فقط 2 روز مونده !!
شکوفه ی بهار نارنج مامان ... نینی گولوی مامان ... بهدادم
٢ روز مونده ... فقط ٢ روز تا بغل کردنت
خدایا شکرت
فکر اینکه 2 روز فقط 2 روزه دیگه مهمون دله مامانی هستی خیلی هیجان داره !!!!!!!!!!
امروز خیلی خسته شدیم .. همش مشغول بودیم ... بابایی که رفت اداره ما خوابیدیم ... بعدش بیدار شدیم و رفتیم آرایشگاه تا خودمون رو خوشگل موشگل کنیم ... بعدشم رفتیم خونه مامان بزرگ تا از اونجا بریم دکتر... امیر هم اونجا بود و کلی درباره تو از من سوال پرسید !! ... تا عصری اونجا بودیم و بعدشم رفتیم پیش خانوم دکتر تا ویزیت آخر رو انجام بدیم ... وزنم 85 .. فشارم 14 روی 10 ... سونو هم شدیم که خانوم دکتر گفت نینیمون کاملا" رسیده !!! بعدشم ساعت بیمارستان رو با هم چک کردیم و بعدشم تشریف آوردیم خونه .. ولی خیلی خسته و له !!!!
بازم خوابیدیم ... داریم از لحظاتمون استفاده میکنیم !!!!!
بابایی یه کم دیر اومد .. میخواست بره جایی ... ما هم تا وقتی بابایی بیاد خواب بودیم ... بابایی برام یه کتاب خریده ... درباره نگهداری از نینهای کوچولو ... خیلی کتاب خوبی بود ... کامله کامله ... دستش درد نکنه
بعدش بابایی گفت وسایلت رو جمع کن که از فردا شب بریم خونه مامانت !!!!!!!!! خیلی خوشحال شدم ... با کمک هم وسایل خودم و خودت رو جمع کردیم ... بعدشم بابایی پیشنهاد داد برای شام بریم بیرون ... منم قبول کردم ... و اینجوری شد که رفتیم تا آخرین شام دو نفر و نصفیمون رو بخوریم !!!!!!!!!!!!!!!!!!!
من دلم پیتزا خواست ... رفتیم یه جا نزدیک خونمون ... پیاده ... کلی حرف زدیم تا غذامون آماده شد ... بعدشم در عرض 10 دقیقه خوردیمش و اومدیم خونه ... پیاده ... خیلی خسته شدم ولی به بابایی نگفتم ...
امشب بابایی خیلی نگران بود .... حتی بیشتر از من استرس داشت ... کلی براش حرف زدم و خودم رو قوی نشون دادم تا دلگرم بشه ... تا حدی هم موفق شدم ... ولی هنوزم یه کم دل نگرانه ...
شما هم امروز کم تحرک بودی ... چون دیشب قبل از اینکه بخوابیم داشتی از ناف مامانی و گاهی هم از دهنش میومدی بیرون ... اینقدر تکونات زیاد و شدید بود که من داشتم برای اومدن یهوییت آماده میشدم !!!!!!!!!!!!!
عاااااااااااااشقتم فرشته ی کوچولوی من
امروز 38 هفته و 6 روزته (272 روز)