شکوفه ی بهار نارنج ... بهدادشکوفه ی بهار نارنج ... بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 1 روز سن داره

خاطرات من و باباش...!

نیم ماهگیت مبارک !!

1391/2/3 22:04
نویسنده : نانا
321 بازدید
اشتراک گذاری

پسر کوچولوی من

الان که دارم این مطلب رو مینویسم شما خوابیدی .. البته خواب که چه عرض کنم یه جورایی بیهوش شدی ...!! چون 4:30 قبلش بیدار بودی !!!!!!!!!!!!!

دیروز بابایی اداره بود و منم طبق معمول صبح از خواب بیدار شدم و با مامان بزرگ صبحانه خوردم ... ولی از روز قبلش حالم زیاد سر جا نبود و دلم گرفته بود خیلی ... شما هم که چند روزیه عادت کردی به بیداریهای طولانی مدت و تا اشک مامانی رو در نیاری نمیخوابی ... دیروز صبح هم همین کار رو کردی ... از بیداری نصفه شب کلافه بودم که بیدار موندن صبحت هم بهش اضافه شد و باعث شد مامانیت یه دله سیر بشینه گریه کنه ... گریه ای که ول کن نبودا !!!!!!!!!! بهت شیر میدادم و گریه میکردم !!!!!!!! و تو دلم التماست میکردم که بخوابی تا منم بتونم یه چرت بزنم !!!!!!! ههههههه

مامان بزرگ چند باری اومد تو اتاقم و پرسید گریه کردی و من میگفتم نه !!! اصلانم چشمام پف نکرده بودش !!! تا ظهر همین روال بود تا اینکه خاله 3 اومد و با کمک اون تو رو خوابوندم ... قنداقت کردیم !!!! تو هم اولش هی جیغ زدی ولی بعدش دیدی انگار خیلی هم بد نیست و گرفتی و خوابیدی ... البته فقط دو ساعت !!!!!!!!!

حالم خوب بود .... دلم گریه داشت ... ولی سعی میکردم به خودم مسلط باشم ... بعد از بیدار شدنت بازم یاد نخوابیدنت افتادم و اشکم در اومد .... نزدیک اومدن بابایی بود ... با اومدن بابایی اشکام بیشتر شد و یه دله سیر هم برای اون گریه کردم ...  راستش رو بخوای برای نخوابیدن تو نبود ... خودم خسته بودم ... دلم میخواست بخوابم ... بدون دغدغه ... بین گریه هام بارها خداروشکر کردم ... بخاطر سلامتیت ... نمیخواستم فکر کنه که دارم ناشکری میکنم ... من فقط خسته بودم و انگار اینو هیشکی درک نمیکرد ... حتی بابایی که هی از من میپرسید چت شده و من میگفتم دلم گرفته !!! از اینکه به زبونم بیارم که خسته شدم میترسیدم ... میترسیدم خدا قهرش بگیره ...

از چند روز پیش قرار شد که کم کم بیاییم خونمون ... هر چند خیلی میترسم از تنها شدن با تو !!!!! ههههههه میترسم نتونم از عهدت بر بیام ... هر چند خونه مامان بزرگ هم خودم همه ی کارات رو میکنم ... ولی بازم بودن یه بزرگتر کنارم کلی میارزه ... دیروز که اینقدر حالم بد شده بود هر کی یه پیشنهاد داد ... خاله گفت برید بیرون دور بزنید من بهداد رو نگه میدارم ... مامان بزرگ گفت برید خونه یه کم خستگی در کنید و بیایید ... ولی چون شما بیدار بودی من دلم طاقت نمیآورد که بذارمت و برم بیرون ... یهو بابایی گفت میخوای بریم خونه خودمون ؟؟!! منم انگار حرف دلم رو زده بودن گفتم آره !!! همراه بابایی وسایلمون رو جمع کردیم و اومدیم خونه !!!!!!!!!!!!! به همین راحتی !!!!

دو هفته بود که خونه خالی بود ... خاک گرفته بود همه جا رو ... خیلی هم سرد بود ... تو رو سپردم به بابایی و خودم مشغول تر و تمییز کردن خونه شدم ... میدونم که کار کردن برام زوده ولی فقط میخواستم چند دقیقه ای از تو و دغدغه ی مادر بودن دور باشم ... خونه رو جمع و جور کردم و جارو و اینا ... بعدشم با خیال راحت تو رو بغلم گرفتم و شیر دادم و تو هم خوابیدی ... البته نگران بودم که سرما نخوری چون خودم واقعا سردم بود ... خوابیدی و منم هرچی پتو دم دستی داشتی انداختم روت !! فکر کنم از سنگینی پتوها بود که 3 ساعت خوابیدی !!!!!!!!!!!

و اینجوری شد که ما برگشتیم خونمون ... خیلی ساده و راحت !!!!!!!!

امروز صبح هم بابایی رفت و فیلم زایمانم رو گرفت ... بعدشم با هم بردیمت برای مرحله ی دوم شنوایی سنجی ... چقدرم هوا خوب بود ... دلم میخواست بیرون بمونیم ... ولی باید برمیگشتیم و تا وقتی که شما خوابیده بودی منم یه چرت میخوابیدم ...

اومدیم خونه ... با بابایی نشستیم و فیلم زایمانم رو نگاه کردیم ... اصلانم خوشم نیومد ..چون اون قسمتهایی که باید توش میبود نبود !!! بعدشم بابایی برامون ناهار پخت و من و شما هم لالا کردیم... بعدشم که دیگه بیدار شدی و همون بساط هر روز رو داشتیم با هم !!!!!! بیداریه 5 ساعته !!!!!!!!!!!!!!!!!

مامان بزرگ هم یه سر اومد پیشمون ... و کلی دلداریم داد و میخواست به من بقبولونه که این بیدار موندنات طبیعیه !! ولی من شک دارم که طبیعی باشه !!!!!!! واقعا انگیزت چیه از این همه بیدار موندن !؟؟؟

بالاخره بعد از جدال من با شما و شما با خواب ساعت 8 شب خوابت برد و من بابایی از اون موقع تا حالا دارم بصورت پچ پچ با هم حرف میزنیم که مبادا از خواب بپری !!

امروز خودم رو وزن کردم ... 73 کیلو شدم ... البته با این همه کم خوابی تو این دوهفته جای تعجب نداره !!

راستی ... مامانی یه کاری میکنه که باعث خنده ی همه میشه ... فکر کنم بعد از بارداریم آلزایمرم عود کرده ! چون یادم نمیمونه چه ساعتی بهت شیر دادم یا شما کی خوابیدی ... بخاطر همین هم رو یه کاغذ مینویسم چه ساعتی شیر خوردی یا چه ساعتی خوابیدی !!!!!!!! بهم نخند مامان جون

بعدشم دیشب عمه 2 زنگ زده بود به گوشیم ... من داشتم شیر میدادمت ... بابایی جواب داد ... عمه جونت هم درخواست کرد که عکست رو براشون ام ام اس کنیم !!!!!!!!!!!! و من فقط بابایی رو نگاه میکردم که با چه تعجب و ناراحتی این کار رو انجام میداد !!!!!!!!!... بعدشم امروز دختر عمه زنگ زد بهم که وای چقدر نازه و فلان !!!! عجب روزگاریه ...........................................

فرشته ی کوچولوی من ... الهی مامان قربون اون چشمات بره که وقتی باهات حرف میزنم زل میزنی تو چشمام و من میمونم که آیا تو میبینی من را !!؟؟ یا نه !!

این بیدار موندنا اصلا برات خوب نیست مامانی ... میترسم مریض بشی گلکم ...

داشت یادم میرفت ...... امروز نیم ماهه شدی ....... 15 روزت شد ....... مبارک باشه ... بزرگ شدی دیگه !!!!

میبوسمت فرشته ی کوچولوی کم خواب من !!!!!!!!!

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (11)

آوين
4 اردیبهشت 91 0:30
قربونت برم سلام خسته نباشي ميدونم الان روزاي سختي رو داري ميگذروني چون يه چهار سالي به يه رويه زندگي كردي و حالا به خاطر اين گل پسري بايد رويه زندگي رو عوض كني !!! منو بگو 8 سال تا ساعت 12 ظهر خواب بودم بعد روزاي اول بايد تا صبح بيدار بودم صبح هم آوين 2 ساعت بيشتر نميخوابيد البته تا چله يه كم بهتر ميشه
يه نصيحت دوستانه بهداد رو به هيچ وجه توي آرامش نخوابون يهني توي سكون بعد عادت ميكنه يه روز اگه بري مهموني يا يه جاي شلوغ پوستت را ميكنه مخصوصا الان كه اومدي خونه هر روز براش تلويزيون را روشن كن و بعد بخوابونش بزار به سر و صدا عادت كنه
راستي نيم ماهگي بهداد جون هم مبارك عزيزم


سلام عزیزم ... حرفات کاملا درسته ...
در مورد جای ساکت هم باید بگم متاسفانه خودم همین عادت رو داشتم و دارم و تا سکوت نباشه خوابم نمیبره !!!
تا الانم که بهداد همین روال رو داشته ولی باید عادتش بدم تا بقول شما گرفتار نشم
مرسی از راهنماییت عزیزم
مامانی چشم به راه
4 اردیبهشت 91 8:35
سلام مامانی ناز وخوشگل.خب با اون خوابهایی که توبارداریت میرفتی الان بایدبگی بچه کم خوابه...فداش بشم..توهمش توبارداریت خواب بودی...پس فک می کنم توخواب آلوهستی نه نی نی گولو کم خواب ....


سلام دوستم ... هههههه ... واقعا درست میگی ... من خودم رو برای همه چیز بچه داری آماده کرده بودم جز بیخوابیهاش !!!!!!
سميه
4 اردیبهشت 91 11:24
آخ آخ نارينه...انگار تمام لحظاتتو با گوشت و جونم درك ميكنم...واي كه چقدر بده نخوابيدن شبشون.....من از بارداري براي تكرار يه همچين روزهاي فراريمممممممممم...خيلي سخته دخترم...كاش پيش مامانت ميموندي....چون من نرفتم و روز 15 با گره زنگ زدم به بابام كه تو رو خدا بيا نجاتم بده!!!!!!!!
القصه كه چون شير خودتو ميخوره بيخوابي تا يكي دوماه مهمونته....ماه سه و چهار بهتر ميشه....بيشتر مراقب خودت باش....افسرده گي در كمينه


چقدر همه مثل همیم!!!!!!!!!
حالا کاشکی لااقل روزا بخوابن و جبران بشه ... ولی افسوووووووووووووس

با افسردگی هم دارم شدیدا مبارزه میکنم ... ولی یه وقتایی نمیشه ... تمام سعیم رو میکنم

فرنوش
4 اردیبهشت 91 19:27
سلام دوستم چطوری؟آقا بهداد چطوره؟
نارینه جونم همیشه خدا رو شکر کن بابت تین هدیه زیبا نیبینم مرواریدات بچکن می که می دونم اونا اشک شوقه دوستم یاد پاریال بیفت ببین خدا چه هدیه بزرگی بهت داده پس دیگه حرف از افسردگی نزن خانمی
راستی برای تست شنوایی بهداد رو بردین پیش خانم کوشمقانی یا اله وردی؟
از طرف من آقا موشه رو ببوس
خاله جون نیم ماهگیت مبارک انشالله 120 ساله بشی


سلام عزیزم .. شکر خدا خوبیم
هر لحظه و هر دقیقه که با بهداد ور میرم و بغلش میکنم خداروشکر میکنم که بزرگترین نعمتش رو بهم هدیه کرده و البته نگران میشم که لیاقت این امانت بزرگ رو دارم یا نه ...



برای تست هم بردمش بیمارستان ...
ریحانه
4 اردیبهشت 91 20:43
سلام
وبم باز نشد برا جواب اون سوالم؟
نانا جووووووووووونم افسردگی کشکه
اصل افسردگی بعد از زایمان بخاطر اینه که شرایط مامانا تغییر می کنه و وفق دادن خودشون تو این شرایط دوست داشتنی کمی تا حدودی سخته
هروقت دلت خواست گریه کن عزیزم
واقعا آدمو سبک می کنه
ایشالا خدای مهربونمون بهت حساااااااابی کمک میکنه
می بوسمتون
عمه جونم هروقت اومد اینطوری نگاش کن




سلام عزیزم ... همینجا جواب نوشته بودم برات !!!!!!!
منم با خودم رودربایستی ندارم هر وقت بشه گریه میکنم ... !!
درمورد عمه خانوم هم باهات کاملا موافقم !!
خاله ي اميرعلي
4 اردیبهشت 91 22:42
سلام گل من خوبي خانومي الهي من دورت بگردم مادري يعني اين ديگه الكي كه نگفتن بهشت زير باي مادران است
خانومي خواهر من الانم كه الانه اگه اميرعلي نخوابه مجبوره شبها بي خوابي بكشه و كشيك بده واقعا خيلي سخته اوايل اميرعليه ماهم شبا دير ميخوابيد يادمه يه شب تا دو شب يه ريز گريه كرد هيشكي هم نميتونست ارومش كنه بابام خيلي نگران بود گفت زود لباساشو ببوشش تا ببريم دكتر ههههه
الهي اين بهداد كم خواب بشم قربون صورت ماهش برم انشالاه كه شبا بي دغدغه ميخوابه و شمام راحت ميشين ببوس ني ني جوجو رو
عاشقتم بهدادي


سلام عزیزم ... همه ی مامانا باید این بیخوابیها رو بکشن پس ؟؟!!
خوشحالم که در راه تحمل این سختیها تنها نیستم !!!
خاله ي اميرعلي
4 اردیبهشت 91 22:44
داشت يادم ميرفت عزيزكم نيم ماهگيت مبارك فدااااااااااااااااااااااااااات شم


مرسی خاله جووون
آوين
5 اردیبهشت 91 12:17
سلام بيا كه دلم براتون خيلي تنگ شده البته تو خيلي باحال بودي همه وقتي زايمان ميكني يه يك ماهي پيداشون نيست ولي تو يار مهربان زود اومدي
بوس براي شيرين ترين پسر دنيا


سلام دوستم ... خودت جواب خودت رو دادی ها !!
من زود به زود میام دوستم !!
setareh
5 اردیبهشت 91 13:52
هههههههههههههههه عزیزم الهی بگردم کاملا درکت میکنم ولی خوب میشه .

شهراد تو این روزها خوب میخوابید ومن از خواب زیادش شاکی بودم والان که 3 ماهش داره تموم میشه تازه یادش افتاده که شبها بیدار باشه تی وی ببینه وبازی کنه و منو باباشو تا 5 صبح بیدار نگه داره .
نارینه جونم وقتی مامان شدی دیگه برای خودت نیستی عزیزم پس سعی کن از بیداریهاشم لذت ببری که خسته وکلافه نشی .حرفهایی که به خودم میزدن ههههههههه.بوس بوس


چقدر مامانا همدیگر رو درک میکنن ... اینجوری ادم فکر نمیکنه تنهاست !!
مرسی که از تجربت برام گفتی عزیزم
بوووووووووس برای شهراد خاله
مامان مانی جون
5 اردیبهشت 91 15:50
بچه رو گول نزن که این بیدار موندنا واست خوب نیست و فلان و از این حرفا
بگو این بیدار موندنات منو دیوونه میکنه
دیگه تحمل بیخوابی رو ندارم
د بخواب دیگه عشقم
اونم درکت میکنه
نانا جونم حسابی درکت میکنم
منم داشتم از غصه میمردم
میگفتم هیچ کس منو درک نمیکنه
از روز اول زایمانم هم که اومدم خونه شروع به کار کردم
همهء اینایی رو که گفتی منم گذروندم
اما یه تجربه به دست اوردم:
هر ساعتی از شب که میخوای بخوابی سعی کن از دو ساعت قبلش برنامهء خواب بهداد جونو طوری تنظیم کنی که بیدار باشه سخته اما میشه
اگه هم میتونی الان دیگه هوا خوبه قبل از خواب یه سه چهار روزی پشت سر هم حمومش کن
دیدی که بچه ها رو حموم میکنی سه چهار ساعتی میخوابن؟
من مانی جونو بیدار نگه میداشتم و بعدشم حمومش میکردم و بعد میخوابید این شد که خوابش درست شد
در مورد دل پیچه هاشم اگه داره یه شربت خوب هست که واسه بچه های زیر یه ماه مناسبه "گرایپ واتر" ایرانیه ها
خودتم تو غذا هات رعایت کن دیگه
آلزایمرتم واسه کم خوابیه حل میشه
من میگه کاش الان با تجربهء الانم مامان میشدم ههههههه
راستی ناراحتی و غم و غضه خوردنتم عادیه و اصلا ناشکری نیست من که میگفتم کاش بچه نمیوردم تا این حد
خلاصه که میگذره
کاری داشتی بگو


هههههههههههههه کلی خندیدم به اولین جملت !!
تجربیات خوبی بود عزیزم ... انشالله به دردم میخوره

بازم برام بگو خاله
مامان مانی جون
5 اردیبهشت 91 15:51
خاله فداتی نیم ماهه پسر بشه الهی


خدا نکنه خاله جون ... بووووس