نیم ماهگیت مبارک !!
پسر کوچولوی من
الان که دارم این مطلب رو مینویسم شما خوابیدی .. البته خواب که چه عرض کنم یه جورایی بیهوش شدی ...!! چون 4:30 قبلش بیدار بودی !!!!!!!!!!!!!
دیروز بابایی اداره بود و منم طبق معمول صبح از خواب بیدار شدم و با مامان بزرگ صبحانه خوردم ... ولی از روز قبلش حالم زیاد سر جا نبود و دلم گرفته بود خیلی ... شما هم که چند روزیه عادت کردی به بیداریهای طولانی مدت و تا اشک مامانی رو در نیاری نمیخوابی ... دیروز صبح هم همین کار رو کردی ... از بیداری نصفه شب کلافه بودم که بیدار موندن صبحت هم بهش اضافه شد و باعث شد مامانیت یه دله سیر بشینه گریه کنه ... گریه ای که ول کن نبودا !!!!!!!!!! بهت شیر میدادم و گریه میکردم !!!!!!!! و تو دلم التماست میکردم که بخوابی تا منم بتونم یه چرت بزنم !!!!!!! ههههههه
مامان بزرگ چند باری اومد تو اتاقم و پرسید گریه کردی و من میگفتم نه !!! اصلانم چشمام پف نکرده بودش !!! تا ظهر همین روال بود تا اینکه خاله 3 اومد و با کمک اون تو رو خوابوندم ... قنداقت کردیم !!!! تو هم اولش هی جیغ زدی ولی بعدش دیدی انگار خیلی هم بد نیست و گرفتی و خوابیدی ... البته فقط دو ساعت !!!!!!!!!
حالم خوب بود .... دلم گریه داشت ... ولی سعی میکردم به خودم مسلط باشم ... بعد از بیدار شدنت بازم یاد نخوابیدنت افتادم و اشکم در اومد .... نزدیک اومدن بابایی بود ... با اومدن بابایی اشکام بیشتر شد و یه دله سیر هم برای اون گریه کردم ... راستش رو بخوای برای نخوابیدن تو نبود ... خودم خسته بودم ... دلم میخواست بخوابم ... بدون دغدغه ... بین گریه هام بارها خداروشکر کردم ... بخاطر سلامتیت ... نمیخواستم فکر کنه که دارم ناشکری میکنم ... من فقط خسته بودم و انگار اینو هیشکی درک نمیکرد ... حتی بابایی که هی از من میپرسید چت شده و من میگفتم دلم گرفته !!! از اینکه به زبونم بیارم که خسته شدم میترسیدم ... میترسیدم خدا قهرش بگیره ...
از چند روز پیش قرار شد که کم کم بیاییم خونمون ... هر چند خیلی میترسم از تنها شدن با تو !!!!! ههههههه میترسم نتونم از عهدت بر بیام ... هر چند خونه مامان بزرگ هم خودم همه ی کارات رو میکنم ... ولی بازم بودن یه بزرگتر کنارم کلی میارزه ... دیروز که اینقدر حالم بد شده بود هر کی یه پیشنهاد داد ... خاله گفت برید بیرون دور بزنید من بهداد رو نگه میدارم ... مامان بزرگ گفت برید خونه یه کم خستگی در کنید و بیایید ... ولی چون شما بیدار بودی من دلم طاقت نمیآورد که بذارمت و برم بیرون ... یهو بابایی گفت میخوای بریم خونه خودمون ؟؟!! منم انگار حرف دلم رو زده بودن گفتم آره !!! همراه بابایی وسایلمون رو جمع کردیم و اومدیم خونه !!!!!!!!!!!!! به همین راحتی !!!!
دو هفته بود که خونه خالی بود ... خاک گرفته بود همه جا رو ... خیلی هم سرد بود ... تو رو سپردم به بابایی و خودم مشغول تر و تمییز کردن خونه شدم ... میدونم که کار کردن برام زوده ولی فقط میخواستم چند دقیقه ای از تو و دغدغه ی مادر بودن دور باشم ... خونه رو جمع و جور کردم و جارو و اینا ... بعدشم با خیال راحت تو رو بغلم گرفتم و شیر دادم و تو هم خوابیدی ... البته نگران بودم که سرما نخوری چون خودم واقعا سردم بود ... خوابیدی و منم هرچی پتو دم دستی داشتی انداختم روت !! فکر کنم از سنگینی پتوها بود که 3 ساعت خوابیدی !!!!!!!!!!!
و اینجوری شد که ما برگشتیم خونمون ... خیلی ساده و راحت !!!!!!!!
امروز صبح هم بابایی رفت و فیلم زایمانم رو گرفت ... بعدشم با هم بردیمت برای مرحله ی دوم شنوایی سنجی ... چقدرم هوا خوب بود ... دلم میخواست بیرون بمونیم ... ولی باید برمیگشتیم و تا وقتی که شما خوابیده بودی منم یه چرت میخوابیدم ...
اومدیم خونه ... با بابایی نشستیم و فیلم زایمانم رو نگاه کردیم ... اصلانم خوشم نیومد ..چون اون قسمتهایی که باید توش میبود نبود !!! بعدشم بابایی برامون ناهار پخت و من و شما هم لالا کردیم... بعدشم که دیگه بیدار شدی و همون بساط هر روز رو داشتیم با هم !!!!!! بیداریه 5 ساعته !!!!!!!!!!!!!!!!!
مامان بزرگ هم یه سر اومد پیشمون ... و کلی دلداریم داد و میخواست به من بقبولونه که این بیدار موندنات طبیعیه !! ولی من شک دارم که طبیعی باشه !!!!!!! واقعا انگیزت چیه از این همه بیدار موندن !؟؟؟
بالاخره بعد از جدال من با شما و شما با خواب ساعت 8 شب خوابت برد و من بابایی از اون موقع تا حالا دارم بصورت پچ پچ با هم حرف میزنیم که مبادا از خواب بپری !!
امروز خودم رو وزن کردم ... 73 کیلو شدم ... البته با این همه کم خوابی تو این دوهفته جای تعجب نداره !!
راستی ... مامانی یه کاری میکنه که باعث خنده ی همه میشه ... فکر کنم بعد از بارداریم آلزایمرم عود کرده ! چون یادم نمیمونه چه ساعتی بهت شیر دادم یا شما کی خوابیدی ... بخاطر همین هم رو یه کاغذ مینویسم چه ساعتی شیر خوردی یا چه ساعتی خوابیدی !!!!!!!! بهم نخند مامان جون
بعدشم دیشب عمه 2 زنگ زده بود به گوشیم ... من داشتم شیر میدادمت ... بابایی جواب داد ... عمه جونت هم درخواست کرد که عکست رو براشون ام ام اس کنیم !!!!!!!!!!!! و من فقط بابایی رو نگاه میکردم که با چه تعجب و ناراحتی این کار رو انجام میداد !!!!!!!!!... بعدشم امروز دختر عمه زنگ زد بهم که وای چقدر نازه و فلان !!!! عجب روزگاریه ...........................................
فرشته ی کوچولوی من ... الهی مامان قربون اون چشمات بره که وقتی باهات حرف میزنم زل میزنی تو چشمام و من میمونم که آیا تو میبینی من را !!؟؟ یا نه !!
این بیدار موندنا اصلا برات خوب نیست مامانی ... میترسم مریض بشی گلکم ...
داشت یادم میرفت ...... امروز نیم ماهه شدی ....... 15 روزت شد ....... مبارک باشه ... بزرگ شدی دیگه !!!!
میبوسمت فرشته ی کوچولوی کم خواب من !!!!!!!!!