شکوفه ی بهار نارنج ... بهدادشکوفه ی بهار نارنج ... بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 1 روز سن داره

خاطرات من و باباش...!

فقط 4 روز مونده !!

1391/1/15 21:46
نویسنده : نانا
294 بازدید
اشتراک گذاری

شکوفه ی بهار نارنج مامان ... نینی گولوی مامان ... بهدادم

٤ روز مونده ... فقط ٤  روز تا بغل کردنت

خدایا شکرت

صبح بابایی رفت اداره ... منم تا ساعت 11:45  دقیقه خواب بودم ... البته تو این چند ساعت بابایی 2بار زنگ زد و یکبار هم مسیج داد که برم خونه مامان بزرگ ... ولی من گفتم نه ... با صدای زنگ در بیدار شدم ... خاله 3 بود ... میخواست بره دنبال دخترش مدرسه و تو راه اومده بود به من سر بزنه ... یه کم نشست و ساعت 12:10 رفت ... منم صبحونه خوردم و دوباره رفتم زیر پتوniniweblog.com... امروز اصلا" حوصله ندارم ... دلم گرفتست ... فکرم مشغوله ... اینکه برنامه ای برای بعد از زایمانم ندارم اعصابم رو خرد میکنه .... اینکه نمیدونم خونه ی خودم میمونم یا میرم خونه مامان بزرگ ... اینکه نمیدونم نظر بابایی چیه ... و یه عالمه دلنگرانی درباره ی تو ... همه ی اینا باعث شد که اشک مامانی روون بشه و های های گریه کنه !!!!!!!!!!!!!niniweblog.com

خوابم برده بود تا ساعت 4 .... بابایی هم دوباری زنگ زد و گفت که جرا نرفتی دکتر ... آخه امروز وقت دکترم هم بود ... ولی من بیحوصلگی رو بهونه کردم و گفتم نمیرمniniweblog.com... بازم زنگ در بیدارم کرد ... مامان بزرگ بود ... برام آش آورده بود ... باهم آش خوردیم و درباره اتفاقات پیشرو حرف زدیم ... یه کم دلم باز شد ... البته مامان بزرگ هم دعوام کرد که چرا نرفتم دکتر ... ساعت 5 مامان بزرگ رفت ... بابایی توی آخرین تماسش گفته بود که عمو میاد خونمون امشب ... بعد از رفتن مامان بزرگ دوباره اشکای من روون شد و تا اومدن بابایی داشتم اشک میریختمniniweblog.com... بیجاره بابایی ... وقتی از در اومد تو فکر کرد اتفاقی افتاده ... کلی هول شده بود ... منم هر کاری میکردم اشکام بند نمیومد ... هی بابایی نازم میکرد ولی من ول کن قضیه نبودم !!!!!!! و فقط میگفتم که چیزیم نیست دلم گرفته !!!!!!!!!!

خلاصه ... بعد از نیم ساعت تو بغل بابایی گریه کردن اشکام بند اومد و بابایی تونست یه نفس راحت بکشه !!niniweblog.com

خیلی دلم براش سوخت ... طفلک از راه رسیده ... خسته و مونده ... کلی هم بابت اشکای من استرس کشید ... بعدشم تازه بلند شام درست کرد برامون !!

niniweblog.com

شام خوردیم ... عمو جونت هنوز نیومده و کلی بابایی رو حرص داده ... منم فعلا حالم خوبه ... بابایی یه کم برام حرف زد و گفت که راحت به اینجایی که امروز هستی نرسیدی و کلی حرفای دیگه  ... منم تونستم یه چیزایی بگم و فکرم رو خلوت کنم ... ولی در نهایت بازم به نتیجه ای نرسیدیم و هنوز هم برنامه ای برای بعد از زایمانم ندارم ....niniweblog.com

امروز تکونات کمتر بود ... ولی هر وقت که مامانی اشک نمیریخت و باهات حرف میزد خوب ورجه وورجه میکردی ...

ببخشید که بازم با گریه هام اذیتت کردم عزیزمniniweblog.com

الانم خاله 1 که تازه از سفر برگشتن زنگ زده که میان خونمون عید دیدنی ... برم یه کم به چشمای پف آلودم برسم !!niniweblog.com

دوستت دارم فرشته ی کوچولوی من

 niniweblog.com

امروز 38 هفته و 4 روزته (270 روز )

امروز 9 ماهت تموم شد

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (5)

زهرا
16 فروردین 91 0:18
آخیش... خوشحالم خوبی.. یکی مثه من دوس داره پرواز کنه خونه ور دله شوهرش.. یکی مثه تو.. اما هر کس دیگه ای دوس داره یعنی نیاز داره تو این شرایط پیش مادرش باشه.. امیدوارم نظر بابای بهداد توچولو هم همین باشه.. نگران نباش.. همه چی بهتر و دلچسب تر از اون چیزی که فکرش رو بکنی پیش میره...


ممنونم عزیزم ... منم دوست دارم کنار همسرم باشم ولی چون خونم طبقه سومه و آسانسور هم نداره با اون بخیه ها بالا رفتن برام سخته ... از اون جهت گفتم عزیز


آوين
16 فروردین 91 1:59
عزيز دلم دوست دل نازكم سلام
خانومي ببين اگه خونه خودت راحتي بمون خونه خودت چون منم مشكل تو رو داشتم البته براي من فرقي نداشت ولي شوهر جان خونه خودمون را ترجيح ميداد سختي پله ها هم فقط يكباره اونم اگه دستت را بزاري روي شكمت تا بخيه هات تكون نخورن زياد سخت نيست


سلام عزیزم ... ممنون از راهنماییت ... تا ببینیم خدا چی میخواد
aren
16 فروردین 91 5:53
vay narineh junam chizi namundeh golam

har rooz miam soragh vebet manam bahat mishmaram in roozharo

ba arezuyeh behtarin behtarin ha



ممنونم دوست جونم ... ایشالله برای شما هم این روزها زود بگذره و بتونی نینی ناز رو بغل بگیری
مامان گیلاس
16 فروردین 91 10:24
سلام
خیلی وقته که مطالبتون رو میخونم ولی تا حالا نظر نزاشتم نمیدونم چرا فقط دوست داشتم بخونم نوع نوشتنتون رو خیلی دوست دارم.
امروز وقتی دیدم شمارش معکوس برای اومدن بهداد جون شروع شده خیلی خوشحال شدم و دلم نیومد نظر نزارم.
انشالله که بهداد جون صحیح و سالم دنیا بیاد .
منتظر عکساش هستیم .



سلام دوست خوبم ...
ممنونم که مطالبم رو میخونی ... بازم بهمون سر بزن ... نظراتتون دلگرمم میکنه
برامون دعا کن که بتونم به سلامت بارم رو زمین بذارم
دردونه
16 فروردین 91 15:35
سلام نارینه جون
نیومدی سایت فکر کردم نکنه زایمان کرده باشی اومدم دیدم نه هنوز تو روز شماری
انشالله این سه روز هم میگذره و به سلامتی پسرتو بغل میگیری
بوس


سلام عزیزم ... هنوز شکوفا نشدم !!
هر وقت اومدم کلوپ خلوت بوده ... منم پیغام نذاشتم