یادداشت 135 مامانی و نینی گولو
شکوفه ی بهاری من
دوشنبه : امروز داییم از مکه برمیگرده ... از صبح ساعت 8 بیدارم... و منتظر زنگ مامان بزرگ تا هر وقت نزدیک خونشون رسیدن من و بابایی هم بریم پیشوازشون ... ساعت 10 مامان بزرگ زنگ زد و من و بابایی هم رفتیم ... با سلام و صلوات و اسپند ازشون استقبال کردیم ... بابایی اومد خونه و من و خاله ها موندیم ... کلی حرف زدیم و اینا ... بعدشم ناهار خوردیم و اینا ... شما هم خیلی آقا بودی و فقط بعد از غذا یه کم ورجه ورجه کردی و دله مامانی رو بردی ... ولی فقط مامانی میدیدت !! و پیش خودش ذووووق میکرد !!!بعدشم ساعت 2 اینقدر خوابم میومد که کلافه شدم و اومدم خونه ... تا شب هم بیکار بودیم ...
سه شنبه : بابایی ادارست ... منم تا بعد از طهر هی چرت میزدم و بیدار میشدم ... یه بار هم بلند شدم تا به کمد لباسام سر و سامون بدم ولی بازم حوصلم نگرفت و خوابیدم... عصر که بابایی اومد گفت فردا هم به جای دوستش میره اداره تا اگه بشه آخر هفته بره شمال !! منم اینقدر بی حوصلم که هیچی نگفتم ... مامان بزرگ هم صبح باهاش حرف زدم و گفت که یه کار بنایی واسه خونه پیش اومده و کلی غصش شده بود ... دم عید و بنایی !! خلاصه که روز بسیار کسالت باری بود ...
چهارشنبه : بابایی ادارست ... منم از ساعت 10 بیدارم ... مامان بزرگ زنگ زد که برم خونش ... خاله 1 و 3 هم میرن ... ولی من گفتم زورم میاد برم و باز عصر برگردم خونه ... امروز کارگر اومده براشون ... وااااااای بنایی !!! ... ناهار خوردم و خودم رو مشغول مرتب کردن اتاق خواب کردم ... کاره بیهوده ... چون مرتب بود... بعدشم لباسای روز ترخیصت رو شستم !! چقدر مزه داد .. هر کدومش تو یه مشتم جا میشه !!بعدشم چند تا مقاله تو نت خوندم و تازه فهمیدم که هیچی از بچه داری بلد نیستم ... راستشو بخوای یه کم هم ترسیدم و استرس گرفتم !!!!!!!!!اینقدری که قید مقاله خوندن رو زدم و خوابیدم !! بابایی اومد و من هنوز خواب بودم ... بعدشم با یه سردرد بیخود بیدار شدم و اخمام تو هم بود !! طفلک بابایی !!
شام خوردیم و لباسای شسته شدت رو اتو کردم ... و دوباره نشستم به مقاله خوندن !!!!!!
پنجشنبه : بابایی ادارست ... منم از دیشب غصه دار شدم .. چون به احتمال زیاد بابایی امشب میره شمال و بازم من و شما تنها میشیم... البته میریم خونه مامان بزرگ ... اونجام که بنایی دارن و خبری از آرامش نیست ... اینقدر بیحوصله ام که فقط دراز کشیدم جلو تلویزیون و هیچ کار دلم نمیخواد بکنم ... عصری بابایی اومد ... دودل بود برای رفتن ... رفت دوش گرفت و صورتش رو صفا داد ... بعدشم من رفتم دوش گرفتم ... اصلانم نگفتم که نرو یا برو !! ساعت شد 8 ... گفتم دیرت نشه ... گفت نمیدونم برم یا نه ... منم گفتم خودت میدونی ... ساعت شد 9 ... شام خوردیم ... گفتم چرا دودلی ... گفت سختمه با اتوبوس برم از طرفی هم دوست دارم برم حالشون رو بپرسم ... گفتم خوب تصمیم بگیر زودتر... بعدش بابایی یه زنگ زد شمال و با مامانش صحبت کرد ... بعدش یه کم روحیش بهتر شد ... چون مامان بزرگ خداروشکر حالش بهتره ... بعدشم که گفت نمیرم و خیال مارو راحت کرد... البته از فردا تا چهارشنبه بابایی خونست و این یعنی اینکه هر لحظه ممکنه اراده کنه و بره شمال !!!!!!!!!
امشب یه چیز تو مغزم داره میچرخه و ناراحتم میکنه ... اینکه بابایی اصلا یادش نیست که شنبه سالگرد ازدواجمونه !! چون مدام میگه ما که کار خاصی نداریم !!!!!!!!!!!! این چند روز استراحت میکنیم !! یعنی واقعا یادش نیست !!!!!!!!
جمعه : بابایی صبح زود بیدار شد ... گفت میخوام برم شمال ... گفتم باشه ... صبحونه خوردیم ... داشتم وسایلم رو جمع میکردم که بابایی گفت نمیرم !!!!!!!!!! اگه برم مدام دلواپس شماهام ... دلم جیغ میخواست !!!!!!! ولی در کمال آرامش گفتم باشه ... بعدشم مشغول درست کردن خورش قیمه شدم ... بعدشم با بابایی شروع کردم به حرف زدن تا حال و هوای شمال از سرش بره ... برای هفته آیندمون برنامه ریختیم ... بابایی لابلای حرفاش گفت که فردا بریم آتلیه عکس بندازیم ... !!! اینقدر تو دلم ذوق کردم که نگوووووووو ... خیالم راحت شد که بابایی یادش نرفته فردا چه روزیه ...
گفتم پس بریم چند تا آتلیه ببینیم ... ساعت 3 بود که رفتیم ... به چند تا آتلیه سر زدیم و بالاخره یکیش رو انتخاب کردیم ... و برای فردا وقت گرفتیم ... اومدیم سمت خونه ... بابایی اومد خونه و من رفتم آرایشگاه ... یه کم موهامو کوتاه کردم یه کم هم صورتم رو صفا دادم ... تا برم خونه ساعت 7 بود و من نای راه رفتن هم نداشتم ... بعد از یه کم استراحت و شام خوردن بابایی برام کارای پاکسازی رو انجام داد ... چون وقت نبود که برم پیش دخترخاله ...بعدشم مشغول پرو کردن لباسامون شدیم تا برای فردا چند تا رو انتخاب کنیم ...
امروز خیلی خسته شدی پسرم ... چون تا آخر شب حال ورجه وورجه نداشتی و فقط وقتی مامانی صدات میکرد یه قری میدادی .... بووووووووووووووس برای اینکه خستگیت در بره ...
دوستت دارم کوچولوی من
امروز 35 هفتت تموم شد (245 روز )