شکوفه ی بهار نارنج ... بهدادشکوفه ی بهار نارنج ... بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 1 روز سن داره

خاطرات من و باباش...!

10 روز با بهداد ...

1391/1/29 23:59
نویسنده : نانا
444 بازدید
اشتراک گذاری

شکوفه ی بهار نارنجم  ... بهداد جونم

شب شنبه :پر از گریه ام ... بعد از اینکه آخرین پست رو برات گذاشتم رفتم تا بخوابم ... ولی گریم میومد و نزدیک یه ساعتی گریه کردم ... دستم رو روی دلم میکشیدم و باهات حرف میزدم ... تو هم اروم بودی ... بابایی کنارم بود ... میدونم که بیدار بود ولی نمیخواست حرفی بزنه ... میدونم که اونم بغض داشت ... البته از خوشحالی ...

 صبح شنبه : ساعت 5:30 بیدار شدیم ... من و بابایی ... مامان بزرگ هم بیدار شد و مشغول آماده کردن صبحانه برای خودشون ... منم هنوز چشمام پر از اشک بودن ... و دلم میخواست گریه کنم ... تا آماده شدن صبحانه با بابایی تو اتاق نشستیم و حرف زدیم ... بابایی باز هم تمام سعیش رو کرد تا من رو آروم کنه در حالی که خودش پر از استرس بود ... بابایی و مامان بزرگ صبحانه خوردند و منم کم کم لباسام رو پوشیدم و ساکمون رو مرتب کردم ... بعدشم منتظر خاله 1 موندیم تا بیاد و بعد به سمت بیمارستان حرکت کنیم ... خاله ساعت 7 اومد ... هوا حسابی بارونیه و من عاااشقه هوای اینجوری هستم ... رفتم و زیر بارون وایسادم و از خدا آرامش خواستم ... بعدشم مامان بزرگ از زیر قرآن ردم کرد و من زودتر از همه از خونه رفتم بیرون ... خاله جون هم آخرین عکسهای بارداری رو ازم گرفت ... سوار ماشین شدیم و همراه خاله 1 و مامان بزرگ و بابایی راهی شدیم ... بین راه هم دایی 1 و دایی 2 و خاله 2 و خاله 3 زنگ زدن و باهام حرف زدن و برامون سلامتی آرزو کردن

جلوی در بیمارستان که رسیدیم  ساعت حدود  9 بود ... توی سالن انتظار نشستیم و بابایی رفت دنبال کارهای پذیرشم ... بعدشم هماهنگیهای لازم انجام شد و گفتن منتظر باشید تا صداتون کنیم ... غیر از من مامانای قلنبه ی دیگه ای هم بودن ... یه کم حرف زدیم ... منم حالم خوب بود و استرس نداشتم ... بالاخره صدامون کردن ... خانومی که من رو تا بخش زایمان همراهی میکرد گفت که قبل از عمل همراهانم رو میبینم ... و این حرف باعث شد که من حتی برای خداحافظی پیش مامان بزرگ و خاله برنگردم ... همراه بابایی و خانوم راهنما رفتیم ... بعدشم که من تنها وارد بخش شدم و اونجا  لباسام رو عوض کردم و به  بابایی تحویل دادم ... چشمای بابایی پر از اشک بود وقتی من رو توی اون لباس آبی رنگ اتاق عمل دید ... منم دلم میخواست بپرم بغلش کنم ولی خانوم راهنما برای بردن من خیلی عجله داشت !!!

روی تختم دراز کشیدم .. به جز من  3 تا  مامانه قلنبه ی دیگه بودن که داشتن برای زایمان آماده میشدن ... روی تختم دراز کشیدم و خانوم پرستار بعد از یه سری سوالات کارش رو شروع کرد ... آنژیوکت خیلی برام چندش آور بود !!!!!!!!!

کم کم با مامانای دیگه شروع کردیم به حرف زدن ... بعد از تقریبا یک ساعت که خیلی دیر برام گذشت خانوم دکترم اومد ... خانوم پرستار کمکم کرد تا از تختم بیام پایین و روی ویلچر بشینم ... بعدشم به سمت اتاق عمل حرکت کردیم ... توی آسانسور بابایی و مامان بزرگ و خاله جون منتظرم بودن و تا پشت در اتاق عمل همراهیم کردن ... موقع پیاده شدن از آسانسور با همشون روبوسی کردم و رفتم سمت اتاق عمل ! پشت در اتاق عمل منتظر نشستم تا دکترم آماده بشه ... دکترم که اومد با هم رفتیم توی اتاق عمل !!! یه اتاق سرد و سبز !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

روی تخت دراز کشیدم و با دکترم شروع کردیم به حرف زدن تا تکنسین بیهوشی بیاد ... تا این لحظه ترسی نداشتم ... الان که بهش فکر میکنم انگار مثل یه خواب برام گذشته ... تکنسین اومد و به روش بی حسی امادم کرد ... بعد از اینکه پاهام بی حس شد و به اصطلاح گرم شد تمام وجودم پر از ترس شد ... جلوی صورتم رو پوشوندند ... فشارم چک میشد ... احساس کردم که هنوز پاهام حس داره ... به دکتر گفتم من هنوز حس دارم ... دکتر هم یه کم سربه سرم گذاشت و مشغول کارش شد ... ولی من به شدت حالت تهوع داشتم و مدام میگفتم من حالم خوب نیست دارم بالا میارم ... این جمله رو اینقدر تکرار کردم تا وقتی که دیدم یه موجود کوچولو رو بردن و گذاشتن روی تختی که اون نزدیک بود ... ولی صدایی از گریه نوزاد نشنیدم ... تو یه حالت گیجی داشتم نگاه میکردم به حرکتهای خانومی که داشت آب دهان نوزاد رو خالی میکرد ... بالاخره صبرم تموم شد و گفتم پس چرا گریه نمیکنه !!!؟؟ که یهو صدای ضعیف گریه ی بهداد دراومد و من ناخواسته لبخند روی لبم نشست ... همینطور چشمم به اون خانوم بود تا ببینم داره با پسرم چکار میکنه ... بالاخره کارشون تموم شد و یه فرشته ی کوچولو رو که توی یه پارچه ی سبز پیچیده بودن و فقط صورتش معلوم بود آوردن و به من نشون دادن ... تنها چیزی که توجهم رو جلب کرد صورت فوق العاده سفید بهداد بود ... و فقط تونستم بگم "" خوش اومدی مامانی ""

بعد از یه چرت کوتاه وقتی چشمام رو باز کردم هنوز تو اتاق عمل بودم و دکتر داشت از جای بخیه هایی که زده تعریف میکرد ... !!! که چقدر خوب و عالی شده !!!! فهمیدم که کارشون تموم شده ... بعد از چند دقیقه پزده رو از جلوم برداشتن و من و خانوم پرستار و یه آقایی که برای جابجایی اومده بود توی اتاق بودیم ... وقتی از اتاق عمل بیرون اومدم داشتن اذان ظهر رو میگفتن ... رفتیم اتاق ریکاوری و اونجا مامانایی رو که چند ساعت پیش با شکم قلنبه دیده بودم دوباره دیدم ... دردی نبود ... فقط لحظه شماری بود برای بغل کردن فرشته کوچولو ...

بالاخره دکترم اومد ... حالم رو پرسید و گفت که فردا ظهر مرخص میشی ... بعدش من رو از ریکاوری بیرون بردن ... بیرون اتاق بابایی اینا منتظرم بودن ... چقدر چشمای بابایی پف کرده بود ... بعدا" خاله برام تعریف کرد که بابایی با دیدنت چقدر گریه کرده و تو رو نوازش کرده ... رفتیم به بخش زایمان ... و توی اتاقم مستقر شدم ... خاله و مامان بزرگ و بابایی هم دورو برم بودن و من هر لحظه منتظر که در باز بشه و فرشته کوچولوم رو برام بیارن ... ساعت 2:30 بود ... صدای بچه هایی که از سالن رد میشدن و گریه میکردن رو میشنیدم و برای دیدنت بیتاب تر میشدم ... بعدش اومدن و گفتن میتونید برید نوزاد رو ببینید ... البته قبلش هم دیده بودن ... مامان بزرگ و خاله  و بابایی رفتن ... بابایی  زودتر برگشت ... ازش سراغت رو گرفتم ... گفت قراره ازت آز قند و یه تست دیگه بگیرن ... خاله و مامان بزرگ هم اومدن ... اونا هم همین رو گفتن ... استرس عجیبی بهم وارد شده بود ... فکر میکردم چیزی شده و مشکلی هست که به من نمیگن ... مدام میپرسیدم توروخدا چیزی شده و همه میگفتن نه !! واقعا هم چیزی نبود و من الکی نگران بودم ... یاعت 3 وقت ملاقات بود و توی این ساعت نوزادان رو توی بخش نمیارن ... مجبور بودم تا ساعت 4 که وقت ملاقات تموم میشه صبر کنم ... ساعت 4:30 شد و خبری ازت نشد ... بابایی اومد سراغت و گفتن هنوز جواب آزمایشات نیومده ... حالا دیگه بابایی هم نگران شده بود !!! کلی دعا تو دلم خوندم تا اینکه بالاخره ساعت 5:40 بابایی اومد دنبالت و تو رو آورد پیشم ...

از قشنگیه اون لحظه هر چی بگم کم گفتم ... انگار تو اسمون بودم ... به خاطر بیحسی نمیتونستم بلند بشم ولی خاله تو رو توی بغلم گذاشت و من کلی توی چشمات نگاه کردم ... چشمات باز باز بود ... تو هم داشتی مامانی رو نگاه میکردی ... بعدشم با کمک خاله بهت شیر دادم ... وای که چقدر لذت داشت ... بابایی هم با لذت نگاهمون میکرد ...

بعد از اینکه شیر خوردنت تموم شد مامان بزرگ و بابایی باید میرفتن ... بیشتر از این اجازه نمیدادن که بمونن ... دایی 2 و خاله 3 هم بصورت ویژه و خیلی کوتاه خارج از وقت ملاقات اومدن پیشمون ...

کم کم دردام شروع شده بود ولی حضورت کنارم باعث میشد که دردام کمتر حس بشه ... آخر شب یه کم راه رفتیم که میتونم بگم دردناکترین قسمت زایمان همین قسمته !!!!!!!!!

تا صبح هر دوساعت بهت شیر دادم ... و تو هم هربار مثل بار اول برات سخت بود ... انگار میک زدن یادت میرفت و من باید دوباره یادت میدادم ... چند باری هم توی راهروی بیمارستان قدم زدم ... چند تا چرت کوتاه هم زدم ... چند باری هم خانومه پرستار اومد و خبر گرفت که شیکم نوزاد راه افتاده یا نه !!! و ما میگفتیم نه !! و این اولین موضوع نگران کننده بعد از تولدت بود !!! تا اینکه بالاخره صبح شد !! البته هنوز هم شیکمت راه نیفتاده بود !!

یکشنبه : اولین صبح با بهداد ...

صبحانه خوردیم ... بابایی ساعت 8 پیشمون بود !! بعد یه پرستار اومد و یه سری آموزشهای لازم رو درباره مادر و نوزاد بهمون داد ... بعدشم اومدن و پانسمان مامان رو عوض کردن ... بعدشم یه خانوم پرستار دیگه اومد و یه واکسن کوچولو به بازوت زد که یه کم براش گریه کردی ... بعدشم اومدن و شما رو بردن برای چکاپ ... بابایی توی این فاصله رفته بود دنبال کارای ترخیص من ... خاله هم داشت وسایلمون رو جمع و جور میکرد ... ساعت 11 برگه ترخیص رو گرفتیم و همراه بهداد جونی راهی خونمون شدیم ...

نکته ی مهم اینکه : برق بیمارستان قطع شده بود و آسانشور ها کار نمیکردن و مامانی مجبور شد با اون وضع از پله ها بیاد پایین ... اونم 3 طبقه رو !!!!!!!!

اومدیم خونه مامان بزرگ ...  برامون اسپند دود کردن و قربونی هم کشتن ... هنوز هم انگار توی شوک بودم ... هنوز هم درد داشتم و این یه کم شرایط رو برام سخت میکرد ... شما هم هنوز نیاز به یاداوری داشتی تا بتونی خوب شیر بخوری !!!!!!

بیشتر وقتمون به استراحت گذشت .... شما هم هر دوساعت شیر میخوردی و میخوابیدی ... تا نیمه های شب همه چیز خوب پیش رفت ... وقتی ساعت 2 برای شیر خوردن بیدارت کردم  دیگه نخوابیدی و مدام جیغ میزدی !! و من نمیفهمیدم که دلیل این جیغها چیه ... و این باعث شد که مامانی هم پا به پای تو گریه کنه ... توی بغل مامان بزرگ اروم میشدی  و به محض اینکه من بغلت میکردم تا شیرت بدم جیغت بلند میشد و کوتاه هم نمیومدی !! طفلی بابایی مونده بود که من رو آروم کنه یا به تو برسه !!!! یه دو ساعتی فقط جیغ کشیدی و بالاخره از خستگی بدون شیر خوردن خوابیدی !!!!!!!!!

دوشنبه : دومین روز با بهداد ...

الان که فکرشو میکنم یادم نمیاد دقیقا چه کارایی رو اون روز انجام دادیم ... جز حمام کردن من و شما ( البته توسط خاله 1 ) بعدشم که شب همون آش و کاسه ی شب قبل رو داشتیم !!!!!!!!!

سه شنبه :‌سومین روز با بهداد ...

از صبح دلم گرفتست و منتظر تلنگرم تا گریه کنم .... بیشتر از همه هم بیخوابی داره اذیتم میکنه ... ولی چاره ای نیست ... خاله 1 و بابایی قراره که ببرنت برای تست غربالگری ... ساعت 9 رفتید و برگشتید ... خیلی گریه نکرده بودی ... با تشخیص متخصص فهمیدیم که یه کم زردی داری و باید چند روزی دارو بخوری ... توی بارداریم همیشه نگران زردی داشتنت بودم !! وقتی بابایی بهم گفت که یه کم زردی داری بهانم برای گریه کردن رو پیدا کردم !!!!!!!!!!!

فردا قراره بابایی برای اولین بار بعد از تولدت بره اداره .... و این بهانه ی دومم برای گریه ی عصرگاهی !!!!!!!!

چهارشنبه : چهارمین روز با بهداد ...

ساعت 6 صبح : بابایی داره حاضر میشه تا بره اداره ... شما هم داری جیغ میزنی و شیر نمیخوری ... مامانی هم با گریه داره نازت میکنه و قربون صدقت میره ... !!!!

یک ساعت بعد : بابایی رفت اداره ... شما شیر خوردی و خوابیدی ... مامانی هم داره صورتت رو توی خواب تماشا میکنه و برات و ان یکاد میخونه ... !!!!!

پنجشنبه : پنجمین روز با بهداد ...

تمام روزمون به شیر دادن و شیر خوردن و خوابیدن گذشته ... شب دایی 1 برای دیدنت اومد ... اینقدر خودت رو براش لوس کردی که نگو !! شبش هم برای اولین بار آرومه آروم خوابیدی !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

جمعه : ششمین روز با بهداد ...

بابایی رفت اداره ... بازم دلم گرفته ... با اینکه بیشتر کارات رو خودم انجام میدم ولی دوست دارم بابایی کنارم باشه !! هنوزم باورم نمیشه که من ! دارم یه موجود کوچولوی شش روزه رو بغل میگیرم !!! بهش شیر میدم ... پوشکش رو عوض میکنم ... لباسای کوچولوش رو عوض میکنم و روی دوشم میذارمش تا آروغ بزنه !!!!!!!!!!!!

شنبه : هفتمین روز با بهداد ...

یادش بخیر هفته قبل این موقع !! این جمله رو صدبار تکرار کردم ...!! انگار یه سال میگذره از روز زایمانم !!!

از صبح منتظر بودم تا نافت بیافته ... ولی خبری نشد

یکشنبه : هشتمین روز با بهداد ...

امروز میخوام برم بخیه هام رو بکشم ... بعدشم قراره ببریمت پیش دکترت تا باهاش آشنا بشی !! از صبح مدام بد قلقی کردی و نخوابیدی ... مامانی هم از بیخوابی کلافه است ... برای همین هم وقتی بابایی از اداره اومد مامانی پکر و درهم بود ... حاضر شدم و همراه خاله 1 و بابایی رفتیم ... اول رفتیم مطب دکتر من ... بخیه هام رو کشید و بابتش بازم پول گرفت ... پرروووووو ... بعدشم فشارم رو چک کرد که همچنان 14 روی 10 بود !!! بعدشم رفتیم مطب دکتر نوزادان ... خلوت بود و زود رفتیم داخل ... دکتر لختت کرد و معاینت کرد ... تا این لحظه ساکت بودی اما وقتی اون چوبه بدمزه رو گذاشت تا حلقت رو چک کنه جیغت رفت هوا و هر کاری کردیم آروم نشدی ... گرسنت هم بود ... آقا دکتر داشت برامون یه سری مسائل رو توضیح میداد که من مجبور شدم بغلت کنم و از اتاق بیام بیرون تا بهت شیر بدم ... توی سالن انتظار نشستم و شما هم مشغول خوردن شدی ... بعد از چند دقیقه بابایی و خاله هم اومدن و منتظر نشستیم تا شیر خوردنت تموم بشه و بریم خونمون ! یه چیزی که تو این ویزیت منو خیلی خوشحال این بود که وزنت ثابت مونده بود و 3650 گرم بودی !!! توی این چند روز همش فکر میکردم که لاغر شدی و وزنت اومده زیر 3 کیلو !!!!!!!!!

دوشنبه : نهمین روز با بهداد ...

خوابت منظم تر شده ... خوراکت هم بهتر ... شایدم من به این روال عادت کردم !!

سه شنبه : دهمین روز با بهداد ...

امروز قراره بریم حمام ... هم من ... هم تو ... برای ناهار هم زنعموم و زنداییم میان اینجا ... مامان بزرگ دعوتشون کرده ... خاله ها از صبح اومدن و زندایی 2 ... آناهیتا هم بود ... ساعت 1 رفتم حمام ... بعدشم خاله 1 شما رو برد و شست ... وااااای که چقدر اقا بودی ... بعد از حمام هم شیر خوردی و خوابیدی ... تا عصری مهمونامون بودن ... منم با اینکه خیلی خوابم میومد مجبور بودم پیششون بشینم چون بخاطر من دعوت شده بودن ... تا ساعت 6 که همه رفتن شما هم خواب بودی ... بعدشم که بیدار شدی و شیر خوردی و باز خوابیدی ... بابایی هم تازه رسیده بود ... و یه فرصتی شد تا هر سه با هم یه چرت بزنیم !!

الانم مثل فرشته ها خوابیدی و به مامان فرصت دادی تا برات بنویسه 

فرشته ی کوچولوی من ... اینایی که نوشتم یه بخشی از لحظات من و تو بود ... مطمئنم که خیلی چیزا رو ننوشتم ... این روزا برام مثل یه خواب میگذره ... فقط میدونم که همه ی لحظه هام پر از قشنگیه ...

توی این 10 روز بزرگ شدی ... دوست داشتنی تر شدی ...

گوشهای تیزت نکته ی جالبیه برام ... عکس العملت به صدای من برام از همه چیز قشنگتره ... و توجهت به کلمه ها و سوره هایی که توی یارداریم برات میخوندم و حالا هم با دقت بهشون گوش میدی از همه چیز دوست داشتنی تر ...

 با تمام بیخوابیهایی که توی این مدت کشیدم حاضر نیستم هیچ لحظه ایش رو با دنیا عوض کنم ...

عاااااااااااااااااااشقتم پسر کوچولوی دوست داشتنی

اینم عکس آقا بهداد تو 10 روزگیش ... عکس بدون فلاش ... بخاطر چشمای پسرم !!

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (21)

مامان گیسو
30 فروردین 91 16:21
سلام عزیزم خوبی ؟
ماشاا... بهداد خیلی نازه نارینه جونم خدا برات حفظش کنه
می دونم الان روزهای سختی رو می گذرونی اما خیلی زود به همه چیز عادت می کنی و این لحظات برات همش خاطرات قشنگی می شه




سلام دوستم .. شکر خدا خوبیم ...
ممنونم عزیزم
با تمام سختیش داره زود میگذره برامون !! میترسم دلم تنگ بشه برای این روزا
آوين
30 فروردین 91 23:42
خيلي شيرين بود و پر از اشك بهت تبريك ميگم تو هم تونستي مزه شيرين مادر بودن را بچشي


مرسی عزیزم ... خدا قسمته همه ی منتظرا بکنه این لحظات رو
آوين
30 فروردین 91 23:45
ميشه ازت خواهش كنم يه عكس هم از خودت بزاري سري قبل كه رمز دير به دستم رسيد و موفق نشدم روي ماهت را ببينم
نگي چقدر پر روم ها فقط خيلي دلتنگ روي ماهتم


خیلی دلم میخواد بذارم برات ... ولی نینی وبلاگ بهم اخطار داده که عکس شخصی نذارم ...
مریمی
31 فروردین 91 15:29
ای جانممممممممم...ماشالله...هرروز نازتر و اقاتر میشی خالهههههههه...مامانت باید خیلی برات صدقه بده...



مرسی عزیزم ...
مامان مانی جون
31 فروردین 91 15:31
نانا جونم خسته نباشی
خیلی سخته مخصوصا بی خوابی من که مردم اونم تنها باز خدا رو شکر که مامانت هست قدر همهء کسایی که این مدت کمکتن رو بدون
اون جوجو کوچولو رو هم حسابی بچلون


سلامت باشی گلم ...
دارم به بیخوابی عادت میکنم !!
واقعا دست همشون درد نکنه
شیما
31 فروردین 91 16:59
مبارکت باشه حموم ده روزگی عزیزم هم خودت هم پسر گلت از دور میبوسمتون


ممنونم دوستم
مامان مانی جون
31 فروردین 91 19:15
چشم حتما عکس میذارم فعلا سیستمم پوکیده
میکم از مهمونای شمالیتون چه خبرررررررررررررررر؟؟


مرسی

فعلا که خبری نیست ازشون !!!!!!!!!!!!! منتظریم
aren
31 فروردین 91 19:51
vay narineh jun hamash khunadam,koli ham ashk rikhtam vaseh lahzehayeh sakht va shirini ke dashti

khoda behdad nazeto barat hefz koneh
booos


ای وای !!!!! بهانه دادم دستت واسه اشک ریختن !!!!!!
انشالله خودت تجره کنی این لحظات قشنگ رو
سارا
1 اردیبهشت 91 18:07
نارینه جونم خیلی خیلی تبریک می گم. انشاءالله که همیشه سلامت باشه این گل پسر.
قدر تمام این لحظات نوزادیش رو بدون. خیلی خیلی زود می گذره.
تو مسافرتم خیلی به یادتون بودم.


ممنونم عزیزم ...
امیدوارم خوب بگذره برامون این دوران
مرسی که یادم بودی گلم
ریحانه
1 اردیبهشت 91 19:11
سلااااااام جیگر طلا
چطوووووووووووورین؟
می بووووووووووسمتون
وای اون تیکشو که داشتی می رفتی اتاق عمل می خوندم حساااااااااابی استرس گرفته بودما
خداروشکر به سلامتی پیش رفت همه چیز
خداروهزااااااااااااار مرتبه شکر
هروقت مشهد اومدین بگیا


سلام عزیزم ...
شکر خدا خوبیم
خودمم اون قسمت رو میخونم دوباره استرس میگیرم !!!
خداروشکر واقعا
شما دعا کن زیارت قسمتمون بشه حتما بهت میگم

خاله ي اميرعلي
1 اردیبهشت 91 21:12
سلاممممممممممممممم عزيزم
فداتون بشم من چه روزايي رو گذروندي با اين بهدادي
نااااااااااازي چقدر شيرينه اين كوچولوت نارينه جون حتما براش اسبند دود كن خدا حفظش كنه
من عاشق اين بهدادي شدم!!!
بوسسسسسسسسسسسسسسسسسس
رمزو خصوصي گذاشتم برات
مرسي كه با اين وضعيت بهم سرزدي كلي شرمندم كردي


سلام خاله...
واقعا چه روزایی بود ... چقدرم زود گذشت ...
پسرم قصد ادامه تحصیل داره فعلا ""!!!
ممنون بابت رمز
آسیه
2 اردیبهشت 91 10:45
ماشاالله به بهداد عزیزم
هزار الله اکبر مشخصه بزرگ شده
مهمونای شمالی شما هم مثل مهمونای دارابی ما وقت ندارن
مادر شوهر و پدر شوهر منم بعد 2 ماه اومدن دیدن نوه شون


مرسی دوستم ...
آره خیلی بزرگ شده ...
اما از روزگااااااااااااااااااااار
سميه
2 اردیبهشت 91 11:30
بازم تبريك ميگم خوشگلم....هزار ماشالله به پسري
حالا كه جاهاي خوبشه....كار داري مادر


ممنونم عزیزم
مرسی از دلداریتون !!!!!!!!!! هههه
مامان آريا
2 اردیبهشت 91 13:38
سلام اول بزار بگم كه بهدادي عاشقتمممممممممممممممممممم
خيلي قشنگ و ساده نوشتي واقعا"‌خيلي لحظات شيرين همراه با استرسيه ولي همشون قشنگه وقتي داشتم نوشته هاتو مي خوندم ياد خودم افتادم كه موقع سري چقدر اذيت شدم و وسطاي اذيتامو گريه هام يه نوزاد سر به ته رو از اونطرف چادر بهم نشون دادن تمام دردام يادم رفت اميدوارم خدا بهدادو هميشه برات صحيح و سالم نگه داره براش اسپند يادت نره دود كني ها


سلام دوستم ... مرسی که عاشقه نینیمی !!!

خداروشکر که این اذیتها با یه لبخند نازشون از یادمون میره ...
اسپند هم به روی چشمم
nafasemaman
2 اردیبهشت 91 17:28
عزیزم برات ارزوی بهترین هارو دارم / نوشتهات خیلی برام شوق داشت امید وارم منم بتونم مامان بشم و این لحظه هارو داشته باشم ...
خدا تورو واسه پسرت و پسرتو واسه تو نگه داره ایشالاه


مرسی عزیزکم ... انشالله زود زود یه فرشته مهمونتون میشه
آوين
2 اردیبهشت 91 23:25
سلام اميدوارم كه حال هر دوتاتون خوب باشه يه سر به ما بزن كه خيلي دلم برات تنگ شده


سلام دوستم ... حتما میام پیشتون
مامان مبینا
3 اردیبهشت 91 0:28
سلام گلم،قدم نو رسیده مبارک باشه،من تک تک جمله هات رو خوندم و کلی برام تداعی خاطرات شد و با هر جمله اش اشک ریختم،ایشالا جمع سه نفریتون همیشه شاد و سالم و گرم باشه
یکی از این بوس ها برای بهداد جون یکی هم برای مامان بهداد گل


سلام دوستم ... ممنونم ازتون
مامان مانی جون
3 اردیبهشت 91 15:15
دلم تنگیده واسه خبرات
از بهداد جونم بگو و عکس بذار آخه نی نی ها تو این سن هر روز یه شکلین


منم دلم تنگ شده واسه دوساعت لب تاب دست گرفتن !!!
سمانه مامان پارسا جون
3 اردیبهشت 91 17:52
نارینه جون خیلی خوب خاطراتت رو نوشتی
همش یاد خودم و خاطرات اتاق عمل و زایمانم افتادم که مثل برق و باد گذشتن یادش بخیر
بهداد جونم خیلی نازه خدا حفظش کنه


مرسی دوستم ...
خوشحالم که خاطره ی خوبی رو برات یاداوری کردم ..
سفانه
3 اردیبهشت 91 22:32
نانا جونم خدا این پسر خوشگلت رو برات حفظ کنه که بالاخره بخوشی و سلامتی اومد تو آغوشت و خوشبختیتون رو کامل کامل کرد. خدارو شکر. واقعا عین برق و باد میگذره و بزرگ میشه. روی ماه هردوتون رو میبوسم...


ممنونم عزیزم ... از دعای دوستای گلمه که دارم این روزا رو میبینم
مامان تربچه
9 اردیبهشت 91 17:21
واااااااااااااای خدای من
چه شکوفه ی ناااااااااااااااااااااااااااازی
الحق که شکوفست
خیییییییییییییلی ماهه ماشالا
از الان دخترها رو میبینم که صصصصصصصصف کشیدن
با خوندن کلمه به کلمه ی خاطره ی زایمانت اشک ریختم و خدا رو شکر کردم به خاطر سلامتی هر دوتا تون



مرسی عزیزم

ایشالله زودی خدا قسمتت کنه تا این روزا رو تجربه کنی