یادداشت 136 مامانی و نینی گولو
شکوفه ی بهار نارنجم
با بابایی تا لنگ ظهر خوابیدیم ... بعدشم که صبحونه و اینا ... مامانی از ساعت 12:30 جلوی آیینه بود !!! تا ساعت 2 که رفتیم آتلیه !!!!!
خیلی خوب بود ... کلی خندیدیم ...خانوم عکاس هم مهربون بود ... فکر کرده بود اولین سالگرد ازدواجمونه !! هفته بعد هم عکسامون حاضره ... بعدشم رفتیم ناهار خوردیم و همش حرفای خوب خوب زدیم و اومدیم خونه ...
بابایی سر شب رفت بیرون ... گفت میره شیرینی فروشی ... منم آلبوم عروسیم رو ورق میزدم ... بابایی برگشت ... با کیک ...و کادو ... اصلا نمیتونستم حدس بزنم برام چی خریده !! خیلی ذوقیدم ...
زودی بازش کردم ... برام یه قاب دیجیتال خریده !!!!!!!!!!!! نمیدونم چجوری یادش میمونه حرفای من ... یه روزی یه جایی بهش گفته بودم که از این قاب عکسا خوشم میاد ... خیلی خوشحال شدم ولی تو دلم یه کم ناراحت بودم ... چون من براش چیزی نخریده بودم ... بابایی هم که انگار از نگاهم دلم رو خونده بود گفت این کادو برای هردومونه ... ولی من که یادم نمیره ... حتما براش یه هدیه میخرم ...
بعدشم رفتم سراغ کیک ... یه کیک کوچولو با دوتا قلب روش ... 4 تا شمع روش گذاشتم و روشنش کردم ... بعدشم چند تا عکس گرفتیم و شمعها رو فوتیدیم و کیک خوشمزه رو خوردیم !!!!! البته خیلیشم اضافه اومد ... و نمیدونستم چکارش کنم ... همینجور مونده تو یخچال تا ببینیم فردا چکارش کنیم !!
امروز هم خیلی خسته شدی ... اینو از حرکتهای آرومت میفهمم ... مامانی فدات بشه که از عاقل بودنت سواستفاده میکنه و هی خودشو خسته میکنه
عزیز دلم ...
امروز برام روز خوبی بود ... قشنگ بود ... مثل همه ی روزای سالگرد ازدواجمون ...
اما یه فرقایی هم داشت ... مثلا اینکه امسال تو کنارمی در حالی که پارسال داشتم برای نبودنت غصه میخوردم ... یا مثلا دوسال پیش بابابزرگ و مامان بزرگ تو این شب پیشمون بودن و امسال غم نبودن بابابزرگ تو دلمه ... یا مثلا پارسال خاله معصوم اولین نفری بود که تو این روز برام اس ام اس داد و تبریک گفت ولی امسال خاطرش ... یا مثلا پارسال از صبح که بیدار شدم کلی پیام تبریک داشتم ولی امسال فقط خاله 3 بهم تبریک گفت ... و اینا همش به این معنیه که همه چیز توی این یکسال عوض شده ... و مطمئنا این سالگرد ازدواج برامون دیگه تکرار نمیشه ... چون آخرین سالگرد ازدواج دو نفرمون بود ...
با همه ی این فرقا ... بازم خداروشکر ... خداروشکر که بابایی رو کنار خودم دارم ... خداروشکر که هردومون سلامتیم ... خداروشکر که دعاهای مامان بزرگا و بابابزرگ رو تو زندگیمون داریم ... خداروشکر که خاله ها و عمه ها و داییها و عمو سلامتن ...
خداروشکر که اگه نبودن یه کسایی یا یه چیزایی یا نشدن یه کارایی برای لحظه ای دلمون رو غصه دار میکنه خیلی چیزای با ارزش رو داریم که حتی یادشون هم کلی بهمون انرژی میده ...
کلی حرف داشتم برات بنویسم ولی خوابم میاد دیگه مامانی ...
میبوسمت عزیزکم
امروز 35 هفته و 1 روزته (246 روز )