فقط 5 روز مونده !!
شکوفه ی بهار نارنج مامان ... نینی گولوی مامان ... بهدادم
٥ روز مونده ... فقط ٥ روز تا بغل کردنت
خدایا شکرت
دیشب ساعت 12 ... داشتیم آماده میشدیم برای لالا... گوشی بابایی زنگ خورد ...عموجونت پشت خط بود و گفت که داره میاد خونمون ... !! برق از چشمانمون پرید !!مشغول جمع و جور کردن رختخوابا شدیم ...چایی دم کردیم ... میوه آماده کردیم و منتظر موندیم تا عمو بیاد ... عمو ساعت 1 اومد ... چایی شیرینی که نخورد فقط یه میوه خورد و بعدشم خوابید ... منم مجبور شدم تنهایی تو اتاق بخوابم ... صبح هم ساعت 7 عمو رفت سرکار ...
بعد از رفتن عمو من و بابایی دوباره خوابیدیم ... بعد از صبحونه بابایی بخاریمون رو جمع کرد و همراه میز و صندلی کامپیوتر برد خونه مامان بزرگ ... منم خونه رو جارو کشیدم و آشپزخونه رو مرتب کردم ... چون قرار بود که از فردا برم خونه مامان بزرگ بمونم ... حسابی خسته شدم ... بابایی که اومد برامون ناهار گرفت ... خوردیم و خوابیدیم ... بعدش که بیدار شدم بابایی گفت که بهتره نریم خونه مامان بزرگ بمونیم ... حالا بهترش کجاست من نمیدونم !!!!
بعدش من رفتم یه دوش گرفتم .... ولی خستگیم در نرفت ... شما هم امروز حسابی خسته شدی .. اینو از حرکات فشاریت میفهمم ... انگار داری شیکم مامان رو پاره میکنی !!
شب موقع شام خوردن یه تیکه نون پرید تو گلوم و داشت خفم میکرد ... اشکم روون شده بود و رسما" داشتم میمردم ... ولی به خیر گذشت و هنوز زنده ام !!
میبوسمت فرشته ی کوچولوی من
امروز 38 هفته و 3 روزته (269 روز )