فقط 9 روز مونده !!
شکوفه ی بهار نارنج مامان ... نینی گولوی مامان ... بهدادم
٩ روز مونده ... فقط ٩ روز تا بغل کردنت
خدایا شکرت
دیشب که بابایی برگشت با هم کلی کار کردیم ... وسایلا رو جابجا کردیم و اینا ... تا ساعت 10 شب ... البته من که بیشتر نقش راهنما رو داشتم !! و فکم خسته شده بود از حرف زدن !!ولی با این حال من خسته تر از بابایی بودم ... برا همینم تا کارمون تموم شد یه دستی به سروگوش آشپزخونه کشیدم و دراز کشیدم ... حتی حال نداشتم هندونه ای رو که بابایی برامون گرفته بود رو بخورم !!!!!!!!
امروز صبح بعد از نماز دراز کشیدم تا بخوابم ... یهو چنان لگد جانانه ای به مامان زدی که برق از چشمام زد بیرون و منم مجبور شدم بازوی بابایی رو چنگ بزنم !!!!!!!!!! بابایی هم فکر کرده بود وقتشه ... یه متر از جا پرید !!
صبح خاله 3 مسیج داد که دارن میرن قم ... مامان بزرگ هم دارن با خودشون میبرن ... ما هم عصری رفتیم بهشت زهرا ... با آژانس ... توی سال جدید نرفته بودم دیدن بابابزرگ و خاله جوون ... بعدشم که اومدیم ناهار خوردیم و من نصف هندونه ی دیشب رو که خنک شده بود رو نوش جون کردم !! بعدشم خوابیدم
بعد از ناهار به پهلو دراز کشیدم تا تعداد تکونات رو بشمرم ... مامان قربونت بره که اصلا حالت دراز کش رو دوست نداری و تا مامان دراز کشیده است تکون نمیخوری !! ولی به محض اینکه به حالت نیمه نشسته میشینم و به قول بابایی خودمو ولو میکنم شروع میکنی به ورجه وورجه کردن ... میترسم این عادت سرت بمونه و بعدها هم از رو زمین خوابیدن بدت بیاد !!!!!!!!!!!!!!!!!
میبوسمت فرشته ی کوجولوی من
امروز 37 هفته و 6 روزته ( 265 روز )