یادداشت 141 مامانی و نینی گولو
شکوفه ی بهار نارنج مامان
دوشنبه : بابایی رفت تا دفترچه بیمه من رو تمدید کنه ... ساعت 11 برگشت ... با مامان بزرگ رفتن بانک و اومدن ... بعدش من و مامان بزرگ سرگرم درست کردن چند جور خورش شدیم تا بتونم بذارم تو فریزرم برای روزایی که قراره شما نذاری من آشپزی کنم !!!بابایی هم خوابید ... ساعت 3 کارمون تموم شد و بابایی رو بیدار کردیم تا ناهار بخوریم ... بعد دایی 1 زنگ زد و گفت که شب میخوان برن خونه خاله 2 و اگه مامان بزرگ هم دوست داره بره باهاشون ... با اصرار من مامان بزرگ قبول کرد که بره ... من و بابایی هم وسایلامون رو جمع و جور کردیم تا یه سر بیایم خونه ... البته از دیشب تصمیم گرفته بودیما ... مامان بزرگ همراه دایی 1 و 2 رفتن و من و بابایی هم اومدیم خونه ... دلم برا خونمون تنگ شده بود !!!فکر کردم الان خونمون بهم ریخته و کثیف باشه ... ولی تروتمییز بود ... عین دسته گل ... پس کاری برای انجام دادن نداشتم جز جا دادن خورشها توی فریزر ... برای شام هم مامان بزرگ برامون کتلت شامی پزیده بود ... با خیال راحت یه دوش گرفتم و ولو شدم جلو تلویزیون ... تا آخر شب که لالا کردیم ...
سه شنبه : امروز خیلی حوصلمون سر رفت !!!!!!!از صبح همینجور حوصلمون سر رفت !!!!!!!!بازم حوصلمون سر رفت !!!!!!ولی هیچ کاری نبود که انجام بدیم !!مامان بزرگ هم هر 2 ساعت زنگ میزد و میگفت چرا نمیایید اینجا !!!!!!!!دفعه ی آخر هم که زنگ زد ساعت 5 بود که گفت امشب میاد خونمون همراه دایی1 ... منم از همون موقع شروع کردم به آماده کردن وسایل پذیرایی ... آخه اولین مهمونای عیدمون دارن میان !!
البته من یه کم عجله کردم برای اماده سازی ... چون مامان بزرگ و دایی اینا ساعت 8 اومدن ... و من طی این 3 ساعت یه لنگه پا بودم !!
بعد از پذیرایی اولیه دایی و خانومش و بچه ها رفتن و سیسمونیت رو دیدن ... اگه بدونی چقدر لبخندشون بزرگ بود !!!!!!! ولی من نمیدونم چرا خجالت میکشم از دایی !! سرخ شده بودم !!
بعدشم که دایی توی چشمای بابایی نگاه کرد و گفت چرا نمیرید خونه مامان بمونید !! اگه یه وقت یه مورد اورژانسی پیش بیاد چطور میخوایید سه طبقه رو برید پایین !!!! بابایی هم کلی سرخ و سفید شد و اینا .....البته من به دادش رسیدم و یه جوری دایی رو توجیه کردم ... خدابیامرزه بابابزرگت رو ... این اخلاق دایی عین بابابزرگه ... همیشه دلواپسه ... مخصوصا توی اینجور موارد !!!
مهمونامون که رفتن شام خوردیم و بازم بیکار نشستیم !! البته من وبابایی بیکار بودیم ... ولی شما وروجک داری اون تو عملیات ژانگولر انجام میدی و هی شیکم مامانی رو یه ور دو ور میکنی !!!!!!!!بعدشم که یه ربعی سکسکه کردی
... آخراش خیلی کلافه شده بودی ... از روی حرکتهات میفهمیدم !! منم هی قربون صدقت میرفتم و میگفتم یه کم آب بخور تا خوب بشی !!!!!!!!!!!!!!!
این روزا هربار که تکون میخوری خداروشکر میکنم ... هربار که از جام بلند میشم و از درد به خودم میپیچم خداروشکر میکنم ... هربار که توی خواب بیدار میشم و نیم ساعت طول میکشه تا دوباره بخوابم خداروشکر میکنم ... خداروشکر میکنم که دارم این روزا رو میبینم ... خداروشکر
دوستت دارم پسر کوچولو
امروز 37 هفته و 4 روزته (263 روز )
پ . ن : از فردا واقعا" منتظرتم ... داره شمارش معکوس شروع میشه !!!!