وقتی مامانی صدات میکرد یه قری میدادی .... بووووووووووووووس برای اینکه خستگیت در بره  ...niniweblog.com

دوستت دارم کوچولوی من niniweblog.com

 niniweblog.com

امروز 35 هفتت تموم شد (245 روز )

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

مامان مانی جون
21 اسفند 90 16:19
وای که شماها چقد سر خوشین
بترکه چشم حسود و بخیل


ههههههههه قابل نداره !
خاله ی امیرعلی
22 اسفند 90 13:32
سلام عزیزم
چشمتون روشن و زیارت داییتون اینا هم قیول انشالاه!
وااااااااای نارینه جونم من خیلی دوست دارم تا آخر باهات دوستی کنم بدون شک الگوی خوبی برای من خواهی بود تا تو زندگیم خوشبخت باشم
یعنی میشه منم مث تو بعد چهارسال همچنان به همسری عشق بو.رزم و دوریشو. نتونم تحمل کنم؟فکر نکنم
همیشه شاد باشید و خوشبخت


سلام ... انشالله قسمت شما بشه عزیزم
چه حرفا میزنی !! خودت ماشالله همه چی تمومی ...
انشالله یه همسر خوب میاد تو زندگیت و عشقتون جاودانه میشه