شکوفه ی بهار نارنج ... بهدادشکوفه ی بهار نارنج ... بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 12 روز سن داره

خاطرات من و باباش...!

یادداشت 141 مامانی و نینی گولو

1391/1/8 23:44
نویسنده : نانا
246 بازدید
اشتراک گذاری

شکوفه ی بهار نارنج مامان

دوشنبه : بابایی رفت تا دفترچه بیمه من رو تمدید کنه ... ساعت 11 برگشت ... با مامان بزرگ رفتن بانک و اومدن ... بعدش من و مامان بزرگ سرگرم درست کردن چند جور خورش شدیم تا بتونم بذارم تو فریزرم برای روزایی که قراره شما نذاری من آشپزی کنم !!!niniweblog.comبابایی هم خوابید ... ساعت 3 کارمون تموم شد و بابایی رو بیدار کردیم تا ناهار بخوریم ... بعد دایی 1 زنگ زد و گفت که شب میخوان برن خونه خاله 2 و اگه مامان بزرگ هم دوست داره بره باهاشون ... با اصرار من مامان بزرگ قبول کرد که بره ... من و بابایی هم وسایلامون رو جمع و جور کردیم تا یه سر بیایم خونه ... البته از دیشب تصمیم گرفته بودیما ... مامان بزرگ همراه دایی 1 و 2 رفتن و من و بابایی هم اومدیم خونه ... دلم برا خونمون تنگ شده بود !!!niniweblog.comفکر کردم الان خونمون بهم ریخته و کثیف باشه ... ولی  تروتمییز بود ... عین دسته گل ... پس کاری برای انجام دادن نداشتم جز جا دادن خورشها توی فریزر ... برای شام هم مامان بزرگ برامون کتلت شامی پزیده بود ... با خیال راحت یه دوش گرفتم و ولو شدم جلو تلویزیون .niniweblog.com.. تا آخر شب که لالا کردیم ...

سه شنبه : امروز خیلی حوصلمون سر رفت !!!!!!!niniweblog.comاز صبح همینجور حوصلمون سر رفت !!!!!!!!niniweblog.comبازم حوصلمون سر رفت !!!!!!niniweblog.comولی هیچ کاری نبود که انجام بدیم !!niniweblog.comمامان بزرگ هم هر 2 ساعت زنگ میزد و میگفت چرا نمیایید اینجا !!!!!!!!niniweblog.comدفعه ی آخر هم که زنگ زد ساعت 5 بود که گفت امشب میاد خونمون همراه دایی1 ... منم از همون موقع شروع کردم به آماده کردن وسایل پذیرایی ... آخه اولین مهمونای عیدمون دارن میان !!

niniweblog.com

البته من یه کم عجله کردم برای اماده سازی ... چون مامان بزرگ و دایی اینا ساعت 8 اومدن ... و من طی این 3 ساعت یه لنگه پا بودم !!niniweblog.com

بعد از پذیرایی اولیه دایی و خانومش و بچه ها رفتن و سیسمونیت رو دیدن ... اگه بدونی چقدر لبخندشون بزرگ بود !!!!!!! ولی من نمیدونم چرا خجالت میکشم از دایی !! سرخ شده بودم !!niniweblog.com

بعدشم که دایی توی چشمای بابایی نگاه کرد و گفت چرا نمیرید خونه مامان بمونید !! اگه یه وقت یه مورد اورژانسی پیش بیاد چطور میخوایید سه طبقه رو برید پایین !!!! بابایی هم کلی سرخ و سفید شد و اینا .....البته من به دادش رسیدم و یه جوری دایی رو توجیه کردم ... خدابیامرزه بابابزرگت رو ... این اخلاق دایی عین بابابزرگه ... همیشه دلواپسه ... مخصوصا توی اینجور موارد !!!

مهمونامون که رفتن شام خوردیم و بازم بیکار نشستیم !! البته من وبابایی بیکار بودیم ... ولی شما وروجک داری اون تو عملیات ژانگولر انجام میدی و هی شیکم مامانی رو یه ور دو ور میکنی !!!!!!!!niniweblog.comبعدشم که یه ربعی سکسکه کردی

niniweblog.com... آخراش خیلی کلافه شده بودی ... از روی حرکتهات میفهمیدم !! منم هی قربون صدقت میرفتم و میگفتم یه کم آب بخور تا خوب بشی !!!!!!!!!!!!!!!

این روزا هربار که تکون میخوری خداروشکر میکنم ... هربار که از جام بلند میشم و از درد به خودم میپیچم خداروشکر میکنم ... هربار که توی خواب بیدار میشم و نیم ساعت طول میکشه تا دوباره بخوابم خداروشکر میکنم ... خداروشکر میکنم که دارم این روزا رو میبینم ... خداروشکر

دوستت دارم پسر کوچولوniniweblog.com

niniweblog.com

امروز 37 هفته و 4 روزته (263 روز )

پ . ن : از فردا واقعا" منتظرتم ... داره شمارش معکوس شروع میشه !!!!

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

مامان مبینا
9 فروردین 91 0:46
عزیزم عیدت مبارک ایشالا به زودی پسر کوچولوت رو در آغوش بگیری/بگذار یه روزی میرسه که دلت تنگ میشه برای اینکه حوصلت سر بره


ممنونم دوستم ... سال نوی شماهم مبارک ... برای حالا و اونموقع خداروشکر !
ریحانه
9 فروردین 91 11:04
سلاااااااااااااااااااااااااااااام مهربوونم
خوبی؟
ایشالا بسلامتی
وااااااااااااااااااااااااااای خداجون شکرت
خدایا به مامان گل و نی نی خوشملش حسابی کمک کن
آهنگ وبت خیییییییییییییلی قشنگه
نمی دونم چرا شاید گاهی بلاگفا قاطی می کنه برا منم پیش میاد این طوری بشه
دوباره امتحان کن
بی صبرانه منتظر نظر خصوصی ت هستم که می خوایی برام بذاری
میشیییییییییییییییییییی
فعلا


سلام عزیزم ... شکر خدا خوبیم ... دوباره و چند باره سعی مسکنم تا پیغام خصوصیم رو بهت برسونم !!
مامان مانی جون
9 فروردین 91 21:02
وای خوش به حالت گرچه خورشت ها تموم میشن
منم تصمیم داشتم روزای آخر از این کارا بکنم اما حالشو نداشتم
دست مامانت درد نکنه
وای میگم یهویی نری بیمارستان و دیر هم بیای خبر بدی ها
اگه خدای نکرده یهویی شد بعدش زودی بیا و یه خبر کوچولو یه عکس ناناز از بهداد جونم بذار اخه ما هم نه ماهه انتظار کشیدیم دیگه


ههههههه نمیخوریمشون !!
اگه یهویی هم شد قبلش میام یه پست اورژانسی میذارم !!
مامان مانی جون
10 فروردین 91 18:00
مگه میشه نخورینشون بابای بهداد جون دخل همه رو از گشنگی میارههههههههههه
مرسی


نه که نخوریمشون !!!! سعی میکنیم تا جایی که میشه تازه بپزیم !!