فقط 3 روز مونده !!
شکوفه ی بهار نارنج مامان ... نینی گولوی مامان ... بهدادم
٣ روز مونده ... فقط ٣ روز تا بغل کردنت
خدایا شکرت
دیشب خاله اینا اومدن و تا آخر وقت به گپ زدن گذشت ... عمو جون هم تشریف نیآوردند !! خاله کلی دلداریم داد و دلم رو آروم کرد ...
صبح که بیدار شدم برا نماز دیگه خوابم نبرد .... هر چند قبلش هم بیدار بودم ... همش فکر و خیال میومد تو سرم ... البته یه کم ترس هم بود ... آخه من تا حالا توی بیمارستان بستری نبودم !! و این یه کم منو نگران میکنه ... البته کاری از دستم بر نمیاد و فقط باید توکلم به خدا باشه که برام راحت بگذره ...
بابایی صبح گفت که برای چند روز اول میریم خونه مامان بزرگ ... ولی باز هم تصمیم رو گذاشت به عهده خودم !!!!!!!!!!!!!!!!!! منم موندم که چکار کنم !!!!!!!!!!!!!!!!!!! اینی که میگم موندم یعنی واقعا نمیدونم چکار کنما !! چون دوست ندارم بخاطر راحتی من به اون سخت بگذره ...
حالا جای منو بابا عوض شده ... میگم سختیه بالا اومدن از پله یه باره و بیاییم خونه ... ولی بابایی میگه نه ... نمیخوام بهت سخت بگذره !! ( اینم یه اخلاق از اخلاقای من و باباییه !!! دوست نداریم نفر مقابل با ناراحتی چیزی رو قبول کنه !!)
امروز کار خاصی نکردیم .... من یکی دوباری رفتم تا وسایل خودم و خودت رو برای رفتن به خونه مامان بزرگ جمع کنم ... ولی دستم به کار نرفت ...
شما هم امروز حالت خوبه ... دیگه تکونات اینقدر قوی هست که جیغ مامان رو در میاره !! سکسکه هات هم قوی شده !!! کلا" همه چیزت محکم شده !!! ماشالله بزرگ شدی برا خودت ...
دوستت دارم فرشته ی کوچولوی من
امروز 38 هفته و 5 روزته (271 روز)