فقط 4 روز مونده !!
شکوفه ی بهار نارنج مامان ... نینی گولوی مامان ... بهدادم
٤ روز مونده ... فقط ٤ روز تا بغل کردنت
خدایا شکرت
صبح بابایی رفت اداره ... منم تا ساعت 11:45 دقیقه خواب بودم ... البته تو این چند ساعت بابایی 2بار زنگ زد و یکبار هم مسیج داد که برم خونه مامان بزرگ ... ولی من گفتم نه ... با صدای زنگ در بیدار شدم ... خاله 3 بود ... میخواست بره دنبال دخترش مدرسه و تو راه اومده بود به من سر بزنه ... یه کم نشست و ساعت 12:10 رفت ... منم صبحونه خوردم و دوباره رفتم زیر پتو... امروز اصلا" حوصله ندارم ... دلم گرفتست ... فکرم مشغوله ... اینکه برنامه ای برای بعد از زایمانم ندارم اعصابم رو خرد میکنه .... اینکه نمیدونم خونه ی خودم میمونم یا میرم خونه مامان بزرگ ... اینکه نمیدونم نظر بابایی چیه ... و یه عالمه دلنگرانی درباره ی تو ... همه ی اینا باعث شد که اشک مامانی روون بشه و های های گریه کنه !!!!!!!!!!!!!
خوابم برده بود تا ساعت 4 .... بابایی هم دوباری زنگ زد و گفت که جرا نرفتی دکتر ... آخه امروز وقت دکترم هم بود ... ولی من بیحوصلگی رو بهونه کردم و گفتم نمیرم... بازم زنگ در بیدارم کرد ... مامان بزرگ بود ... برام آش آورده بود ... باهم آش خوردیم و درباره اتفاقات پیشرو حرف زدیم ... یه کم دلم باز شد ... البته مامان بزرگ هم دعوام کرد که چرا نرفتم دکتر ... ساعت 5 مامان بزرگ رفت ... بابایی توی آخرین تماسش گفته بود که عمو میاد خونمون امشب ... بعد از رفتن مامان بزرگ دوباره اشکای من روون شد و تا اومدن بابایی داشتم اشک میریختم... بیجاره بابایی ... وقتی از در اومد تو فکر کرد اتفاقی افتاده ... کلی هول شده بود ... منم هر کاری میکردم اشکام بند نمیومد ... هی بابایی نازم میکرد ولی من ول کن قضیه نبودم !!!!!!! و فقط میگفتم که چیزیم نیست دلم گرفته !!!!!!!!!!
خلاصه ... بعد از نیم ساعت تو بغل بابایی گریه کردن اشکام بند اومد و بابایی تونست یه نفس راحت بکشه !!
خیلی دلم براش سوخت ... طفلک از راه رسیده ... خسته و مونده ... کلی هم بابت اشکای من استرس کشید ... بعدشم تازه بلند شام درست کرد برامون !!
شام خوردیم ... عمو جونت هنوز نیومده و کلی بابایی رو حرص داده ... منم فعلا حالم خوبه ... بابایی یه کم برام حرف زد و گفت که راحت به اینجایی که امروز هستی نرسیدی و کلی حرفای دیگه ... منم تونستم یه چیزایی بگم و فکرم رو خلوت کنم ... ولی در نهایت بازم به نتیجه ای نرسیدیم و هنوز هم برنامه ای برای بعد از زایمانم ندارم ....
امروز تکونات کمتر بود ... ولی هر وقت که مامانی اشک نمیریخت و باهات حرف میزد خوب ورجه وورجه میکردی ...
ببخشید که بازم با گریه هام اذیتت کردم عزیزم
الانم خاله 1 که تازه از سفر برگشتن زنگ زده که میان خونمون عید دیدنی ... برم یه کم به چشمای پف آلودم برسم !!
دوستت دارم فرشته ی کوچولوی من
امروز 38 هفته و 4 روزته (270 روز )
امروز 9 ماهت تموم شد